اینکه «به هرجهت بچههای تئاتر، بیکس و کار، واماندهاند»، اینکه «اداره برنامههای نمایش بهشکل ویرانهای دلخراش درآمده است»، اینکه «تئاتریهای عاشق، بعد از فراغت از درس و مشق دانشگاهی، در شهرها کارشناس نمیشوند تا آموزههای خود را عملی تجربه کنند یا بیاموزانند»، اینکه «آرمان درسخواندههای تئاتر به صفحه جادویی کشیده میشود که حرفی برای گفتن ندارد»، اینکه «پول نداریم، امکانات نداریم»، اینکه «دلدادگان این عرصه را به جایی دیگر میبرند»، اینکه «اگر به شناسنامه تئاتر که - هنری قانونمند و تعریفشده است- اسم و صفت و پس و پیشوند ببندیم، خود را از اصلمان دور کردهایم»، اینکه «مسئولان قول میدهند و انجام نمیگیرد»، اینکه «مدیران گُرگُر عوض میشوند و هیچکس برای تئاتر، طرحی نو درنمیاندازد» آنقدر گفته که انگار صد گفته به از یک جوکردار است.
قصدم یادداشتی بود برای نمایش پیرمردی با بالهای بزرگ که چند سطری را به دلتنگی تئاتر - همزاد سالهایم - قلمی کردم... اما «پسندم آنچه را جانون پسنده».
مارکزِ «صدسال تنهایی» قصهای داشته که «کروز» نامی آن را نمایشنامه میکند؛ داستان تراژدی انسانی در طنزی نهفته در لایههای درونی و بیرونی که «مردمانی در پس باران در باتلاقی وامیمانند و بیآنکه در اندیشه ساختن خود و شهر بارانی باشند، در اندیشه بُردن- خوردن و بقا دستوپا میزنند. در باتلاق آدمها جور نیستند اما از همین تعداد هم یکی پاسبان میشود، یکی سرهنگ، آن دیگری پزشک و دیگری کلاش و نان بهنرخ روزخور.
دو نوباوه در تخیلشان پیرمردی را میبینند با بالهای فرشتهوار که از بالایی بر زمین فروافتاده. داستان از همین نقطه زیبا شروع میشود؛ رؤیا و حقیقت. مردمان حضور فرشته را - هرکس به خیالی- برای دیگران بازگو میکنند؛ جز بچهها که روح و جان پاک و لطیف خود را در سفیدی بالهای فرشته تماشا میکنند، از رویاها به حقایق زندگی میرسند و... .
پرستو گلستانی- بازیگری با پیشینه قابلقبول و تقدیر - نمایش را کارگردانی میکند و عدهای از بازیگران نوکار و نیمهکار و کهنهکار را در کنار هم هدایت میکند. نخستین چیزی که تماشاگر را به واکنش وامیدارد تئاتری بیشیلهپیله، ساده و اندیشمند است. در همین ابتدا قاب تئاتری گشوده میشود بیکموکاست در هدایت بازیگر و بازیگرانی که صمیمانه و جدی کارشان را در صحنهای کوچک بهنمایشی قابلقبول میگذارند و ادعایی هم ندارند؛ خرد و کلان در پی برداشتِ دم به دم تجربهها و کشفهای نو دل باختهاند.
خانه هنرمندان (سالن استاد انتظامی) را دادهاند که این همه آدم جولان دهند. پرستو گلستانی قبول میکند در سالنی برای نمایشهای کمپرسوناژ، نمایش را به صحنه ببرد و کاری نو و پخته عرضه کند با کمترین کاستی و بیشترین تقدیر. بیتردید سرمایهگذاری و فراهم آوردن امکانات برای افرادی که از درون در فغان و غوغا، دل به هنرشان میدهند، فرهنگ و هنر کشور را بالنده و بارور میکند، بهویژه در جمع عاشقان و دوستدارانی که دل به سختیها دادهاند و تئاترشان را بر خیلی دلفریبیها مقدم داشتهاند.