اما روباه حتی از شنیدن کلمهی دکتر هم رنگش میپرید. یعنی حاضر بود سُم همهی حیوانات جنگل را هر روز برق بیندازد، اما نه دکتر بشود و نه دکتر بشنود!
قضیه مربوط بود به اواسط سال قبل، یعنی روز قبل از امتحان شفاهی جغرافی. آن روز آقای بز کلی برای بچهها خط و نشان کشیده بود که اگر فردا درس بلد نباشند، چنین میکنم و چنان.
تولهها هم از ترس «چنین و چنان» آقای بز همه جغرافیدان شدند، همه بهجز روباه. البته روباه کوچولو هم میدانست کدام کوه، شمال جنگل است و کدام جنوب، اما روز امتحان از ترس، هر چه خوانده بود، بخار شد و رفت هوا. این بود که یکهو خودش را ولو کرد وسط کلاس که «آی دلم... وای قلوهم... آخ آپاندیسم...!»
آقای بز هم که برای سلامتی تولهها ارزش زیادی قایل بود، مثل فنر از جا پرید و خودش را بالای سر روباه رساند که: «چیشد؟ کجا شد؟ برین... بیاین... تلفن... خبر... بابا... مامان... آمبولانس...»
بر خلاف بقیهی چاخان های روباه، اینبار همه موضوع را جدی گرفتند. آنقدر که حتی دکتر و پرستار بیمارستان هم کلی هول شده بودند و از ترس ترکیدن کیسهی آپاندیس روباه، زودتر از حد معمول آمپول و چاقو و اتاق عملشان را آماده کردند.
روباه بیچاره توی اتاق عمل به غلطکردن افتاده بود که : «بابا... دروغ گفتم... مامان آپاندیسم توپِ توپهِ... دکتر... میخواستم امتحان ندم...» اما گوش هیچکس بدهکار نبود. چون همه فکر میکردند روباه کوچولو از اتاق عمل و چاقوی جراحی میترسد.
خلاصه از آن به بعد شنیدن سه کلمه، روباه را یاد یک جای خالی، بغل دل و رودهاش میانداخت:
1. دکتر 2. جغرافی 3. چاخان پاخان