البته اگر معلم حرفهوفن بگذارد. او به ما گفته که یک روز از صبح تا شب در کنار مادرمان باشیم و کارهای روزانهی او را بنویسم و امروز آخرین فرصت من است. یک کاغذ و خودکار آماده روی میز میگذارم. ساعت کار مادر خیلی زود شروع میشود.
صبح قبل از طلوع آفتاب
او: مدتی است که برای نماز بیدار شده و دستهایش به آسمان بلند است.
ما: بیشترمان خوابیم.
بعد از طلوع آفتاب
من: در خانه چرخی میزنم، خبری از مادر نیست.
او: در صف نانوایی ایستاده است.
ساعت 9
ما بعد از بیدار شدن، دوباره خوابیدهایم. البته من هی بیدار میشوم و هر بار او را مشغول کارِ خانه میبینم.
او: کابینتهای آشپزخانه را دستمال میکشد.
من:« مامان یه کم استراحت کن.»
او: «اگر تمیز نکنم که نمیشه تو این خونه زندگی کرد، ببین اینا ظرفهای بعد از شامه؛ همون تخمهها و میوهها و...»
من خجالت کشیدم.
ساعت 10
او: دوباره نیست برای خرید رفته بازار روز محله. کاش زودتر بیدار میشدم و همراهش میرفتم.
من: او را از پشت پنجره نگاه میکنم قدمهایش سنگین است و باری که برداشته بیشتر از وزنی است که بتواند تحمل کند.
10 دقیقهی بعد
او: خریدها را جابهجا میکند. میوهها، سبزی و خریدهای مربوط به ناهار.
من: میروم دوباره بخوابم.
ساعت 11
من: بیدار شدهام و پدر را بیدار میکنم اما او میخواهد این روز جمعه را سیر بخوابد.
او: لباسهای شسته شده را در سبد ریخته تا به پشت بام ببرد. میخواهم کمکش کنم اما زور من بیشتر از او نیست.
نیم ساعت بعد
پدر: خب یه کمی صبر میکردی، من بیدار میشدم.
او: لباسها بماند چروک میشود و اتو کشیدنش هم سخت میشود.
ما: صبحانه میخوریم.
بوی جوشیدن برنج میآید. او برنج را از روی گاز برمیدارد و لب پنجره میگذارد تا سرد شود.
ساعت 12
مادر مشغول خالی کردن داخل فلفل دلمههای رنگی است.
پدر به گلدانها میرسد.
برادر بیا یک دست بازی. ما پلیاستیشن را روشن میکنیم.
ساعت 13
او: سخت دنبال مراحل پایانی تهیهی غذاست. دلمهها را ته قابلمه چیده و دیگر نمیدانم چه میکند. ما جمعهها دیرتر ناهار میخوریم.
ما: فیلم سینمایی نگاه میکنیم.
ساعت 14 و 30 دقیقه
فیلم ما تمام شده و حسابی خسته و گرسنه شدهایم. البته مادر برایمان میوه آورده، ولی ما گرسنهایم.
او: ظرفهایی را که در زمان پختن غذا کثیف شده شسته. کاهوها را شسته و خرد کرده. همینطور سبزی خوردن را پاک کرده و چند بار شسته. حالا هم تند و تند وسایل سفره را آماده میکند. بشقابها، لیوانها و....
یک ساعت بعد
ما: عجب ناهار خوشمزهای.
برادر: یه کمی ترش نبود؟
پدر: خوب بود دیگه، دستت درد نکنه.
مادر ظرفها را به آشپزخانه میبرد و میگوید:« نوش جان.»
ما، در بردن ظرفها کمک میکنیم.
مادر حالا ظرفهای ناهار را میشوید.
ساعت 16
ما همه لم دادهایم و گپ میزنیم.
من: با موبایل بازی میکنم.
مادر: خسته میآید تا بنشیند.
پدر به من میگوید:« برو چایی بیار.»
من میروم. چاییای که میآورم رنگ ندارد. مادر دوباره بلند میشود و با یک سینی چای خوشرنگ برمیگردد.
ساعت 17
ما: حوصلهمان سر رفته و میخواهیم برویم بیرون پارکی، گردشی، جایی.
مادر: لباسهای خشک شده را جمع کرده و اتو میزند.
نیم ساعت بعد
ما: راکت بدمینتون برمیداریم و میدویم منتظر مادر.
مادر دیر میآید. همیشه دیر میآید.
مادر: با فلا سک چای و سبدی حصیری، پر از میوه و تنقلات میآید.
دو ساعت بعد
ما در پارک جنگلی بازی میکنیم او برایمان چای میریزد، میوه پوست میگیرد، تخمه و لواشک به ما میدهد و حداقل اینجا کمی نشسته است.
ساعت 20
ما: انگار کوه کندهایم از خستگی. فردا هم باید به مدرسه برویم.
مادر: سبدی را که با هم بردهایم خالی میکند؛ استکانها، کاردها، فلاسک چای و....
ساعت 20 و 30 دقیقه
او: مشغول تهیهی شام است. کمی دلمه از ظهر مانده و او برای شام کتلت درست میکند تا پدر برای ناهار فردا غذایی داشته باشد که ببرد.
ما: هر کسی به اتاق خودش رفته و مشغول کارهای شخصی و استراحت است.
یک ساعت بعد
ما شام خوردهایم و تلویزیون نگاه میکنیم.
مادر ظرفها را شسته، ظرف غذای پدر را آماده گذاشته، چای آورده و کنار ما نشسته است.
برادرم او را نشانم میدهد: «هی مامانو نگاه کن!»
پدر: حالا که خوابیده، بیایید برای روز مادر فکری بکنیم.
نگاهش میکنم. همانطور که روی مبل نشسته خوابش برده است... او روز تعطیل نداشته و فردا کارهای دیگری به این فعالیتهای روزانهاش اضافه میشوند.
لطفاً کسی بیدارش نکند... خسته نباشی مادر.