فرهاد حسن‌زاده: روزی خون‌آشام و نامزدش برای خوردن آب‌میوه به مغازه‌ی آب‌میوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آب‌میوه فروش کشته شد. آیا او می‌تواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی672

من فکر می‌کنم که همه باید به وظایف خودشان چی‌کار کنند؟ عمل کنند که. مثلاً ما خون‌آشام‌ها باید خون بیاشامیم که و آدم‌ها باید مالیاتشان را پرداخت کنند که. البته ما خون‌آشام‌ها هم که مالیات پرداخت می‌کنیم که. باور نمی‌کنید که سری به انجمن انتقال خون بزنید که خودتان ببینید چند درصد از درآمدمان را مالیات می‌دهیم. با این مقدمه برویم سر چی؟ سر اصل مطلب که انتقام باشد.

چند شب پیش که دوباره نامزدم آمد توی خوابم و گفت که: «خاک بر سرت. این‌طوری انتقام می‌گیرند؟ نامحسوس دیگه چه کوفتیه؟ اگه می‌دونستم این‌قدر ترسویی هیچ وقت نامزدت نمی‌شدم. نترس، برو جلو، برو و انتقام محسوس و مخصوص بگیر.»

و بله. این‌جوری بود که امروز صبح دوباره برای تجدید انتقام از خانه بیرون آمدم که ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ. یک راست رفتم آب‌میوه‌فروشی که. یک مشت مگس ولگرد آن‌جا پلاس بودند و داشتند کثافت‌کاری می‌کردند که.
اَه اَه اَه... هیچ از این مگس‌های الکی‌پلاس خوشم نمی‌آید. اگر آدم‌ها اشرف مخلوقات باشند که آن‌ها اشرف‌مخوفات هستند. نگاهی به دور و بر انداختم که دیدم یارو هستش. گفتم خوب شد. امروز دیگر به مجازات می‌رسد. اما یکهو غیبش زد. فکر کردم که از ترس من غیبش زده.

 اما اشتباه می‌کردم که این‌جوری فکر می‌کردم که. چون متوجه شدم که از دست یک آقایی قایم شده پشت ویترین یخچالی یا همان یخچال ویترینی که پیدا نباشد که. آقاهه از شاگرد مغازه سراغ صاحب مغازه را گرفت. فکر کردم شاید نامزد آن آقاهه هم به دست آب‌میوه‌فروش کشته شده که. ولی آقاهه که خیلی با شخصیت و گوگولی مگولی بود که. از این‌هایی که خون‌آشام‌ها دوست دارند که گازش بگیرند و باهاشان روبوسی کنند که. ولی من درحال انتقام‌گیری بودم و دلم نمی‌خواست کار دیگری بکنم. آقاهه به شاگرد مغازه گفت: «کجاست و کی می‌آد؟»

شاگرده پابه‌پا شد و گفت: «نمی‌دونم. حالا حالاها نمی‌‌آد. رفته اداره‌ی مالیات.»

آقاهه گفت: «چی می‌گی؟ من خودم از اداره‌ی مالیات دارم می‌آم. این بابا سه ساله که مالیات نداده.»

شاگرده گفت: «بفرمایید بشینین. آب هویج براتون بگیرم.»

آقاهه گفت: «لازم نکرده. من رشوه‌ی کثیف قبول نمی‌کنم.»

شاگرده گفت: «تمیزه. هویجاشو با صابون ضدعفونی کردیم.»

آقاهه عصبانی شد و گفت که: «اینو تو پرونده‌تون می‌نویسم.»

من که دیدم بهترین موقعیت است. ویژژژژژژژژژژژژژژژژژ. گاز دادم و رفتم پشت یخچال ویترینی یا همان ویترین یخچالی که. آن‌جا بود که. تو خودش جمع شده بود و عین هویج مصنوعی نشسته بود وسط هویج‌های واقعی که. هدف‌گیری کردم که. رفتم عقب آمدم جلو که. رفتم عقب آمدم جلو که. رفتم عقب آمدم جلو که. داشتم فکر می‌کردم که از کدام زاویه نیشش بزنم که و خونش را بیاشامم که یکهو جیغ کشید و پرید هوا. فکر کردم از ابهت و از ترس من اینجوری می‌کند. ولی دیدم که دارد داد می‌زند که: «موش. موش. موش.» مغازه به هم ریخت و همه دنبال موش کردندکه. حتی آقای مالیات بر درآمد که.

خلاصه، موشه از دکان آب‌میوه‌گیری فرار کرد و آقای آب‌میوه‌گیری مثل موش به چنگ آقای مالیات‌گیری افتاد که. فکر می‌کنم که بد نشد که. باید چند میلیون تومان که معادل چند میلیارد سی‌سی خون است بدهد که. آخ‌جان. آخ‌جان. دلم خنک شد که. به این می‌گویند انتقام موشیارانه و هوشیارانه. امیدوارم این انتقام روح نامزد عزیزم را شادمان بفرماید.

ادامه‌ی خاطراتم را اگر نمردیم که در شماره‌های آینده بخوانید که.

کد خبر 189726
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز