سالومه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
- باز صدای موتور اومد، تو رفتی تو رؤیا؟!
- تو چیکار به من داری آخه؟ حاضرم باهات شرط ببندم که تو این هفته واسهام نامه میآد.
- لازم نکرده. میبازی، حال و حوصلهی گریههات رو ندارم.
- آره، تو که راست میگی! خودت هم میدونی که خوابهای من همیشه واقعیت دارن.
- حالا چون یه بار خواب دیدی من تو کنکور قبول میشم و اینطوری شد، همیشه خوابهات حقیقت دارن؟!
- واسهی تو که همیشه خوابهای خوب میبینم. قضیهی خواستگاری که یادت نرفته...
- خوبه، خوبه، حالا تو هم!
بحث که تمام شد رفتم پشت میزتحریرم نشستم و شروع به نوشتن کردم. هی نوشتم و هی مچاله کردم. دو روز بعد که در خیال نامه بهسرمیبردم، صدای موتور آمد. اینبار دقیقاً جلوی در خانهی ما ایستاد. صدای زنگ که آمد، سالومه و مامان به من نگاه
کردند.
چادرم را برداشتم و به طرف در رفتم. وارد خانه که شدم نامهای در دستم بود. مامان و سالومه با تعجب نگاهم میکردند.
پاکت نامه را بالا گرفتم.
- دیدی بالأخره پستچی اومد سالومهخانوم!
نامه را باز کردم. دستخط خودم را خوب می شناختم.
محدثه عابدینپور، 17 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از چهاردانگه