به طرح جلدش نگاه میکنم و یاد کارآگاه بیعرضهی داستان میافتم که تمام دیشب آرام و بی خبر بهسمت مرگ میرفت و نمیدانستم. زنگ خانه به صدا درمیآید. حتماً اوست. منتظرش بودم. لباس میپوشم و با دمپاییهای تابهتا تا دم در میدوم. در را که باز میکنم میبینم بستهی مجله و نامههایم را در دست گرفته. پستچی مهربان ِ همیشه سروقت. میخندم، میخندد. دوست ندارم نامهها را بدهد و برود. از او میخواهم برایم شعری بخواند. می گوید دیر است، وقت زیادی ندارد. نامهها روی دستش میمانند و چشمها به انتظار آمدنش. اما من لج میکنم، پا بر زمین میکوبم و میگویم بخواند. بخواند که او چارلز بوکوفسکی، شاعرترین پستچی دنیاست...
مردی هم فصل توتفرنگیها
با آمدن توتفرنگیها، هلوهای هستهجدا و آلوهای قرمز، او هم آمد؛ در شانزدهم اوت 1920 میلادی(25مرداد 1299 شمسی). خانوادهاش از دو ملیت متفاوت بودند. مادرش آلمانی و پدرشآمریکایی بود و معلوم نبود چارلز عاقبت در آلمان بزرگ میشود یا آمریکا. پدرش مهربان نبود. باهم به دوچرخهسواری و کوهنوردی و تماشای مسابقات فوتبال نمیرفتند. برای همین چارلز از پدر بیکار بداخلاقش دل خوشی نداشت. چارلز که همراه خانوادهاش به لوسآنجلس رفته بود بعد از تمام کردن دبیرستان دو سال دورهی ادبیات و روزنامهنگاری را گذراند و شاید همان موقع بود که فهمید میتواند بنویسد، آن هم به سبکی که کلی طرفدار پیدا کند و خیلیها بعداً از او، نوشتههایش و شیوهای را که مینوشت تقلید کنند. چارلز جای ثابتی نداشت. در اتاقهای ارزانقیمت زندگی میکرد و در مدت یکی دو سال چند کتاب چاپ کرد. او چند سالی پستچی بود. نامهها را میرساند و در کنار کارش، از چیزهایی که میدید داستان میساخت.
خداحافظی با نویسندهای که قهرمان داستانش را کشت
بهار آمده و چارلز نوشتن رمان «عامهپسند» را تازه تمام کرده بود. یک روز او به آرامی از خواب بیدار شد. کف پاهایش را بر سنگهای سرد اتاق چسباند و احساس کرد خسته شده. همین بود که چمدانش را باز کرد. قدری از باران و قدری از ابر، قدری از بهار و قدری از برگ، قدری از زندگی و قدری از مرگ توی چمدانش ریخت و به راه افتاد. یکی از معمولیترین روزهای مارس سال 1994 بود(9مارس، برابر 19 اسفند). چارلز که رفت تمام پرندهها از روی شاخههای کوچهمان پریدند و تمام نامههای دنیا به احترام رفتنش یک روز، خودشان را گم و گور کردند.
من بعد از آن تا کتابفروشی جمعه یک نفس ندویدم و به ویترین کتابهای جدید زل نزدم. کتابهای تازه از نویسندههای جدید پایشان به کتابخانهام باز شد. بعد از او داستانهایی خواندم با دنیاهایی متفاوت. داستانهایی که مثل قصههای او نگاه تیزبین به شهر و جامعه نداشت و نویسندهاش جرئت نمیکرد مثل چارلز تصمیم بگیرد قهرمان داستانش را به راحتی بکشد. زمان گذشت و بالأخره عادت کردم نباشد. وقتی دیدم عصرها دیگر کسی صدای زنگ دوچرخهاش را در نمیآورد و شعر نمیخواند فهمیدم که او برای همیشه رفته است؛ او که شاعرترین پستچی دنیا بود.
خداحافظی پستچی با نامههای صندوق پست
چارلز پستچی دو تا انتخاب داشت. «یا اینکه در ادارهی پست بماند و دیوانه شود. یا بیرون از ادارهی پست بنویسد و وانمود کند که نویسنده است و گرسنه بماند.»
یک روز عصر که چارلز از محلهی ما رد میشد سوار بر دوچرخهاش داد زد و خواند: «من در ادارهی پست نمیمانم...» صدایش را که شنیدم دویدم و رفتم پشت پنجره. برایش دست تکان دادم. ندید و با دوچرخهاش دو سه بار دور میدان محلهمان چرخ زد. گفتم: «چارلز خوب کاری میکنی. داستانهای زیادی منتظرند تا تو تعریفشان کنی. شعرهایی هستند که فقط تو بلدی زبان گفتنشان را باز کنی.» ایندفعه شنید. کلاهش را در باد تکان داد و گفت پیش به سوی نوشتن!
زمان میگذرد و چارلز نویسنده میشود. من هر چند وقت یکبار کتابهای جدیدش را از کتابفروشی جمعه میخرم. همان کتابفروشی کوچکی که چند کوچه با خانهمان فاصله دارد. این روزها پستچی مهربان را کمتر میبینم. دیگر وقت نمیکند برایم کتاب و مجلهی تازه بیاورد و راجع به قصههایی که تازه خوانده بحث راه بیندازد. رمانهایش پشت سر هم چاپ میشوند و شاید دیگر حوصله نداشته باشد برای کسی بلند بلند شعر بخواند و داستان تعریف کند. شاید بعد از این باید چارلز را از کتابهایش پیدا کنم. از لابهلای شخصیتهای داستانهای دوست داشتنیاش!
بعضی از رمانهایی که چارلز به دست دنیا سپرده است:
پُستخانه
هزارپیشه
زنها
ساندویچ ژامبون با نان چاودار
موسیقی آب گرم
هالیوود
بعضی از مجموعه شعرهایی که چارلز به گوش دنیا خوانده است:
سوختن در آب غرق شدن در آتش
یک شعر تا حدودی من درآوردی