در این یادداشت که در ستون «خشت اول» این روزنامه منتشر شده آمده است:
«بهترین سوژه ما در «گلآقا» بود. جایی که همکاران پاییندستش حرام میکردند طراحی از صورتشان را، او به عنوان معاون اول رئیسجمهوری، تشکر هم میکرد و زمانی که یکی از روی جلدها را درخواست کرد که اصلش را به عنوان یادگاری به او بدهیم، برایم نامهای فرستاد سراسر تشکر و سکهای هم ضمیمهاش کرد که هنوز دارم!
و من نمیدانم چرا دستم برای پاسخ نامهاش روان نبود و طفره میرفتم؛ طوری که بارها مرحوم «صابری» به من گوشزد کرد که:«بابا، جوابشو بده... معاون اوله ناسلامتی!» و من میگفتم جواب یک آدم دولتی؟! درصورتی که زیاد دولتی نبود و روزی که به مناسبت سالگرد انتشار گلآقا همراه آقای خاتمی به دفتر مجله آمده بودند و با ما عکس یادگاری گرفتند، برخورد برادرانه ایشان، مرا به فکر فرو میبرد؛ ولی باز هم ننوشتم تا زمانی که استعفا داد... ولی دیگر مزهای نداشت.
او در حقیقت سپر بلای دولتیها بود که سیبلش میکردیم؛ البته یک سیبل خوشگل و لپهای گلی و چشمهای آبی نزدیک هم! و آن سوژه روی جلد که کودکیاش را کشیده بودم که میرفت کنار حوض و مادرش گفته بود که کنار حوض نرود و رفته و افتاده بود داخل حوض ... حوض سیاست!
نمیدانم سال هفتاد و چند بود که مرحوم صابری احضارم کرد که: «دکتر حبیبی استعفا داده و یک روی جلد میخواهیم کار کنیم، گفتیم تو که شروع کردی (روی جلدها را) خودت هم تمامش کن!» و کشیدم که «اسب سیاست» را قبل از آن که از رویش سقوط کند، مهار کرده و به آرامی مشغول پیاده شدن است. آخر اسب داشت رم میکرد! و مانند نقاشیهای قهوهخانهای، وزرا اینطرف و آنطرف صف بستهاند و تمام قد و نیمه حتی روی ابرها، ایستادهاند. و این شد روی جلد گلآقا به مناسبت پایان حکومت سوژه ما کاریکاتوریستها، که چقدر خوشحال بودیم که چقدر راحت ایشان را کاریکاتوریزه میکنیم و ایشان هم راضیست و همه با هم کیف میکردیم!
و حالا مدتهاست که نه گلآقایی هست، نه مجله گلآقایی، نه کاریکاتور گلآقایی هست و این هم آخرین سوژه خوشنقش، خوشقلب و انسان گلآقایی که همگی رفتند.... یادشان گرامی.
روزی آقای «هاشمیرفسنجانی» به عنوان رئیسجمهوری آمده بود کانون پرورش فکری، بازدید و من مسؤول توضیح در بخش انیمیشن کانون بودم که نیمساعتی صحبت کردیم و ایشان سؤالاتی میکرد که مثلاً نقش کامپیوتر چیست؟ (هنوز کامپیوتر مانند الان پررنگ نشده بود) و مرا «عربیانی» خطاب میکرد که دکتر نجفی وزیر آموزش و پرورش اصلاح میکرد و میگفت ایشان فلانی هستند و روی جلدهای گلآقا را میکشند. آقای هاشمی بلافاصله گفت: «ا ا ا ا.... پس ایشان، دکتر حبیبی ما را اذیت میکنند؟!» و من هم گفتم: «خب کابینه ایشان هم (اوشان هم) مردم را اذیت میکنند!» و خندیدیم....آخی، طفلی آقای دکتر...! ما، در مجله، زورمان به آقای هاشمی نمیرسید و آقای دکتر را دراز میکردیم و این طفلک با لبخند ملیحش همه را تحمل میکرد و تازه برای مجله، مطلب هم میفرستاد؛ گاهی نثر، گاهی شعر با نام مستعار «بنده خدا» و در حقیقت به نوعی همکار ما بود. بعدها شنیدم برای من آپارتمانی در نظر گرفته بودند که با اقساط سبک و قیمتی نازل در اکباتان ابتیاع کنم که نشد و جالب است که خود آقای دکتر تا آنجا که من میدانم، مستأجر بودند! و در سفری به آقای صابری گفته بودند: «این همه خونه و ما بیخونه...!.»
به هر حال در آن زمان یعنی دهه 70 در اوج انتشار گلآقا، یکی از وزرا اظهار داشته بود که من حرام میکنم اگر صورت مرا کاریکاتور کنند و من در شماره بعد، کابینه را کشیدم که همگی دور میز نشستهاند و حبیبی هم در صدر مجلس و آن وزیر، سرش را گذاشته روی میز و به خواب عمیقی فرو رفته است و او را طوری کشیدم که فقط پیشانی بلندش معلوم بود و دستانش صورتش را پوشانده بودند که هم ما گناه نکرده باشیم که صورتش را حرام کش ترسیم کرده باشیم و هم این که به او گوشزد کنیم که در محل اجلاس کابینه و هنگام کار، نباید خوابید! و وقتی دکتر تلفنی موضوع را جویا شد، بلافاصله گفت: «خب صورت من را به جای او میکشیدی...!.»
جالب است که چند روز پیش، یکی از دوستانم پیامک زد که دکتر حبیبی پیغام داده که بیا آپارتمانت را تحویل بگیر و این بعد مرگ دکتر بود؛ یعنی بیا بهشتزهرا! با داشتن این دوستان عزیز، احتیاج به دشمن نداریم! به هرحال یکی از مردان نیک روزگار که اشتباهی وارد کابینه شده بود، بهطور کل از کابینه رخت بربست... .