دختر کوچک با دامن گلدارش داشت میان علفزار میدوید. شاید اگر هواپیماهای جنگنده او را میدیدند که عروسکش را در آغوش گرفته و دارد آزاد و رها میدود، لکههای سیاهی نمیشدند که در چشم آبی آسمان فرو بروند. شاید بمبهایشان را روی سر مردم نمیانداختند و برای به آتش کشیدن و خراب کردن، عجله نمیکردند.
اگر آن روز دویدن باد را توی دشت میدیدند که چهطور قاصدکها را فوت میکند و با خودش میبرد، شاید اولین کسانی نمیشدند که جنگ جهانی دوم را راه انداختند...
جنگ همان واژهای است که جلوی چشم های «روث»، «ادیک» و «برونیا» اتفاق افتاد. سه پسر از یک قصهی واقعی. قصهای که چندین سال قبل واقعاً اتفاق افتاد و اندوه و غصه و تباهی به بار آورد.
پدر این سه پسر، مدیر مدرسه بود.آنها لهستانی بودند و اطراف شهر «ورشو» زندگی آرامی داشتند. خبری از جنگ نبود و مردم هنوز وقتی همدیگر را میدیدند، لبخند میزدند. اما سایههای سیاه از راه رسیدند و آدمها باهم بد شدند. زندگی آن رویش را نشان داد و اعضای خانوادهای که داشتند در کنار هم زندگی میکردند، از هم پاشیدند. پدر خانواده دستگیر شدو بچهها مجبور شدند روزهای سختی را بدون سرپرست خانواده سپری کنند.
اما این همهی ماجرا نبود. پدرشان مردی نبود که راحت از پا بنشیند و در اردوگاههای وحشتناک سیبزمینی بخورد و فکر کند شاید یک روز اتفاقی بیفتد و نجات پیدا کند. او تصمیم به فرار گرفت. فراری بزرگ که میتوانست او را نجات دهد و یکبار دیگر خانواده را دور هم جمع کند. خانوادهای بدون حتی یک عضو غایب!
کتاب «شمشیر نقرهای» خاطرهها و اتفاقات زندگی این خانواده را روایت میکند. این کتاب را«ایان سرالیر» نوشته، داود شعبانی ترجمهاش کرده و انتشارات پیدایش (66970270) هم آن را به دست چاپ سپرده است.
***
«در پوسن هنوز چیزهایی از ایستگاه قطار باقی مانده و خط آهن تعمیر شده بود. البته در آنجا برنامهی زمانبندی خاصی برای حرکت قطارها در بین نبود. ولی بعضی قطارها با تأخیر زیاد از راه میرسیدند و به سوی برلین که در دویستوپنجاه مایلی غرب آنجا بود میرفتند. روث، ادیک و برونیا مسافر یکی از این قطارها بودند...» (بخشی از داستان شمشیر نقرهای)