ای آقای من، ای آقای من، تویی که عافیت و شفا میبخشی و من مبتلا و دردمندم و آیا به مبتلا کسی کمک میکند جز آنکه شفا میبخشد؟
(عبارتی از مناجات حضرت علیع)
پایم گیر است. نه پای جسمم، پای جانم. پای دلم. پایم گیر است و هوای پرواز به دلم زده است.پایم گیر است. میان چیزی مبهم. نه چیزی مثل گِل، مثل مرداب. مثل مرداب که وقتی پایت توی آن گیر میکند هر لحظه تو را پایینتر میکشد.
مرداب من شبیه مردابهای دیگر نیست. پر از درخت و گل است. پر از صدای پرنده. پر از رنگهای شاد و صدای خنده.
اینطور است که حواسم پرت میشود به اینها و یادم میرود پایم گیر کرده است. مرداب ذره ذره مرا پایین میکشد. آنقدر آرام که سالهای سال فرو رفتنم در آن طول میکشد.
این فرو رفتن دردناک است. به موسیقی غمگین بیپایانی میماند که همیشه در متن زندگیام جاری است. یک ملودی آرام با ریتمی کند اما همیشگی... همین آرام بودنها ته دلم را خالی میکند. نگرانم میکند.
مرا به فکر فرو میبرد و وادارم میکند به قدم زدن و فکر کردن. شبیه آرامش قبل از طوفان. شبیه سکوتی که قبل از افتادن اتفاقهای دردآور از گوشه و کنار زندگی سرک میکشند و خودشان را لابهلای لحظههای خوب پنهان میکنند.
دستم بسته است. نه دست جسمم، دست جانم. دست دلم. دستم بسته است و به دلم هوای رها شدن برگشته است.
دستم بسته است. با چیزی گنگ. مثل یک بند نامریی. آنقدر ظریف و حساس که آن را حس نمیکنم. فقط گاهی که بوی پرواز در پیراهنم میپیچد دستانم درد میکنند. تازه یادم میافتد که دستهایم بستهاند. یک آسمان پرنده از روحم هجرت میکنند و دست و پایم بهانه میگیرند.همین بهانهگیریها دست و پای روحم را باز خواهند کرد. مرا رها میکنند. نجاتم خواهند داد. خودم خواب دیدهام. آخر یک روز زیر گنبد کبود آنقدر حرف میزنم، دردِدل میکنم، آواز میخوانم و شعر مینویسم تا مرا نجات دهی.
خودم خواب دیدهام. دستم را میگیری و انگشتانم جوانه میزنند. بوی نسترنهای تو در جان من میپیچد و پاهایم بیدرنگ میدوند. تا انتهای دشت. تا انتهای دریا. تا انتهای دنیای تو. تا انتهای خودش... دنبالهی یک بادبادک را خواهم گرفت و رها خواهم شد. بالا میروم... بالاتر... بالاتر... آسمان تو دست و پای روح مرا خواهد گشود و روح مرا علاج خواهد کرد.
من خودم در خوابهایم دیدهام. این روزها، وقتی غروب، پیراهنم را پر از عطر آسمان میکند، حسی در من نجوا میکند که تعبیر خوابهایم نزدیک است.