هم دلت بگیره از حرفهایی که خوندی یا شنیدی و چشمهات پر اشک بشن از حرفها و حس و حالی که تو نامه هست و حالت گرفته بشه که چرا هیچ کاری از دستت برنمیآد و هیچ جوابی برای اون همه حرف و احساس واقعی و تأثیرگذار نداری و هم نوعی خوشحالی ته دلت موج بزنه و تا زیر پوستت بیاد و اشکهات رو با یه جور خنده قاطی کنه که چه خوبه دوچرخه دوستهای نوجوونی داره که میتونن تو اوج عصبانیت و ناراحتی این همه درست و تأثیرگذار اعتراض کنن و احساس ناراحتیشون رو بروز بدن و سؤالهای دقیق و مهمی طرح کنن.
نامهی کیمیا
جملهی اول نامهی کیمیا محمددوست (از رشت) رو که دیدم، حدس زدم نامهایه پر از حسهای نوجوونی، اما راستش هم فکر نمیکردم کیمیا اینقدر عصبانی شده باشه و هم تصور نمیکردم با این عصبانیت، بتونه به این قشنگی یه عالمه حرف حساب رو با کلی احساس و شور نوجوونی روی کاغذ بیاره. خیلی وقت بود اعتراضی به این شیرینی و تلخی ندیده و نشنیده بودم. اصلاً فکر نمیکردم یه وقتی از اینکه یه نوجوون اینقدر قشنگ حس حسودی و ناراحتیش رو مطرح میکنه، خوشم بیاد. خودتون چند جملهی اول نامه رو بخونید:
«میدونی حس حسودی چه حسیه؟ وقتی حسودیت گل میکنه دوست داری هر چی رو که دم دستته آتیش بزنی! حالا شمارهی 675 تو، روی صفحهی 4 و صفحهی 5 روبهروم بازه! آتیشت بزنم؟ آره؟»
خب،شما به جای ما، چه جوابی بدیم؟ بگیم بله، آتیش بزن؟ بگیم نه، حسودی نکن؟ بیاین از جواب بگذریم و ببینیم چه اتفاقی افتاده که کیمیا میخواد دوچرخه رو آتیش بزنه. چون خیلیها به این زودی یادشون نمیآد تو اون دو صفحه چه خبر بوده و کیمیا به چی اعتراض داره، بهتره بازم از زبان خودش بخونیم:
«اصلاً من نمیدونم چرا هرچی اتفاق خوبه توی این تهران با اون دود و دمش میافته؟ اصلاً شهرای دیگه چشونه که تهران باید بشه پایتخت؟ وقتی بفهمی یکی از بهترین دوستات که فقط پنجشنبهها میآد پیشت، اونم با هزار تا ناز؛ رفته یه غرفهی خوشگل زده و کسایی رو که خیلی دوستشون داری مثل «مصطفی رحماندوست» و «هوشنگ مرادی کرمانی» و «عرفان نظرآهاری» و غیره و غیره اونجان، نمیترکی از حسودی؟ بهخدا اعصابم داغونه! میخواستی چی رو ثابت کنی؟ خیلی باحالی که یه غرفه زدی؟ آره؟ راست میگی بیا اینجا غرفه بزن! مگه ماها دل نداریم؟ هر چی اتفاق خوبه باید توی تهران بیفته؟ نمایشگاه مطبوعات و غرفهی تو و هزار تا چیز دیگه. اونوقت من نمیدونم کسایی که توی تهران هستن به چه جرئتی شکایت میکنن از دود و دم هوا؟»
کسی اینجا هست؟ کسی این حرفا رو میخونه؟
میدونم مخاطب کیمیا دوچرخهس نه من، ولی من که نامه رو میخونم، بیاختیار یاد یه تجربهی خوب میافتم. تجربهی برپایی یه نمایشگاه مطبوعات جمع و جور، سال 82 توی ساری که سازمان دانشآموزی بانیش شده بود و منم یکیدو روزی اونجا بودم. همینجوری میرم تو خیال اینکه از فردا که نامهی کیمیا توی دوچرخه چاپ میشه، یه کسایی تو شهرهای مختلف به یاد «کودکان و نوجوانان» مملکت میافتن و از یکیدو هفتهی دیگه تو هر شهری یه سازمانی، انتشاراتیای، نمایندگی همشهریای، شهرداریای، جایی، شروع میکنه به تماس گرفتن با این و اون و بانی نمایشگاهی میشه مخصوص بچهها. فکر میکنم خبرش که پخش میشه، زود به اون کسی که تو رشت مسئولیت این کارو به عهده گرفته زنگ میزنم و میگم تو رو خدا کاری کنین که اولین نمایشگاه از این دست نمایشگاها، توی رشت برگزار بشه تا زودتر بتونیم اونجا بیایم تا دیگه کیمیا محمددوستهای رشت نامههاشون رو اینجوری تمام نکنن:
«با یه دنیا عصبانیت و اشک و آه:
کیمیا محمددوست از رشت
شهری که تو توش نمیآی!»
ما هم آدم بزرگیم؟
وقتی یه نفر از بس کسی رو دوست داره بهش بگه خیلی بدی، همین هم برای آدم شیرینه. مثل همین که کیمیا نوشته: «دوچرخه خیلی بدی! خیلی شاکیام ازت، خیلی!... بدجنس... بهخدا خیلی ناراحتم... اگه میدونستی چهقدر دوست داشتم یه یادداشت کوچولو برات بنویسم! اما... اصلاً ارزشش رو داری؟ تا حالا اینجوری دلخور نشده بودم! البته میدونم روتون تأثیری نداره چون همهتون آدم بزرگید و هیچ وقت متوجه درد من بدبخت نمیشید! با خودتون میگید ولش کن بابا، یه الف بچه که ناراحتی نداره!»
اون حرفش بهم برنمیخوره که خیلی بدی و... ولی این فکرش که همهمون آدم بزرگیم و حرفاش روی ما تأثیری نداره و لابد میگیم ولش کن بابا... مثل فحشی میمونه که از زبان کسی بشنوی که خیلی دوستش داری. این فکر حالم رو بد میکنه. از خودم میپرسم یعنی واقعاً ما اینجوری هستیم؟ یعنی ما یه جوری رفتار کردیم که بچهها فکر کنن ما همهمون آدم بزرگیم و به بچهها اهمیتی نمیدیم؟ اصلاً اگه اینجوریه خب، اینجا توی دوچرخه چهکار میکنیم؟ ولی دلم رو خوش میکنم که لابد کیمیا از عصبانیتش این حرفو زده و واقعاً ما آدمبزرگانه رفتار نمیکنیم. آخه ادامهی اعتراض کیمیا هم خیلی خوندنیه:
«دلیل منطقی نمیخوام که بگین تهران دفترمونه و پایتخته و از این چیزا... فقط بدون الآن دارم گریه میکنم! بهخدا راست میگم، چون دارم دیوونه میشم!... هر فکری میخوای بکن... ولی برام مهم نیست... مهم اینه که همیشه با خودم میگفتم تو یکی از بهترین دوستامی که نوشتههاتو ازم دریغ نمیکنی، ولی حالا... اصلاً توی همون تهران بمون! ولی یادت باشه خیلی ناراحتم کردی ... دیگه هیچ وقت با احساسات یه دختر احمق اینجوری بازی نکن. عمق دردمو فقط خودم می فهمم چون فقط برای خودم ملموسه... ولی بدکردی... خیلی بدی... خیلی زیاد... یعنی جرم من اینه که توی تهران به دنیا نیومدم؟ یا توی تهران زندگی نمیکنم؟...»
به امتحانش میارزه!
با خوندن نامهی کیمیا یاد نوجوونی خودم و بعضی همکارها میافتم که دور از این تهران بزرگ چه حسی داشتیم و با چه مکافاتی کتاب و نشریهی مناسب خودمون رو پیدا میکردیم. شاید کیمیا محمددوستهای زیادی باشن که اهمیت بدن یا اهمیت ندن، ولی فکر میکنم ما با این حرفا و این حسها بیگانه نیستیم وقتی خوندن گلههای یه دختر نوجوون اینقدر حالمون رو بد میکنه، وقتی با عصبانیت و گریهی یه نوجوون ما هم عصبانی میشیم و اشک تو چشمهامون حلقه میزنه. ولی فکر میکنم آدمبزرگ بودن یا نبودن ما اونقدر اهمیت نداره. این مهمه که بتونیم با هم یه قدم به جلو برداریم و توی این حالت عصبانیت نمونیم. راستی فکر کنین چی میشه اگه همهی نوجوونای همهی شهرایی که دوست دارن اتفاقای خوبی مثل نمایشگاه کتاب و مطبوعات توی شهر اونها هم بیفته یا میخوان نویسندههایی رو که دوستشون دارن از نزدیک ببینن و باهاشون حرف بزنن، دست به قلم ببرن و این خواستهشون رو بنویسن.
نمیدونم برای کجا؟ مثلاً شاید بشه برای شهرداری شهرهاشون بنویسن، یا شورای شهر یا آموزش و پرورش یا ارشاد یا اصلاً همهشون با هم. میتونن یه کپی هم از نامههاشون رو برای دوچرخه بفرستن شاید ما هم بتونیم نامههاشون رو اینجا به کسی یا جایی نشون بدیم. شاید اتفاقی افتاد و یه نفر این وسط پیدا شد که بتونه و بخواد از قالب آدمبزرگانهش بیاد بیرون و حرف نوجوونا رو گوش کنه. نمیشه؟ بیایید امتحان کنیم، به امتحانش میارزه.
سردبیر