یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۷:۲۰
۰ نفر

عباس ثابتی راد: خانه شماره 33. جایی در حوالی خیابان سهروردی که بر روی در ورودی آن تابلویی کوچک قرار دارد و بر آن نوشته شده است: «گالری نیکول». فقط همین.

در یک بعد از ظهر بهاری بدون آنکه بدانی اینجا کجاست و برای چه آمده‌ای شکوه تصاویر روبرویت، جان می‌گیرد و تو را با خود به میان دشت‌های بیکران می‌برد که غمگنانه حسرتی را به یاد می‌آوردند.

خودت را پرت افتاده در میان تصاویری رویایی از گوشه و کنار این مرز و بوم می‌یابی. تصایری که روزگاری بدست مردی به ثبت رسید که امروزه خاموش به تو می‌نگرد و یارای سخن گفتنش نیست.

مردی که روزهای بسیاری در گوشه و کنار این سرزمین روزها و هفته و ماهها با دوربینی در دست به ثبت چیزهای دل سپرد که شاید هیچکس در آن دوران در اندیشه پاسداشت آن نبود. عباس جعفری می‌گوید: «تفاوت عکاسی نیکول با دیگران اینست که چیزهایی را که او در عکاسی دیده، دیگران ندیده‌اند.

او توانسته نورهایی را که متعلق به این سرزمین است در تصاویرش نشان دهد.» نیکول اما خاموش تنها به ما نگاه می‌کند و هر از گاه لبخندی کم‌رنگ از صورتش رد می‌شود و اثری از خود بجا نمی‌گذارد. دستهایش را حرکت می‌دهد و به آرامی عینکش را تکانی می‌دهد و دوباره همان نگاه خسته‌اش را به بی‌انتهای آپارتمان کوچکش می‌دوزد. او به چه چیزی می‌اندیشد؟ چهره‌اش نشان از سکوتی غریب دارد.

نیکول، همان مردی که شاید بارها هر کدام از ما تصاویرش را دیده‌ایم و ندانستیم که کار اوست و ساعت‌ها خیره شدن و لذت بردن تنها کار ما در برابر مهارتش بوده است، امروز در خانه‌ای به آرامی زندگی می‌کند بدون آنکه سخنی بگوید.

اما نه. او شاید اینجا نیست. همانگونه که سال‌ها اینجا نبود. شاید او در همان لحظه‌ای که ما به دیدنش رفتیم در دوردست کویر، به مانند تمام روزگاری که عکس می‌گرفت پرسه می‌زند. شاید او درست در همان لحظه به کنار رودخانه‌ای پر آب در حوالی تالش رفته بود.

کسی چه می‌داند؟ او به خوبی می‌دانست که الان وقت کوچ است. شاید او در کنار بختیاری‌ها راه‌های پر فراز و نشیب کوه‌ها و جاده‌ها را از پاشنه در می‌کند تا به ییلاق برسد. او نمی‌تواند اینجا باشد.

می‌شد خیلی خوب این را فهمید که نیکول در تمام این روزهایی که به گوشه‌ای خیره است و سکوت تنها هیاهوی روشن این روزهایش شده به کجا سفر می‌کند. هنگامی که شیرینی را در دستهایش می‌گیرد به آرامی نگاهش می‌کند و به یاد تمام آن روزهایی می‌افتد که در آرون کاشان در کنار کویر بارها این کلوچه را از دستان کلوچه‌فروش آرونی گرفته و به کویر زده تا از رقص نور در شن‌زارها عکس بگیرد.

او نیکول فریدنی است عکاسی که تمام عمرش را در جای‌جای این سرزمین گذراند و به آن جانی دوباره داده است. تصاویری که شاید هر ایرانی بدون آنکه بداند یکی از آنها را در خانه‌اش سینه‌کش دیوار کرده است. او نیکول فریدنی است. مردی که شاید هنوز هم طنین گام‌هایش را این سرزمین به یاد داشته باشد.

تابلویی در کنار تصاویر آویخته شده بر دیوار خودنمایی می‌کند: همیشه فاصله‌ای هست، دچار باید بود... و سکوت نیکول همچنان برجاست، در یک بعد از ظهر بهاری در حوالی خیابان سهروردی این تصویری است از بزرگترین عکاس طبیعت ایران.

نمای نزدیک

فاصله‌ای نیست. از خیابان که رها می‌شوی  به آرامی در کنار سایه‌سار چنارها به سمت جایی نامعلوم گام می‌نهی. از یک گالری کوچک می‌گذری به خانه‌ای می‌رسی. وارد که می‌شوی خانه‌ای کوچک روبرویت جان می‌گیرد. در هر جای این خانه تابلویی آویزان است و تصویری از طبیعت برخود دارد. در هر جا می‌توانی تصویری، عکسی از مناظر زیبا بیابی. اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم که آن سوی دیوارهای گالری نیکول تصاویر زیباتر و به یادماندنی‌تر می‌توان یافت.

همه از نیکول می‌گویند. شاید درست بگویند که داستان نیکول ماجرای یک عکاس نیست. ماجرای کسی است که سالها جستجو کرده و رفته و تجربه کرده و بلاخره به تصویر کشیده است هر آنچه به تصویر نمی‌آمده.

شاید از همان روزهایی که برای اولین بار پدرش یک دوربین زایس ایکون 6 در 6 برایش می‌خرد و او در سن 14 سالگی با یک حلقه فیلم اورتو کروماتیک گورت به کشف آسمان می‌رود تا از ابرهای پیچ در پیچ عکس بگیرد می‌شد انتظار داشت تا این کودک نوپا به هیات عکاسی درآید و زیباترین تصاویر از طبیعت ایران را از خود به یاد گذارد.

می‌گویند او تنها یک عکاس نبوده است؛ بلکه دلبسته طبیعت زیبا و بکر ایران بود. روزها در دل تفتیده کویر سپری کردن و شبهای  زیاد در بیابان‌ها و در دل کوهستان‌ها گذراندن یا در کنار ساحل دریا به انتظار طلوع آفتاب‌نشستن بهانه‌ای می‌خواهد بسیار بزرگتر از عکاس بودن.
در طول این حرفها تنها نگاه خسته نیکول است که گاه به آرامی می‌چرخد و در گوشه‌ای آرامی می‌گیرد. او به آرامی به مانند تمام روزگار کودکی‌اش که مسحور مظاهر طبیعت بود انگار در کنار دریای آرام نشسته است و بدون اینکه حرفی بزند یا حرکتی کند به سخنان ما گوش می‌دهد.

«نیکول همیشه آرام بود. او علاقه عجیبی به کویر داشت. هر گاه به کویر می‌رفت تنها سکوت می‌کرد و به افق خیره می‌شد. کمتر می‌شد او را در هیاهو یافت. او همیشه ساکت بود.»

دوباره به چشمهای پیرمرد نگاه می‌کنم. هنوز بارقه‌های امید و زندگی در چشمهای آرامش می‌درخشد.

«او به خوبی می‌داند که لاله واژگون در چه فصلی و در چه روزی می‌روید. او بهتر از هر کسی می‌داند که عشایر کدام نقطه کشور در چه روزی کوچ‌شان را آغاز می‌کنند و از چه مسیری می‌روند. او در واقع ایران و پدیده‌های طبیعی آن را بهتر از هر کسی می‌شناسد. نه به خاطر آنکه مطالعه کرده است. بلکه به این دلیل که بارها به نقاط مختلف کشور رفته و از پدیده‌هایشان آگاهی کامل دارد.»

نیکول اما فارغ از این صحبت‌ها در خانه شماره 33 حوالی خیابان سهروردی به گوشه‌ای خیره شده است و تمام آن تصاویر شکوهمندی را که ما تصاویرش را دیده‌ایم به چشم دیده و کویرها و دشت و جلگه‌های کشور پر است از صدای شاتر دوربین عکاسی او.

جرقه‌ای تازه

«می‌آیی اینجا کار کنی؟» شاید پیرمرد الان آن روزی را به یاد نداشته باشد، هنگامی که مارتین صاحب کداک فیلم پس از آنکه فهمید او همان کسی است که عکاس‌هایش را به در و  دیوار عکاسی‌اش چسبانده به او پیشنهاد کار داده بود. او اکنون سالها دور از آن روز تنها به دیوار روبرویش خیره است.

تمام تلاش کسانی که در کنارش جمع شده‌اند تا او کلامی بگوید، اما تنه سکوت است که بر لبانش هر از گاه رژه می‌رود و هیچ سخنی درمیان نیست.نیکول خاموش نشسته است. اولین بار که او را دیدم در حال آمدن از حیاط کوچک خانه‌اش بود. با عصایی و کسی که همراهی‌اش می‌کرد.

نمی‌شد شکوه روزهایی را در او دید که به تنهایی به کویر می‌زد و ساعت‌ها دوربین را روی سه پایه می‌گذاشت و به افق خیره می‌شد. اما در چشمهایش اگر دقیق می‌شدی می‌توانستی آن روزها را به روشنی ببینی.

روزهایی که او برای اولین بار عکس‌هایش را برای چاپ در تقویم به دست دوستش می‌سپرد. یا روزهایی که با ماشین بلیزر خود به دل بیابان می‌زد و هر بار که باز می‌گشت انبوهی از تصاویر دیدنی و شگفت‌انگیز را با خود به همراه می‌آورد.نیکول از آن همه شکوه تنها خاطراتی به همراه دارد که زبان هم نمی آید. از آن همه روزهای شیرین و جذاب تنها سکوت است که بجا مانده.

تنها سکوتی که در نگاه خسته و شکسته پیرمرد جریان یافته.کسی نیست به او بگوید پیرمرد همه آنچه تو به تصویر کشیده‌ای امروز به آرامی فراموش می‌شود. کسی نیست به او بگوید رد گامهای تو را کویر سالهاست فراموش کرده بلند شو نیکول. بلند شو. دوربین‌ات را دوباره با آن دستان لرزانت بگیر و به سمت افق نشانه بگیر و دوباره صدای شاتر را که سال‌هاست خفته در آور. بلند شو نیکول.

خانه شماره 33 در حوالی خیابان سهروردی. دوباره سکوت ممتد در خیابان‌ها را در خود فرو می‌برد و چشم از جاده می‌گیری و به افق دور دست خیره می‌شوی. و دوباره رد محوی از تابلو آویخته بر خانه نیکول در ذهنت جان می‌گیرد: «همیشه فاصله‌ای هست. دچار باید بود. دچار باید بود...» و نیکول انگار سال‌ها دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها بود.

کد خبر 21273

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز