- دو تا برادر داره، پدر داره، فامیل داره ...
- خب چرا تنهاست؟
- بس کن این قصه تکراریه!
- قصه نیست که، یه زندگی واقعیه. بگو میخوام بدونم.
میگوید:
اول: مادرشان به دردناکترین شکل از دنیا رفت و پدر که دلخوشی از او نداشت، خیلی زود ازدواج کرد و بچهها ماندند دست فامیل...
سه تا پسر قد و نیم قد شیطان که کمکم همه را خسته کردند تا اینکه بالأخره یک روز فقط خیابان را داشتند بدون هیچ سرپناهی!
دوم: صاحب صحافی که مادرِ آنها را میشناخت، سه تا برادر را به خانه برد و اتاق کوچکی به آنها داد. پرانتز باز؛ خانهی صحاف اتاق دیگری نداشت.
سوم: صحافِ جوان شد پدر مجرد. آنها را دوباره مدرسه فرستاد و سرپرستی کرد.
چهارم: گذشته سایهای انداخته بود و آنها نتوانستند خودشان را با خانهی صحاف هماهنگ کنند اما سرپناه خوبی بود و صحاف تمام تمرکزش را گذاشت روی درس خواندن آنها.
بزرگتر که شدند نه درس خواندند و نه در آن خانه ماندند.
پنجم: رفتند... برادر وسطی به خانهی پدر رفت، اما به دلیل نامشخصی پدر او را بیرون کرد. اعتیاد و کارتونخوابی سرانجام او شد.
برادر بزرگتر در آن منطقهی جرمخیز دوستانی پیدا کرد و عاقبت به زندان رفت برای شش سال.
و برادر کوچکتر که شبها در صحافی میخوابید، مشکلاتی با همکاران خود و صاحب صحافی پیدا کرد. چند بار آنجا را ترک کرد و بازگشت و در نهایت رفت و کسی نمیداند به کجا. بعضیها او را بین کارتنخوابها دیدهاند.
آخر: دنیا تمام نشده هنوز! برادر وسطی به کمپ رفت سالم شد و باز به صحافی برگشت، پیش همان پدر مجردِ قدیمی. آنجا هم کار میکند و هم زندگی.
برادر بزرگتر همین روزها از زندان آزاد میشود. آنها با هم تلفنی در تماساند و قرار است با هم خانهای اجاره کنند. آنها به زندگی امیدوارند.
پرانتز باز؛ از خودم خجالت کشیدم وقتی به بیحوصلگی تعطیلات عید اعتراض داشتم در حالیکه برادر کوچک تنها بود و سرنوشت نامعلومی داشت. برادر بزرگتر در زندان بود و برادر وسطی تمام عید را تنها در کارگاه صحافی میگذراند.