امسال قرار بود اوضاع فرق کند. پس از چند سال که نوروز و ایام عزاداری با هم همزمان میشد، منتظر بودیم که اتفاق تازهای در تلویزیون بیفتد و با برنامههای تر و تازه و پرطراوتی طرف باشیم اما باز هم در روی همان پاشنه چرخید.
باید ذرهبین میانداختیم تا برنامهای متناسب با شور و شوق این روزهای بهاری پیدا کنیم. در این قحطی، تنها تا حدودی«ترش و شیرین» رضاعطاران، مخاطبان را راضی کرد که آن هم نسبت به کارهای قبلی خود عطاران(«خانه به دوش» و «متهم گریخت») قدم رو به جلویی محسوب نمیشد.
در مواردی، شبکههای تلویزیونی نقب زده بودند به ذخایرشان؛ شبکههای یک و سه و پنج زحمت کشیده بودند و گلچینی از طنزهای قدیمیشان را روی آنتن فرستاده بودند.
برنامه «مردان آهنین» هم انگار دارد به جزء لاینفک ایام نوروزی تبدیل میشود. کودکان امروز احتمالا در آینده، هنگام فکر کردن به ایام عیدی که پشت سر گذاشتهاند، حتما تصاویر عضلات رعبآور پهلوانان ایران زمین در ذهنشان تداعی خواهد شد.
باز با پدیده «کمدین سوخته در مقام مجری مسابقات» روبه رو بودیم؛ داریوش کاردان(در شبکه دو) و علیرضا خمسه(در شبکه سه) و به جای کار کردن خلاقانه در حیطه تخصصیشان در نقش «مجری» حاضر شده بودند و آن هم چه کم فروغ! اجرای هر دو تصنعی و پرتکلف بود. خمسه لبخند تحویل بینندگان میداد و تا دلتان بخواهد شوخیهای درجه سه. (مثل آن شوخی بیمزه «آقامرتضی»).
این اجراهای ضعیف باعث میشد آدم جای خالی منوچهر نوذری را با آن اجراهای خیرهکننده در مسابقههای دهه هفتاد تلویزیون بیشتر از قبل حس کند.
در مورد فیلمهای پخش شده از شبکههای تلویزیونی هم، عدهای از تعدد فیلمهای پخش شده ایرانی ذوق زده شده بودند که این مسأله را نباید فارغ از میزان سینما رفتن مردم دید.
برای مثال «اینجا چراغی روشن است» (رضا میرکریمی) چند هفته پس از اکران سینماییاش، از تلویزیون پخش شد. این روند یعنی نمایش فیلمهای ایرانی با فاصله کمی نسبت به اکران سینمایی – اگر همین طور ادامه پیدا کند تنها به متزلزل شدن اوضاع سینمایی کشورمان و فروریزی جمعیت «سینمارو»ها منجر خواهد شد.
دوبلههای سرسری و سریعالسیر فیلمهای خارجی هم که دیگر جای بحث باقی نمیگذارند.
سریالهای این ایام هم غالبا ویژگی منحصر به فرد و مربوط به این روزها را نداشتند و در کلیه ایام از عزاداری گرفته تا ماه رمضان قابلیت پخش داشتند. باز همان زوجهای تکراری، محور سریالها شده بودند. زوج امیرجعفری و فتحعلی اویسی برای سومینبار و زوج لولایی و عطاران برای بار دوم، در کنار هم حضور داشتند. سیروس گرجستانی هم انگار قصد ندارد در سبک بازیاش و انتخاب نقشهایش تجدید نظر کند و حالا حالاها از تکرار خودش خسته نمیشود. شکرخدا از تنوع سوژه هم که در سریالهای پخش شده خبری نبود و همان مضامین کهنه فقط در قامت تازهای احیا شده بودند.
در مجموع، کارنامه تلویزیون در این ایام راضی کننده نبود و کمبود برنامههای مفرح و شوقبرانگیز به شدت حس میشد. البته انگار زیاد هم بد نشد، تلویزیونهایمان را بستیم و به کارهای واجبترمان رسیدیم و مهمتر از آن، نوستالژیک شدیم و یاد نوروزهای سالهای گذشته افتادیم و ویژه برنامههای «ساعت خوش» آن ایام؛ برنامههایی که ما را بند میکرد پای تلویزیون و همه چیز را شاد و شنگول میکرد برایمان.
شهر زیر نگاه من
چند سال پیش بود که برای قراری با رضا عطاران، چند دقیقهای را زیر پل کالج معطل ماندم. حواسم به ماشینهایی بود که از کنارم میگذشتند و فکر میکردم او احتمالا در یکی از این اتومبیلهاست. ولی چند دقیقه بعد، رضا عطاران بدون ماشین و با پای پیاده از پیادهرو صدایم کرد.
مسیری که باید میرفتیم را پیاده گز کردیم و در طول راه، مدام حواسم به نگاههایش بود. به همهجا سرک میکشید و به آدمها خیره میشد. نه عینک دودی زده بود، نه سرش را پایین میگرفت. کلهاش مدام میچرخید و رفتار آدمها را زیر نظر داشت.
آن موقع، دلیلی برای این کارهایش پیدا نکردم و فقط برایم سؤال بود که او چطور بدون ماشین زندگی میکند. گذشت تا او دو سه مجموعه پرطرفدار را برای تلویزیون ساخت.
از همان ابتدا حسابی شخصیتهایش طرفدار پیدا کردند و اسمشان سر زبانها افتاد. مردم نوع روابط و زندگی روزمرهشان را در کارهای عطاران لمس میکردند و این، پل ارتباطی بود که در کارهای او با استفاده از نشان دادن ریزهکاریهای زندگی، جلوه قابل توجهی پیدا کرد.
و حالا بعد از این مدت، مردم هنوز هم با کارهایش ارتباط برقرار میکنند و رضا عطاران هم کماکان بدون ماشین زندگی میکند.
گفتوگو با چنین شخصیتی سختیهای زیادی دارد. بیخیالی، از ویژگیهای او است و زندگی را راحتتر از آن چیزی میبیند که بقیه تصور میکنند. وقتی با او حرف میزنی، حواسش به همهجا هست به جز مصاحبه. به خطهای روی آستینات خیره میشود، ولی سؤالی که میپرسی زیاد برایش اهمیت ندارد.
خیالتان راحت، اگر میخواهید بدانید رضا عطاران چهجور شخصیتی است، فیلم هوو را ببینید. شخصیت «عطا» در فیلم هوو با کمی اینور و آنور کردن، خود خود رضا عطاران است؛ ساده و بیخیال، در عین حال دوستداشتنی و بامزه. گفتوگویی که میخوانید، بیشتر درباره این است که چطور به این ریزهکاریهای زندگی در سریالهایش میرسد. فقط روحیهاش را اینطور تشخیص بدهید که او، هم شجریان گوش میدهد هم شانپائولو...
- سؤال اولم کمی شخصی است. ولی به کلیت گفتوگو ربط دارد. یادم میآید ماشین نداشتی، هنوز هم نداری؟
هنوز هم ندارم...
- چرا؟ دلیلش چیست؟
چند تا دلیل مختلف دارد. یکیاش فکر میکنم آدم ماشیندار با آدمی که ماشین ندارد روحیاتشان خیلی فرق میکند. مثلا کسی که ماشین نداشته و ماشین گرفته یکجور دیگر شده.
من هم بعد از مدتی ماشین گرفتم، ولی نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم. فکر میکردم من هم عوض میشوم. یک دلیل دیگرش این بود که من دوست داشتم بیرون را نگاه کنم. ولی توی ماشین باید جلو را نگاه کنی و باید حواست جمع باشد و مثلا چند نفر که سوار ماشینم شدند ترسیده بودند. چون وقتی به یک نفر گیر میدادم، رانندگی را فراموش میکردم.
بیشتر دوست دارم راهم ببرند و من حواسم به دور و بر باشد. من کسی را راه نبرم. در کل، از دگمه مگمه و اینجور چیزها و کنترل کردن یک چیزی خوشم نمیآید.کامپیوتر و... روحیهام با اینجور چیزها جور نیست.
نه اینکه مخالف باشم. زمانی هم شده که نیاز داشتم، یاد گرفتم و تمام شده، رفته. ولی درکل احساس میکنم وقتی به دگمه نزدیک میشوم از خط دور میشوم. نمیدانم از چی دور میشوم ولی فرق میکند دیگر.
- از زندگی دور نمیشوید؟
چرا، از زندگی دور میشوم.
- خب، دلیلش چیست؟ چرا توی خیابان حواست به آدمهاست؟
دوست دارم. یک جورهایی حال میکنم. همین که آدمها را میبینم که یک گوشه ایستادهاند، یکی دارد از خیابان رد میشود، به همان ریزهکاریهایی که میگویی دقت میکنم و ناخودآگاه در ذهنم میماند و در کارها ازشان استفاده میکنم، بدون اینکه خودم یادم بیاید که فلان حرکت را کجا دیدم.
درست همین است که میگویی. یک سری اتفاق در مجموعهها و بازی خودت رخ میدهد که مردم آنها را دوست دارند. همان از خیابان رد شدنها. یک سری ریزهکاری دارد که تو بهاش توجه میکنی و شاید نداشتن ماشین یک شانس باشد.
آن واقعا به ماشین ربطی ندارد. ولی من این نوع کار را دوست دارم. دوست دارم در کارها به زندگی نزدیک بشوم و اگر میبینید این موضوع حس میشود، چون من دوست دارم این قضیه در کارهایم اتفاق بیفتد. به قصه هم کاری ندارم، به چیزهایی که در طرح خوشم آمده کاری ندارم.
ولی درکــل دوسـت دارم ایـن ریزهکاریهای زندگی در کارم اتفاق بیفتد. پلان زیبا و این چیزها را اصلا بهاش فکر نمیکنم که مثلا در پلان تو باید همه چیز تمیز باشد، نگاهات به این جهت باشد و... توی کادرهای من دیدهای، دستهای یکی دیگر هم میآید توی کادر و این همان چیزی که در زندگی میبینیم. بیشتر سعی میکنیم توی کار هم اتفاق بیفتد.
آقای رضایی، کارگردان تلویزیونی تقریبا با روحیه من آشنا شده و خودش هم حس و حال را به خوبی در کار منتقل میکند. همان چیزی که میخواهیم میشود. یعنی روان بودن زندگی واقعی توی هر اتفاقی، حتی همین صحبتی که ما داریم انجام میدهیم، این را میشود به عنوان یک کار قابل قبول از تلویزیون پخش کرد.
خیلی موضوع چرتی است ولی اگر ریزهکاریهایش دربیاید بهاش توجه میشود، دقت میشود. اگر درست کار بشود، درست بازی بشود همه چیز جذاب میشود. اجرای خوب، مهمترین اتفاق این مجموعههاست.
- وقتی در خیابان هستی و مسیری را طی میکنی، برخوردها به طور حتم کمی آزاردهنده است. مدام امضا بگیرند یا عکس بگیرند. این موضوع اذیتت نمیکند؟
با این موضوع کنار آمدهام. آزار نمیبینم. از همان آدمهایی که میآیند صحبت میکنند استفاده میکنم.
- مثلا چی؟
از نوع برخوردشان، رویی که بعضیها دارند و بعضیها ندارند. اینکه چهجوری میخواهند نزدیک بشوند و راهحلهایی که پیدا میکنند جالب است. از همه اینها هم در کارهایم استفاده میکنم.
- بیشتر تاکسی سوار میشوید یا مترو؟
تاکسی.
- چرا؟
تا به حال گذرم به مترو نیفتاده.
- فکر نمیکنی مترو یا اتوبوس یک زمانی هم به کارت بیایند؟
آخر برنامهریزی نمیکنم. چون همه جا زندگی وجود دارد.
- توی نوشتن داستان این اتفاقهای طنزی که در مجموعه رخ میدهد بداهه است یا فکر شده؟ مثل قضیه دستمال کاغذی یا دستشویی رفتن؟
بداهه است. همان سر صحنه و آن سکانس به فکرم میرسد. تقریبا توی همه سکانسها وجود دارد. ولی در کل بر اساس منطق سکانس و بر اساس لوازمی که در صحنه وجود دارد. مثلا سر میز ناهارخوری آچار فرانسه که نیست، دستمال هست و باهاش یک شوخی پیدا میکردم.
- یعنی با نویسنده درباره این شوخیها مشورت نمیکردی؟
اینجا زیاد وقت نداشتم. من از سر کار سینمایی که تمام شد یک هفته در ارتباط بودم و از قبلش تلفنی در ارتباط بودم. در کلیت دوست داشتم اتفاق بدی نیفتد و خدارا شکر اتفاق بدی هم نیفتاد.
- نکته جالب توجه درباره کارهای تو، حضور فعال بازیگران فرعی مجموعه است. یکجوری انگار نسبت به بازیگران اصلی حساسیت بیشتری به خرج میدهید.
این یک قضیه جداگانه دارد. اینکه من خودم روحیهام اینجوری است که با کسی که نمیداند دارد چی کار میکند بهتر میتوانم کار کنم تا کسی که میداند. بهخاطر همین، با بازیگرهایی که کار کردم مقاومت میکنند در مقابل چیزهایی که من میخواهم و خودشان را در اختیار نمیگذارند. من آدم دراختیار دوست دارم. مثلا نداند دارد چه کار میکند.
همین آقای پورمخبر نمیداند دارد چی کار میکند و نمیداند چرا این جمله را میگوید و هر چه را بگویم قبول میکند. ولی بازیگر هر آنچه که تجربه کرده را هم اضافه میکند به کار و در واقع در اختیار کامل نمیشود. من هم زیاد مقاومت نمیکنم. ولی به این آدمها میشود نزدیک شد. حتی این بچه یا آقای پورمخبر.
- حتی این آرایشگر سلمانی یا دزد کلانتری؟
انتخاب اینها آنقدر هم حسابشده نیست. همین بازیگرهای فرعی را، همین که داشتند رد میشدند، یقهشان را گرفتم و گفتم بیا بنشین اینجا. چون به نظرم او آدم زندگی است. البته اگر درست سر جایش استفاده بشود، خوب جواب میدهد. ولی همان را اگر بنشانی و درست استفاده نکنی جواب نمیگیری. مثلا همهجور سنی در آرایشگاه رفتوآمد میکند. تو باید ببینی آن موضوعی که میخواهی در آن سکانس دربارهاش حرف بزنی چه هست و آن آدم میتواند درباره آن موضوع، نظر بدهد.
- انتخاب آقای پورمخبر (شخصیت پدر جهان) چطور صورت گرفت؟
پارسال پسرش سر متهم گریخت آمد برای تست بازی. پورمخبر هم گوشهای ایستاده بود و من از او خوشم آمد و بهاش گفتم بازی میکنی؟ گفت آره. حله...
- چی شد که اسم مجید صالحی به عنوان مشاور کارگردان هم آمد؟
مجید خیلی کمکم کرد. در طول کار کنارم بود. هر کمکی میخواستم همراهیام میکرد.
- قرار بود علی صالحی ابتدا نقش مجید را بازی کند؟
نه. بازیگرهایم خیلی داشت شبیه کارهای قبلی میشد. علی را که خیلی دوست دارم و احتمالا در کار بعدی هیچکس نیست، ولی علی هست.
- خود شما کدام شخصیت مجموعه ترش و شیرین را دوست داری؟
من رضا را دوست دارم. اینکه بچه ساده پولداری که میخواهد بگوید من میدانم.
- فکر میکنی کدام یکی از شخصیتهایی که تا به حال بازی کردی به خودت نزدیکتر است؟
هوو...
- انتخاب محسن نامجو هم برای خواننده تیتراژ کمی عجیب بود.
پیشنهاد آهنگساز بود. به نظر خودم هم صدایش بسیار خوب است. شاید در کار بعدی هم کار کند.
خنده در تاریکی
خط اصلی قصه «ترش و شیرین» را بردارید، بدهید دست یکی مثل «سیروس مقدم»، قطعا نتیجه یک ملودرام هنری پر اشک و آهِ «شاهزاده و گدا»یی میشود. ولی وقتی سروش صحت شخصیتها را مینویسد و عطاران آنها را روی صحنه راه میبرد، نتیجه یک «کمدی» از آب درمیآید. یک نگاه سردستی به کارهای عطاران بیندازید: «کوچه اقاقیا»، «خانه به دوش»، «متهم گریخت» و «ترش و شیرین».
همه این کارها عمدة محبوبیت و موفقیتشان را مدیون لحظات ناب اجرا هستند. نتیجه اینکه در این دوره و زمانه، ارزش طنزی یا قصهای با ویژگیهای طنز، در مرتبة بعدتری از بازیگری و شگردهای کارگردانی برای خنداندن قرار میگیرد و اهمیت کمتری دارد.
عطاران از هیچی برایمان خنده میسازد. مثلاً در همین «ترش و شیرین» حتی کشدادن یا تکرار بیش از حد را بهانة خندیدن میکند و این آدم را اذیت نمیکند (اگرچه گاهی حوصله سر میبرد) و تمام این کارها - حتی اسلپ استیکهایش(Slapstick) - آدم را یاد کوچه و خانه و محله و مدل زندگی خودمان و اطرافیانمان میاندازد.
«ترش و شیرین» با همان کلیشة دلپذیر قدیمی یعنی قصههای «فقیر و غنی» آدم را پابند خودش میکرد. تضاد پایین شهر و بالا شهر و فرقهای اساسی آدمهایشان با این که تمی تکراری دارد از زیر دست عطاران جذاب و خواستنی از آب در میآید.
شاید ویژگی همة کارهای این چند سالش را ( که در ترش و شیرین از همه بیشتر به چشم میخورد) بتوان در چند کلمه خلاصه کرد: فضای پیژامه و پشتی یعنی همان مدل زندگی واقعی و خانوادگی؛ تیم بازیگری یعنی جمعکردن آدمهایی که راهرفتن عادیشان هم آدم را میخنداند؛ و تابوشکنی، حتی اگر ناچیز و در حد موی دماغ کندن پشتسر هم یا خرج کردن هوشمندانه جوک های مردمی باشد و در آخر هم حسن استفاده از کلیشه یعنی نوکردن کلیشهها و سر و شکل دادن به آن.
البته عاقلانه نیست که نقش فیلمنامه را در تمام این کارها نادیده بگیریم. ولی قطعا فوت آخر، کار خود عطاران است که سریالهای دیگری با بعضی از همین بازیگرها یا قصههای شبیه این، بیمزه و ندیدنی از آب درمیآیند.
و در آخر، اینکه کاش عطاران کمی موضوع را جدیتر میگرفت و حوصله به خرج میداد و با همین تیم، فضا و یک فیلمنامه اساسی پشتش میگذاشتند تا یک «فرندز» (Friends) ایرانی برایمان دست و پا کند و به این سریالهای سی قسمتی که گاهی آبش هم زیاد است، راضی و دلخوش نشویم و بعد از سالها دلی از عزای خنده دربیاوریم و دلمان به چیزی در این زندگی خوش باشد.
مردی در میان جمع
عطاران، بین مردم میخندد نه به مردم. ترش و شیرین، حتی بیش از بقیه کارهایش، این ویژگی را داشت. نگاه طنزش از بالا به پایین نیست، نگاه در درون است. خندة نقادانه تمسخرآمیز نیست. شاید کمی نقد هست، دقیقاً کمی، ولی ریشخند رفتارهای روزمرة مردم نیست.
عطاران، به آدمها در طبقة اقتصادیشان، در عادتها و رفتارهایشان، مهربان نگاه میکند. نیش مغرورانهای که گاهی در طنزهای روشنفکری تر هست، در کار او نیست و عجیب است که باوجود مهربانبودن و مضحکهنکردن یکی تا سر حد لجن، بازهم میتواند ما را بخنداند.
چون ما روز به روز از این نظر بدتر میشویم و مرزهای خنداندن ما دور و دورتر میرود.مدتی است که کارگردانان تلویزیونی طنز ایرانی، به قدرت تکیهکلامهای ثابت پی بردهاند، آنها حالا میدانند تماشاگر ایرانی بهخاطر اینکه از یک ذهنیت شلوغ میآید و از زندگی خیلی جدی و عبوس، دیر با طنز پیوند میخورد.
تماشاگر تنبل، حوصلة شناخت شخصیت را ندارد. بلد نیست یا حوصله ندارد از روی کاراکتر شخصیت، حدس بزند که الان چه میکند.
حاضر نیست به خودش زحمت بدهد. باید با تکرار این تکیهکلامها، کار را برایش آسان کرد. ترش و شیرین، همین شگرد را از سطح زبان به سطح افعال کشید. آدم ها، حرفی را نه، کاری را تکرار میکردند.
همان کاری که پیشترها کمدیهای صامت، زیاد میکردند، در ترش و شیرین در حد اغراقآمیزی استفاده میشد. گرچه این شگرد، گاهی حتی به افراط کشیده میشد، ولی بههرحال کارکرد خودش را داشت؛ همان کارکرد آسانکردن کار مخاطب. بهنظر میآید، پرش از تکیهکلام به فعل تکراری، یکقدم پیشرفتن به سمت تصویر است. پس گامی به جلوست. حداقل ذائقة تصویری آدمها را ارتقا میدهد.
با تختی رفتم بوئینزهرا
«حله» تکیه کلامی است که این روزها خیلیها تکرار میکنند. بین تمام سریالها و چهرههای نوروزی امسال، یک پیرمرد هفتاد ساله، چهره شد تا با رفتار و گفتار بامزهاش کف همه را ببرد. احمدپورمخبر خود خود آقاجون است.
باانرژی به مجله آمد و با هیجان برایمان از محلهاش پاچنار گرفته تا کارهای عطاران تعریف کرد. یک دهان برایمان خواند و کلی حرفهای بامزه زد؛ طوری که بعضی موقعها از خنده اشک در چشمانمان حلقه میزد. وقتی هم که رفت، مجله با انرژیای که او داده بود، سر حال و قبراق و روی فرم آمد.
- چطور با عطاران آشنا شدید؟
سر «متهم گریخت»، پسرم رفت در سریال شرکت کند. عطاران به شوخی گفته بود: «جوان نمیخواهیم، پیر میخواهیم.» پسرم هم فردایش من را برد دفتر عطاران. 15 روز میرفتیم میآمدیم. نگو داشت تست میگرفت. چیزهایی میگفتیم که رضا کف میکرد از خنده. اول قرار بود نقش شازده را بهام بدهند. اما بعد از اینکه نقش مش قربون درست شد، آن را بهام دادند.
- قبلا هم بازی کرده بودید؟
آره، دو تا کار با مجید مجیدی که یکیاش بچههای آسمان بود، اما کم بود. خودم هم یادم رفته. آنها بهام نچسبید. اما عطاران چون خاکی و خونگرم بود و دیدم خونش به خونم میخورد، با عشق قبول میکنم برایش کار کنم.
- فشار کار اذیتتان نکرد؟
هیچ، خیلی هم خوش گذشت. همة آنها، حمید لولایی، مریم امیرجلالی، همهشان با عشق کار میکردند و هوای ما را هم داشتند و احترام میگذاشتند.
- اما کار خستگی دارد.
نه اصلا. کار که تمام شد، من شاکی شده بودم کاش که بیشتر بود. به خدا! والا!
- آقاجون مثل واقعیت خود شماست، نه؟ خودتان را بازی میکنید.
احسنت، بارکالله، من خود ساختهام. حرکت طبیعیام همین است.
- شغل قبلیتان چی بود؟
در ارتش بودم. با یک ارتشبد که بعدا فرار کرد آمریکا، دعوایم شد. پروندهها را سوزاندند تا بعدا من شکایت نکنم و حقوق نگیرم. انگار خودشان فهمیده بودند رفتنیاند. الان هم بیحقوقام. بعد در دبستان جعفریه اسلامی پاچنار، معلم کلاس پنجم بودم. اما دیدم روزمزد است؛ مریض شوی، یک تیپا میزنند بیرونات میکنند. آمدم بیرون، تحافی (میوهفروشی) میکردم. آخر هم خوردیم به پست عطاران.
- بچه کجایید؟
تهران، پاچنار. هممحل محمدرضا طالقانی. کشتیگیر بودم.
- پس چرا گوشتان نشکسته؟
بعضیها میگذارند لای در تا بشکند. اما من تا دیدم دارد گوشهایم آب میآورد، آبها را کشیدم. کشتی تدریس میکردم. با تختی بودم؛ مشدی بود، آقا بود. محلههایمان نزدیک بود. او خانیآباد، ما هم پاچنار.
- از خاطراتتان با تختی بگویید.
وقتی بوئینزهرا زلزله آمد، همة بچه محلها را خواست. ما نوجوان بودیم، 17سالمان بود. چند تا ماشین پتو و لباس بردیم آنجا. تختی هم کشتی میگرفت. ما را به اعتبار تختی بدون بلیت راه میدادند داخل سالن. تمام تهران یک ورزشگاه داشت، ورزشگاه پولاد. آنجا کشتی میگرفتم، ولی برای قهرمانی و مسابقات نمیرفتم. یکهو ولش کردم رفتم خواننده شدم. آن را هم ول کردم، رفتم نیروی هوایی.
- صدایتان هم خوب است. در متهم گریخت، «مش قربون» که بودید میخواندید. آنها در فیلمنامه نبود، نه؟
نه، چون قدیمی بود. برای 60 سال پیش بود.
- با فردین هم کشتی گرفتید؟
میدیدم. او وزن پنجم بود. من وزن اول بودم. خروسوزن بودم.
- در خیابان، مردم چطور با شما برخورد میکنند؟
همه دوستم دارند. احترام میگذارند. من از اول مردمدار بودم. الان هم همینطورم، فرار نمیکنم. با همه کنار میآیم. بعضی هنرمندها از دست مردم فرار میکنند، چون از اول بین مردم نبودهاند. حالا زده و هنرمند شدهاند و از مردم میترسند. من گدا در خیابان میبینم، پیشاش مینشینم. نمیتواند حرف بزند اما با اشاره میفهماند که من را در تلویزیون دیده. بوساش میکنم، احترام میگذارم. شاید دعا کند خدا ما را ببخشد.
- کار جدیدی پیشنهاد نشده؟
نه، اما انگار قرار است دوباره برای ماه رمضان، عطاران کار کند.
- اگر به جز عطاران، کس دیگری پیشنهاد بدهد چی؟
فعلا نه. قبلاً هم پیشنهاد داشتم. به جان شما نه، به جان خودم قبول نکردم. در یکیاش میخواستند ادامه شازده و بیبی را بسازند و من مشقربون باشم، اما چون میخواستند آبروی رضا عطاران را ببرند قبول نکردم.
- چقدر از کارتان بداهه بود، چقدر فیلمنامه بود؟
فیلمنامه را میخواندیم، هدف اصلی دستمان میآمد. حالا چهار تا هم قاتی میکردیم تا شیرین شود. ما بیشتر به فیلم وفادار بودیم تا فیلمنامه.
- عطاران چقدر به بازیتان، کات میداد و برداشت دوباره انجام میشد؟
خیلی کم. آنجایی که تنها بودم، میآمدم میدیدم هیچکس نیست، تلفن میزدم، میخواندم، همه را خودم انجام میدادم. بدون هیچ کاتی گرفتند.
- روزی چقدر فیلم میگرفتید؟
به موت قسم، 7 صبح که میرفتیم سر کار، تا 4 صبح فردا سر صحنه بودیم. بعد 6 صبح میرسیدم خانه. باز هم مثل الان شنگول بودم. فیلمبردار پشت صحنه میآمد به من میگفت خودت را بزن به خواب تا فیلم بگیرم. اما نمیتوانستم. عطاران میگفت این انرژیاش خوب است. همه کم آوردهاند اما تو نه!
- دستمزدتان چقدر بود، آقاجون؟
راضی بودم، اما نمیگویم. مرامم این است. هر چی باشد راضیام. هدف ما حال کردن مردم است. الان من موبایل ندارم. مادیاتی نیستم. برای پول بازی نمیکنم. میبینم عطاران میخواهد هم به خودش حال بدهد هم به ملت در این کارها. خدا و پیغمبر گفتهاند هر کس دل کسی را شاد کند جایش در بهشت است. الان میبینم از پیرمرد تا بچه، تا من را میبینند بغلم میکنند و بوسم میکنند.
- شما با همسن و سالهایتان میروید پارک؟
اصلا با آنها نمیپرم. همهاش یک گوشه نشستهاند و ناله و گریه میکنند. من دنبال کسانی هستم که شادند و میخندند. تمام دوستانم جوان هستند. دنیای فانی ارزش زانوی غم بغل گرفتن را ندارد.
- با بازیگرها بعد از کار ارتباط دارید؟
نه، تلفنی با عطاران حرف میزنم. آدم پررویی نیستم، اما با عطاران پررویم، چون هممرامایم.
- تاسریال بعدی عطاران چی کار میکنید؟
خدا بزرگ است. جایی دعوتمان میکنند. آنجا میخوانیم و مایهای هم میگیریم. به هر حال هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
- پس خوانندگی را دوست دارید؟
آره، دنبال میکنم. الان هم آنهایی که دهانشان گرم است را گوش میکنم. اصفهانی و افتخاری را گوش میدهم. خستگی از بدنم میرود. یک نوار بگذارم گوش بدهم، همه خستگیام میرود.
- الان ورزش را دنبال میکنید؟
نه، اما صبح بلند میشوم، چند تا شنا میروم. پیادهروی میکنم. نرمش دارم. اما قطع نمیکنم تا کم نیاورم من تا 50 تا شنا میروم.
- چی کار کنیم مثل شما بشویم؟ سرحال و پرانرژی.
غم و غصه به خودتان راه ندهید. فکر کنید به غم و غصه، آیا برطرف میشود؟ نه به خدا! اول و آخر آدم میرود زیر خاک.
آقاجون (احمد پورمخبر)، چند بیتی هم از شعرهای قدیمی برایمان خواند:
عصبانی نشو/ غصه نخور/ عوض غصه و غم/ پسته بخور
دو سه مثقال چای دم کن/ رفع اندوه و ماتم کن/ بعد از آن با من غمدیده بگو/ چاره غم ز جوانمرد بجو
سیگار ز کار کند بیکارت/ تریاک کند بیهنر و بیعارت/ از چرخ به جز تلخ، از دهر به جز ننگ، نباشد چیزی/ آبگوشت بخور تا بشود گوشت تنت.
جویدن غذای هضم شده
آهوی ماه نهم را یادتان هست؟ همان پای ثابت ستون گوی و تمشکهایمان. مسعود نوابی کارگردان آن سریال، در عید بایرامی را ساخت که به گفته خودش در آغاز کار فقط فیلمنامة دو قسمت از سریال نوشته شده بود. با این وضع، تمام سریال به دوش فتحعلی اویسی و امیر جعفری افتاده بود تا با بازی بداهه و شلنگ تخته انداختن و شکلک درآوردن، این ملغمة شلخته را جلو ببرند.
اویسی مثل همیشه با خوردن کلمات و حرف زدن نامفهوم، همان کاووسی بدون شرح و ملکی کمربندها را ببندید را در سطحی نازل ارائه کرد.
رضا فیض نوروزی همان شکلکهای کاپیتاناف را درمیآورد، غلامحسین لطفی تنها حسناش این بود که نعشکش داشت. همة اینها در دکور ضایع و بدرنگ سریال، دو به دو یا به صورت دستهجمعی همینطور الکی حرف میزدند و وسط حرف هم میپریدند.
حتی ارتباط شخصیتها هم آبکی بود. کارگردان هم همه را رها کرده بود تا بلکه از دیالوگهای بداهه این بازیگران طنز، لبخندی گیر مخاطب بیاید که عمرا گیر کسی آمده باشد.
فقط همه حسرت میخوردند که چطور این بازیگرها، اینطور خودشان را خرج کردهاند. دیدن حرکات و تکیه کلامهای چند صدبار تکرار شده، مثل خوردن دوبارة غذای چند بار خورده شده بود.
بترکان نبود
از همان اول میشد حدس زد که «حبیب آقا» سریال بترکانی از آب درنخواهد آمد. دلیلش هم روشن است. تمامی اجزای سریال، ویژگیهای طنزهای تکراری تلویزیون را دارند. از خود سیروس گرجستانی و نقش حبیبآقایش که آدم را مدام یاد همان آدم بدبخت متهم گریخت میاندازد و آدمهای بدجنسی که داستان روی شیطنتهای آنها میچرخد؛ و پایانی که حتما مثبت بود.
حبیبآقایی که بیراهه میرود و متنبه میشود و به این نتیجه میرسد که تمام پولدارها آدمهای بدبختی هستند و میخورند توی دیوار و نقشههایشان رو میشود و رسوای عالم میشوند و دو سه تا ازدواج و خواستگاری که خوراک قسمتهای آخر این جور سریالهاست.
البته ممکن است آدم بتواند با کلیشه داستان کنار بیاید و محض خاطر گذراندن وقت توی این همه تعطیلی، پای سریال بنشیند. ولی سکانسهای عذابآوری مثل صحنه تیراندازی حبیبآقا و جریان کشته شدن سرایدار یا صحنه آخر سریال و انتخاب سیروس گرجستانی به عنوان کارمند نمونه، اجازه نمیدهد که این سریال را به عنوان انتخابت به دور و بریها معرفی کنی.
باید قبول کرد که «حبیبآقا» یک سر و گردن از بقیه کارهای مظلومی بالاتر است. این را میشود مدیون 90 شبی نبودنش دانست و البته حضور سعیدآقاخانی به عنوان نویسنده و کمک کارگردان.
مجید توکلی- فاطمه عبدلی- نفیسه مرشدزاده- احسان ناظم بکایی -احسان ناظمبکایی -ایمان جلیلی