بههمین خاطر تولهها سعی میکردند هر جور که شده مناسبتی دست و پا کنند و دور هم خوش باشند. یکی از این مناسبتها، جشن تولدشان بود، بهترین بهانه برای آویزان کردن النگ دولنگ به در و دیوار مدرسه. تازه، نوبت به همه هم میرسید، چون معمولاً همهی تولهها سالی یکبار بهدنیا میآمدند و بالأخره هدیهی تولد نصیب همه میشد.
آقای بز هم از این جور متولدشدن تولهها راضی بود. چون تا اواسط جشن همراه بچهها بود و از دیدن ادا و اطوارشان کیف میکرد. تا بزن و بکوبها هم بالا میگرفت، میرفت دفتر مدرسه و به همین بهانه، چند دقیقهای از دست این وروجکها راحت بود.
اما اتفاق مشکوک، تاریخ تولد موش بود. تاریخی که بر خلاف بقیه، هر سال عوض میشد. یعنی یک سال، بچهها اواسط پاییز برای موش سوت و جیغ و هوار میکشیدند، سال بعد اواسط بهار! البته موش کوچولو کمی گیج و ویج بود، اما نه در حد فراموشی تاریخ تولد.
موش ادعا میکرد امسال وسط زمستان بهدنیا آمده، اما گربه زیر بار نمیرفت. یعنی دلش میخواست توی کار موش، موش بدواند. به همین خاطر کلی چرا و اما و اگر بهراه انداخت و گفت: «مگه میشه یه موش، یه سال بهار کادوی تولد بگیره و یه سال زمستون.»
خلاصه به هر زحمتی که بود، شناسنامهی موش را پیدا کرد که در آن نوشته شده:
نام: موش
نام خانوادگی: موشک
نام پدر: موشی خان
نام مادر: موشی ناز
صادره از: مجتمع لانهی شماره61 موشها
سال تولد: سال موش
روز تولد: ظهر روز پانزدهم، چلهی تابستان، درست وقتیکه همهی مدرسهها تعطیل است و کسی برای کسی جشن تولد نمیگیرد!