یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۸
۰ نفر

داستان نوجوان> مامان چای توی قوری ریخت و گفت: «مگه تو طول سال نخوندی؟»

خرداد

- مامان! من یه چیز دیگه پرسیدم!

- آخه من چی‌کار باید می‌کردم؟

- در رو باز نمی‌کردی! پس اون تصویر واسه چیه؟

- چراغ‌ها روشن‌بودن می‌فهمیدن خونه‌ایم. زشت بود.

- زشت؟ خب امتحان داریم!

بی‌توجه به ادامه‌ی حرف مامان از آشپزخانه بیرون آمدم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. به کتاب روی میز نگاه کردم: «چه‌طوری این کتاب رو تموم کنم؟» روی صندلی نشستم و درسی را آوردم که داشتم می‌خواندم. سعی کردم روی جمله‌های کتاب تمرکز کنم. چشم‌هایم را دوختم به صفحه: «او توانست فلسفه‌ی نوینی را که بیش‌تر از تفکر ایرانی و حکمت خسروانی مایه‌ می‌گرفت به نام فلسفه‌ی اشراق بنیان گذارد.»

همین جور داشتم می‌خواندم و حفظ می‌کردم که در اتاق باز شد و سر مامان آمد تو: «نمی‌میری دو دقیقه بیای بیرون، بعد بری درس بخونی. دارن سراغت رو می‌گیرن.»

صدایم را آرام کردم و گفتم: «من که بهشون سلام کردم!»

- حالا بیا بیرون.

مامان رفت و در اتاق را بست. به نوشته‌های کتاب نگاهی انداختم و بلند شدم. از اتاقم رفتم بیرون. تا پایم را گذاشتم توی سالن، مرجان‌خانم گفت: «کجا غیبت زد دختر؟ داشتی چی‌کار می‌کردی؟»

عجب رویی دارد! شب امتحان مزاحم مردم شده‌اند. بعد می‌پرسد: «داشتی چی‌کار می‌کردی؟»

لبخند مسخره‌ای آوردم روی لب‌هایم و جوابش را ندادم. همین جور که داشتم می‌نشستم، به بچه‌شان اخم کردم. او هم برایم زبان درآورد. مرجان‌خانم پرسید: «کلاس چندمی ‌عزیزم؟»

قبل از این‌که بخواهم جوابش را بدهم، مامان گفت: «دوم دبیرستان.»

فهمیده بود حوصله‌ی جواب دادن ندارم. مرجان‌خانم گفت: «همسن دختر ماست. اون فردا امتحان داره. واسه همین نیومده. ببینم تو امتحان نداری؟»

- چرا داره!

- جداً؟ پس چرا درس نمی‌خونه؟

قیافه‌ی مرجان خانم داشت کش می‌آمد. بینی‌اش دراز می‌شد. قیافه‌ی من هم با آن‌که خودم نمی‌دیدم، احتمالاً شکل اژدها شده بود. اگر یک دقیقه‌ی دیگر آن‌جا می‌نشستم، با انگشت‌هایم گلویش را می‌گرفتم و فشار می‌دادم تا خفه شود. بلند شدم. سعی کردم داد نزنم. گفتم:‌ «می‌رم درس بخونم.»

آقامسعود که انگار تازه مرا دیده بود گفت: «ئه... کی اومدی؟ بشین حالا...»

- نه، ممنون باید برم.

با قدم‌های بلند رفتم توی اتاق. صدای آقامسعود آمد که به بابام می‌گفت: «می‌شه تلویزیون رو روشن کنی، این سریاله رو ببینم؟»

صدای بچه‌شان رفت هوا:‌«مامان، برم ماشین کنترلی‌ام رو از تو ماشین بیارم؟»

روی صندلی‌ام نشستم. چند ساعت دیگر باید روی صندلی دیگری می‌نشستم. صندلی‌ای با شماره‌ی من، اما برای نشستن روی آن صندلی آماده نبودم و همه‌اش تقصیر این‌ها بود.

تلویزیون داشت چیپس تبلیغ می‌کرد. بوق ماشین کنترلی با صدای مرجان‌خانم قاطی می‌شد. قلبم تالاپ و تولوپ بالا و پایین می‌پرید. نفس عمیقی کشیدم. به خودم گفتم: «تمرکز کن. ذهنت رو از همه چیز خالی کن.»

صدای کتاب اما برای تمرکز کردن خیلی ضعیف بود.

«از سنایی خوشبختانه آثار زیادی بر جای مانده...»

مهشاد معینی،

خبرنگار جوان هفته‌نامه‌ى دوچرخه از اصفهان

کد خبر 215317
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز