بعضیها معتقدند که تئاتر دیگر مرده است؛ من از آنان نیستم اما از سر انصاف باید بگویم که چندان هم زنده نیست.
بعد از 90سال که از تولد سینما میگذرد، تئاتر هویت مستقل خویش را بهناچار در عرصههایی میجوید که سینما در آن راه ندارد؛ تئاتر چارهای جز این ندارد که خود را در آنجا که سینما نیست پیدا کند. هنرهای سنتی نیز به بلیهای دیگر که از یک لحاظ به ما نحنفیه ارتباط دارد گرفتار آمدهاند. سفالگر که دیگر بازاری برای هنر خویش نمییابد، خود را باب طبع توریستها میآراید و تن به ابتذالی میدهد که با این انفعال ملازم است. آیا بر سر تئاتر ما نیز همین آمده است؟
سینما مشتریان تئاتر و رمان را دزدیده است و در سالنهای تئاتر جز خود اهل تئاتر و روشنفکرانی که لابهلای کهنهها و عتیقهها در جستوجوی حس نوستالژی هستند، دیگرکسی باقی نمانده است. روشنفکرمآبان، یعنی آنان که تنها آنچه را که نمیفهمند تحسین و تقدیس میکنند و از هر آنچه آنان را بهخود مشغول کند به عالم «پیچیدگی و انتزاع» میگریزند، اکنون روی به تئاتر آوردهاند. سینما مخاطبان خویش را در میان «سادهترین مردمان» جسته است و بنابراین، هرگز بهطور عام نمیتواند روی به پیچیدگی و انتزاع بیاورد؛ مگر سینمایی که آن را «سینمای هنری» مینامند و مخاطبانش «از ما بهتراناند و از ما بهتران کسانی هستند که از هنرمندی و تفکر فقط به پز و پرستیژ آن بسنده کردهاند و همین است که آنان را به جای رسوخ در علم، به سوی پیچیدگی متظاهرانه روشنفکری، سرابی است که در ظاهر خود را عمیق و پررازورمز مینماید اما در باطن توهمی بیش نیست. این متاع فقط به درد پز و جلوهفروشی میخورد و لاغیر و اگر انسان از جلوهفروشی مستغنی شود خواهد دید که دیگر هیچچیز جز رسوخ حقیقی در علم او را راضی نمیدارد. پس اگر سینما مخاطبان خویش را از میان سادهترین مردمان برگزیده، سینمای روشنفکرمآبانه سطحیترین مردمان را مخاطب خود گرفته است و هم اینان بیشترین مخاطبان تئاتر نیز هستند.
تئاتر امروز ایران به تبع تئاتر غرب و به حکم ضرورتِ همسخنی با این جماعت- که ذکرشان گذشت- در مردابی از اسنوبیسم مفرط، مستغرق در فرمالیسم و مناظرات پیچیده متظاهرانه و متفلسف شده است. تفکر فلسفی در ظاهر برای غیراهل فلسفه پیچیده است و روشنفکران این مرز و بوم را همین ظاهر است که فریفته است... و از جانبی دیگر، حتی آنجا که به تبع سلیقه روز، تئاتر ما نیم نگاهی از سر عنایت به فرهنگ ایرانی انداخته، بازهم نگاه او آنگونه است که یک سیاح یا مستشرق غربی به ایران مینگرد؛ چنین تئاتری نمیتواند با مردم مخاطبه کند و تا چنین باشد، تئاتر محتضری است که مرگ را انتظار میکشد.
... و اما روی آوردن به مردم لزوما با ابتذال همراه نیست؛ اگر چه تفرعن روشنفکرمآبانه حکمی جز این دارد. آنها برای حفظ ظاهر سنگ مردم را به سینه میزنند اما حتی در این مقام نیز میتوانند سخن از «ناآگاهی مردم و رسالت تاریخی روشنفکران که قیادت عوامالناس به سوی بهشت موعود زمینی است» نگویند؛ تو گویی انقلاب فرانسه صورت نوعی همه انقلابهای دیگری است که در جهان روی میدهد و در هر خرابشدهای، هرکس ریشی پروفسوری و یا سبیلی استالینی گذاشت یا در عالم وهم، بین خود و ژان ژاک روسو و یا اصحاب دایرهالمعارف نسبتی برقرار کرد، فورا باید او را گرفت و بر صندلی صدارت نشاند! رسوخ در عالم دشوار است و مراتب مناسکی دارد اما تظاهر به علم که دشوار نیست؛ هر کس سه، چهارماه جدول روزنامهها را حل کند، آنقدر اطلاعات عمومی خواهد داشت که بتواند در عالم وهم، رسالت سنگین قیادت مردم (!) را بر عهده بگیرد.
آبشخور تئاتر- بهمعنای عام- همان سرچشمه آداب و سنن و آیینهای مردمی است و در هر جایی از سیاره خاک که این مولد مادر خویش را انکار نکرده، تئاتر نیز زنده است؛ شاید «کابوکی» مثال مناسبی باشد.
و اَمّا ما یَنفَعُ النّاسَ فَیمَکُثُ فِیالاَرضِ؛ یعنی بر روی این سیاره هر آنچه به نیازی ذاتی در وجود انسان جواب نگوید پایدار نمیماند و چگونه جز این باشد؟ لفظ «نیاز» را به مفهومی که در فرهنگ و زبان رسانهای مصطلح است به کار نگرفتهام چرا که در این فرهنگ، نیاز بشر متوجه «استمرار وضع موجود» است و کمال موهومی که آن را در بهشت زمینی لذت و فراغت میجوید... و اما معلوم نیست که نفع انسان نیز در همان باشد که او خود میطلبد. تشنهای که سراب را بهشت میانگارد نفع خویش را در وصول به همین مطلوب موهوم خود میبیند؛ یعنی اشتباه در آنجا روی نمیدهد که تشنهای خود را گرسنه بینگارد- و اصلا لفظ «تشنه» بر کسی اطلاق میشود که طلب آب، عین وجود اوست- بلکه اشتباه در آنجا رخ مینماید که تشنهای در طلب آب، سراب را بدل از واحهای سرسبز میگیرد و پای طلب در طریق آن مینهد. میدانم که در این دو قرن اخیر، چگونه دیکتاتورها با همین استدلال مردمان را فریفتهاند اما مگر لیبرالیسم با استدلالی وارونه، این مردمان را به کام دیکتاتوری پنهان در پس نقاب دمکراسی نکشانده است؟ اگر دیکتاتورها با این استدلال که مردم خود قدرت تشخیص نیازهای واقعی خویش را ندارند وجود خود را توجیه کردهاند، دمکراسی غربی نیز عرش دیکتاتوری خویش را بر بنیان سخیفترین نیازهای بشر امروز بنا کرده است.
چه نسبتی بین انسان و تئاتر وجود دارد؟ ارسطو پیدایش تراژدی را به مناسک مذهبی پرستش دیونیسوس و یا باکوس بازمیگرداند. درباره صحت و سقم این سخن روا نیست که دچار تردید شویم. حیات انسان را بدون پرستش و آیینها و مناسک نمیتوان معنا کرد. وضع بشر در این روزگار در تمام طول حیات او بیسابقه است: علم بهاسباب، جایگزین شرایع شده است و بشر در عالم وهم خود را مستغنی از مذهب میبیند. این بینیازی اگرچه توهمی بیش نیست اما عالم مناسک را ویران کرده است و انسان که از طریق مناسک خود را در افق این جهان معنا میکرده، مطرود از آسمان و رها شده و سرگردان، حتی نمیداند که در انتظار چیست- و البته این سرگردانی لازمه تحقق دوران تازهای است که فرامیرسد. یکچند فلاسفه جای انبیا را گرفتند، تعقل محض جایگزین تعقل مذهبی شد. فلاسفه مردمان را به مذاهب فلسفی و ایدئولوژیها فراخواندند تا پوزیتیویسم صورتی متعارف بهخود گرفت و اوتوپی علمی جانشین بهشت آسمانی شد و بشر را در عالم وهم و برای ایامی چند از این آرمان فطری مستغنی کرد.
چنین امری جز در عالم وهم امکانپذیر نیست و لاجرم دیر نمیپاید. چنین شد و دیر نپایید و آن دوران دیگر به سر آمده است و انسان، خسته از جستوجویی بیحاصل، بهتدریج درمییابد که قرنها نقش حقیقت را در سراب میجسته است. شریعت نسبت میان انسان و حقیقت خود اوست و مناسک صورت مثالی و متنزل شریعت هستند که حقیقت آن را پاس میدارند. وجود بشر رابط میان عوالم غیب و شهادت است و این سرگردانی که اکنون به آن دچار شده، مکافات گناه نخستین اوست. تا آنگاه که بشر وجود خود را در ابزار و اسباب بجوید، راه سفر به آسمان حقیقت را نخواهد یافت. با آپلو نیز جز تا ماه نمیتوان رفت و سفر حقیقی جز با انقطاع از اسباب ممکن نیست... و اگر انسان را برای سفر به آسمانها نیافریدهاند، این میل پرواز درون او از کجا آمده است و این ندایی که او را از درون به آسمانی فراتر از همه آسمانها فرامیخواند؟
انسان میداند که حقیقت وجود او در مقامی فراتر از این تعلقات روزمره زمان فانی است. او چون بهدرون خویش میپردازد، خود را سرمدی و جاودانه مییابد و چون پای در طریق معیشت مینهد، راه را پوشیده در مناسبات فناپذیر زمان و مکان میبیند. انسان نیازمند رشتههای محکمی است که او را به اصل آسمانیاش پیوند دهند که اگر این رشته بریده شود وجود او چون خاکستری در باد پراکنده خواهد شد.
انبیا اخبار غیب را بر انسانها بازمیگویند؛ شعرا نیز. شعرا تلامیذالرّحمانند و قلبشان لوحی است قابل قلم وحی. شعر، انسان را از زمین تفصیل بر میکند و به معراج عالم اجمال میبرد. موسیقی الحان بهشتی را محاکات میکند و عوالم ناگفتنی را باز میسراید. تئاتر نیز ریشه در آیینها و مناسک دارد و انسان در آیینها و مناسک تجربیات آسمانی خود را محاکات میکند و خاطرات ازلی خود را بازمیجوید و از عاقبت خویش میپرسد و جواب میگیرد. داستان، مجرد از آنکه آن را به مفهوم رمان بگیریم یا بهمعنایی که قصه در گذشتهها داشته است، میتواند صورتهای مثالی حیات انسانی را پدید آورد که اگر چنین باشد، انسان در قصه خود را بازخواهد یافت و مبدأ و معاد خویش را بازخواهد شناخت؛ در شخصیتهای مثالی آن، خود را بازخواهد دید و در نسبت با دیگر انسانها و در وقایع مثالی آن صورتی کلی از زندگی انسانی را باز خواهد جست و اینچنین، از بند تعلقات روزمره زمان فانی و عادات و ملکاتی که حجاب حقایق هستند خواهد رست و تزکیه خواهد شد. کاثارسیس که ارسطو آن را غایت تراژدی میداند به این معنا نیست؛ اگر چه این لفظ را به اشتباه «تطهیر» و «تزکیه» ترجمه کردهاند. ارسطو در کتاب «سیاست» این لفظ را بهمعنای «رهایی از رنج» نیز آورده است و تفسیر مناسب با تفکر غالب در این روزگار آن است که کاثارسیس را بهمعنای غیراخلاقی آن بازگردانیم. ارسطو غایت تراژدی را آن میداند که بشر را از رنج ترس و شفقت و از این چرخه بیحاصل که در این عالم به آن گرفتار است رهایی بخشد و آنچه امروزیها از هنر میطلبند نیز همین است؛ اگر چه در معنایی بسیار نازلتر.
هنر امروز به بیان اوهام و عوالم فردی محدود شده است و هنرمند دیگر نماینده «من تاریخی بشر» یا «حیثیت کلی انسانی» نیست. او تجربیات شخصی و تعمیمناپذیر خود را باز میگوید، آن هم به زبانی که مخاطب خاص دارد و مردمان درنمییابند. بشر امروز خود را گم کرده است و هرچه هست، همین گمگشتگی است که در آثارش محاکات میشود؛ شعرش شعر گمگشتگی است و موسیقیاش نوای گمگشتگی. در داستانها نیز همین گمگشتگی را حکایت میکند بیآنکه خود بر آن آگاه باشد؛ در نمایشنامهها نیز. «در انتظار گودو» حکایت گمگشتگی بشری است که حتی دیگر نمیداند در انتظار چه باید باشد. اگر انسان خود بر این گمگشتگی آگاهی یابد، این دوران بهسر خواهد رسید و حکمت حدوث چنین عصری نیز در همین جاست. چارهای نیست مگر آنکه انسان نخست ورطه عدمخویش را بیابد تا در قیاس با آنچه نیست، خود حقیقی خویش را بازشناسد؛ آنسان که سپیدی را در تعارض با سیاهی میتوان شناخت. حیات انسان امروز هزار تویی است که راه جز به سرگردانی نمیبرد و رماننو حکایتگر همین سرگردانی است که بشر فلکزده خود را در آن تکرار میکند. همراه با تنزل شأن هنر و هنرمند، تئاتر نیز در پیوند با رماننویسی و دیگر هنرها، عرصه بیان اوهام و عوالم شخصی و تعمیمناپذیر هنرمندان منفصل از مردم شده است، اگر چه در این میان چه بسا خودآگاهانه یک تجربه جمعی و تاریخی است که محاکات میشود؛ «مسخ» کافکا، «کرگدن» یونسکو، «در انتظار گودو»و ... حکایتگر یک تجربه جمعی و تاریخی هستند؛ تجربهای از یک دوران تاریخی هستند؛ تجربهای از یک دوران تاریخی که اکنون میتوان با اطمینان گفت که سپری شده است.
با پیدایش سینما، تئاتر غرب، خزیده در مغاک یک انزوای تاریخی، ناگزیر شده است که به عرصهای بسیار محدود و تنگ برای حیات خویش اکتفا کند. تاریخ هنر مدرن، تاریخ تحول تئاتر نیز هست و اکنون تئاتر غرب، منفصل از مردم، گرفتار یک اسنوبیسم مفرط و محفوف در فرمالیسم پیچیدهای که حجاب خرقناپذیر معنا و محتواست، لحظات احتضار خویش را طی میکند. اما برای ما اقوامی که در تاریخ غرب شریک نشدهایم دوران اضمحلال غرب با ظهور دیگرباره خورشید ،هویت ما از محاق غربت ملازمت خواهد داشت.
دانایی میراث یونانیان نیست و من لازم نمیدانم که حتما برای درک هنرنمایش متوسل به ارسطو شویم. ریشه تئاتر در آیینهای نمایشی است که تجربیات آسمانی و خاطرات ازلی را محاکات میکنند و راه عبور از زمان فانی به عوالم سرمدی را بازمیگویند. تئاتر شرق میتواند با رجعت به سوابق تاریخی و ملی خویش زنده بماند و در این طریق، پیش از هرچیز باید عنان تقلید را از گردن باز کند و زنجیرهای رعب و شیفتگی به غرب را از دست و پای خویش بردرد. معرفت نسبت به تئاتر غرب و سیر تحولی که پیموده است مقدمه خودآگاهی ماست اما این معرفت باید از منظر تفکر مستقل ما حاصل آید نه از آن طریق که غربیان خود خویش را معرفی کردهاند.
پیشینه تئاتر بومی ما در تعزیه، سوگ سیاوش، نقالی و پردهخوانی، نمایشهای روحوضی و خیمهشببازی محدود میشود. تئاتر ما در رویکرد به این سوابق ملی باید از تکرار در قالبهای تجربهشده گذشته پرهیز کند و جایگاه خاص خویش را در فرهنگ امروز و تاریخ فردا بیابد. منظر نگاه ما به تئاتر بومی نیز باید تغییر کند. ما خود را هنوز از نگاه توریستها و مستشرقین مینگریم و اگر چنین باشد، تعزیه و یا نمایش روحوضی نیز در پیله اسنوبیسم و روشنفکرنمایی خفه خواهد شد. حضور تعزیه یا سیاهبازی در جشنوارههای تئاتر اروپا از چنین منظری انجام میگیرد و از این منظر، تعزیه که بازآفرینی تمثیلی تراژدی کربلاست، به کلکسیون مظاهر نوستالژیک تمدنهای فراموششده باستانی خواهد پیوست یا همچون هنرهای دستی و روستایی، به کالایی که جز به مذاق اشراف و مستشرقین و توریستها خوش نمیآید تبدیل خواهد شد. هنر امروز منفصل از مردم است و هر جا مخاطب هنر، مردم باشند هنر از اسنوبیسم دور خواهد شد و راهی برای خروج از لابیرنت روشنفکرنمایی خواهد یافت. هنر نمایش اگر ریشه در خاک فرهنگ و ادب این مرز و بوم بدواند، عرصههای دیگری نیز برای ادامه حیات خواهد یافت؛ چنان که در سالهای آغازین پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی چنین شد و گروههای نمایشی خودپروردهای از میان مردمان پاییندست سر برآوردند اما این نهالهای نازک مورد بیمهری باغبان واقع شدند و از تشنگی خشکیدند. تئاتر امروز ایران مصداق شجرهای است که ریشه در عمق خاک ندارد و به توفانی نهچندان شدید فرو خواهد افتاد... دوران جلوهفروشی طاووس پیر غرب گذشته و آن شیفتگی جنونآمیز که ما را از تأمل و تفکر در خودمان بازمیداشت، فرونشسته است. عهد بشر با خدا تجدید شده است و اگر تئاتر از مقتضیات این تجدید عهد تاریخی غفلت کند، سر از بستر این بیماری برنخواهد داشت و خواهد مرد؛ و اَمّا یَنفَعُ النّاسَ فَیَمکثُ فِی الاَرض.