داشت به لباسها گیره میزد. چشمهاش خیس بود و برق میزد؛ گفت: «میرم و زود برمیگردم؛ مثلاً تا وقتی این لباسا خشک شه و بیاریمشون تو.»
بعد چراغهای گردان آمبولانس، رنگ پریدهی کوچه را قرمز کرد. آمبولانس چراغش میچرخید و نور را پخش میکرد، اما صدایش درنمیآمد.
گفتم: «چرا اینقدر بیسروصدا؟»
یک پیراهن مردانه را تکاند و انداخت روی بند و گفت: «خیلی از اتفاقهای مهم بیسروصدا افتادن!»
مامان از توی خانه صدایم کرد، گوشی تلفن دستش بود. گفت: «بابایت را صدا کن. آمدند.» صدایش نکردم. هنوز با لباسها مشغول بود. گفت: «زود برمیگردم.»
گفتم: «فکرای بد؟»
گفت: «تعطیل.»
- خوابای غصهدار؟
- ممنوع.
- گریههای یواشکی؟
- هرگز.
مامان دوباره صدایمان کرد.
در خانه را خودم بازکردم. قبل از اینکه آن مرد سفیدپوش دستش را روی دکمهی زنگ فشار بدهد. قبلاً روی همین زنگ با بابا آدامس چسبانده بودیم و زنگ آنقدر سروصدا راه انداخت که مامان سرمان داد زد و کنترل را پرت کرد روی مبل و گفت که دیگر نمیتواند تحمل کند.
مرد سفیدپوش نگاهم کرد و آمد همان سؤال همیشگی را تکرار کندکه پیشدستی کردم و گفتم: «آقا لازم نیست سنم را بپرسید. با کی کار دارید؟»
از آن سؤالهایی بود که از جوابش مطمئن بودم، اما گفتم شاید، شاید اشتباه آمده باشند.
گفت: «اومدیم بابات رو ببینیم.»
نگفت آمدهایم بابایت را ببریم. انگار مثلاً یک شب معمولی بود و آمده بودند با بابا گپ دوستانه بزنند. گفتم: «داره لباسارو پهن میکنه.» بعد مامانم آمد دم در و راهنماییشان کرد که بیایند داخل. مانتویش تنش بود. روسریاش را نامرتب انداخته بودروی سرش. بابا آمد جلوی در و نگاهم کرد. گوشم را چسباندم به دهانش.
گفت: «دلت برام تنگ میشه؟»
گفتم: «آره تنگ میشه.»
سرم را انداخته بودم پایین و نگاهش نمیکردم.
بدون اینکه دستش را بگیرم، دستم را گرفت. یک اشک درشت آمد توی چشمهایم. اما نگذاشتم بچکد روی پیراهنم.
بابا آمد که برود بیرون یکدفعه عصبانی شد، داد و هوار راه انداخت و اشکها، درشتدرشت از چشمهاش افتادند. یک مرد سفیدپوش دیگر دوید سمتش. دستهایش را گرفت و آنیکی به بابا آمپول زد و خواباندش روی برانکارد. اشکهای من بدون زحمت ریختند توی یقهام. بابا هی تکان خورد و هی داد زد و هی گریه کرد، اما خیلی طول نکشید که آرام شد.
مامان زل زد توی چشمهای من و همینطور که داشت همراهشان میرفت بیرون گفت: «ایندفعه خوب خوب میشه و برمیگرده.» بعد انگشت اشارهاش را فرو کرد توی شقیقهاش و گفت: «همشو خالی میکنه. همشو...»
در را که بستند تلفن هی زنگ خورد، هی زنگ خورد. تلفن را جواب ندادم. روی مبل جلوی پذیرایی بیحرکت نشستم و فکر کردم. فکر کردم از کی بابا هی توی چشمهاش اشک آمد و غصهدار شد؟ شاید همان وقتی که هنوز راننده بود و آن تصادف بد را کرد و درب و داغان شد! یا شاید بعدش. همان وقتی که بهش تهمت زدند و از سر کار اخراجش کردند و دو سال خانهنشین بود و صبحها باهم کارهای خانه را میکردیم و غذا میپختیم و به پرندهها غذا میدادیم. شاید هم از وقتی مامان هی سر کار میماند و حتی روزهای تعطیل هم گاهی اضافهکاری میگرفت و همیشه خسته بود...
***
مامان آمد خانه و کیفش را پرت کرد روی میز. کلید و موبایلش از زیپ باز کیف درآمد و لیز خورد روی میز. تلفن را دستش گرفت. تا شروع به حرف زدن کرد صدایش را آورد پایین. صدایش میلرزید. وقتی میخواست بگوید بخش اعصاب و روان صدایش را به زحمت میشنیدم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. بعد صدای کلاغها را شنیدم که بیرون روی شاخههای کوچه قارقار میکردند و با قهقهه میگفتند: باباش رفت... باباش رفت...
***
بابا لباس سفید پوشیده بود. دمپاییهای سفید پایش بود و توی اتاقش پنجرهی بزرگ سرتاسری داشت. از سر راه برایش حسن یوسف خریده بودیم با یک گلدان قرمز کوچولو که وسطش لوبیا سبز کرده بودم. بابا لاغر شده بود، شاید هم نشده بود و چون توی بیمارستان بود اینطوری فکر میکردم. چشمهایش دیگر خیس نبودند.
دستهایش را گرفتم و لوبیایم را نشان دادم و گفتم: «برای زنگ علوم کاشتمش. بعدم گذاشتم ساقهش بلند شه. وقتی اولین لوبیاش قرمز شه تو برمیگردی خونه.»
بابا خندید اما خندهاش صدا نداشت. دستش را آرام از دستم درآورد و باهم رفتیم و از پنجره، میناها را نگاه کردیم. میناها جیغ و ویغ راه انداخته بودند. بابا آنقدر میناها را نگاه کرد که غروب شد. حرف نزدیم. سایههایمان از پنجره افتاده بودند توی حیاط بیمارستان. کلاغها به سایههایمان نوک میزدند. سایهی بابا لاغر و استخوانی بود و البته کشیده. مهتابیهای کمرنگ داشتند یکییکی روشن میشدند. میناها لای درختها قایم میشدند و دیگر نمیتوانستیم خوب پیدایشان کنیم.
مامان آرام صدایمان کرد. بابایم برگشت و با چشمهایی که دیگر خیس نبودند جفتمان را نگاه کرد. بعد آرام گفت: «لباسها را جمع کردی؟»
نگفتم آره، نگفتم نه، گفتم: «لباس خالخالیه رو باد با خودش برده بود. روی بند نبود.»
همانطور با دمپاییهای سفیدش دراز کشید توی تختش. وقت رفتن بود.
توی در ایستادم، برگشتم نگاهش کردم و گفتم:« فکرای بد؟»
ملافهی سفید را کشید روی سرش. حالا پشت به ما دراز کشیده بود.
***
مامان قرصهای بابا را ریخت توی ظرفشویی و رویشان آب گرفت. گفت: «یه وقت نذاری فکرای بد توی سرت بمونهها... عاقبتش میشه این. با خودم حرف بزن. باشه؟»
بعد با پشت دستش اشکهایش را از توی صورتش جمع کرد و شیر را بیشتر پیچاند.
کتاب ادبیاتم را پرت کردم آنور و رفتم پشت پنجره. سه تا کلاغ، یکی از یکی سیاهتر، روبهرویم روی شاخههای درخت نشسته بودند و زل زده بودند توی چشمهایم. قار زدند و با قهقهه گفتند: باباش برنگشت... باباش برنگشت.
تلفن را برداشتم. تندتند شمارهی بیمارستان را گرفتم. تلفنچی که گوشی را برداشت صدایم را آوردم پایین و با گریه گفتم: «با بابام کار دارم.»
تلفنچی، کجخلق و بیتفاوت گفت: «بابات کیه؟»
گفتم: «مریض اتاق 206.»
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد دوباره تلفنچی با صدای جدی اما ایندفعه کمی مهربانتر گفت: «خوابه...»
گوشی را گذاشتم و با صدای بلند، طوری که مامان بشنود گفتم: «فردا میریم بیمارستان.»
مامان گفت: «بیمارستان؟ مگه امروز نبودی؟ چیکار داری؟»
گفتم: «بریم ملافههای سفیدو از روی صورت بابا کنار بزنیم.»
تصویرگرى: ناهید لشگرىفرهادى