بچهها با عجله به طرف خانههایشان میدویدند. جایی که والدین خسته از کار روزانه، منتظرشان بودند.
معلم میانسال رو کرد به پسرکی که تنها و بیحرکت وسط کلاس روی نیمکت نشسته بود و گفت: «وقت رفتن به خونهست.» و دوباره تکرار کرد: «الآن درمدرسه بسته میشه. پاشو برو خونه.»
پسرک گفت: «فقط یه دیقه، من هنوز تموم نکردم. یه جورایی باید مراقب باشم.»
- لفتش نده. الآنه که فراش مدرسه درو قفل کنه. حواست باشه اولین چیزی که میخوام روز دوشنبه رومیزم ببینم تکلیفته!
پسرک دندانهایش را روی هم فشار داد و منمنکنان گفت: «آ... آقا میخواستم یه چیزی بهتون بگم.»
معلم با دلخوری پرسید: «چیه؟ بگو ببینم!»
پسرک با دستپاچگی گفت: «هیچی آقا، هیچی!»
مدرسه توی سکوت فرو رفته بود. پسرک آرام به طرف در رفت. بدنش میلرزید و زیرلب زمزمه میکرد: «نمیتونم انجامش بدم.» بعد خم شد و از لای در کلاس سرک کشید و این طرف و آن طرف را نگاه کرد. هیچکس نبود، نفس حبس شدهاش را بیرون داد و چند دقیقهای مقابل در تکیه داد. بعد بهزور قدش را راست کرد و سریع به طرف نیمکتش رفت، کتابش را برداشت و با عجله بیرون دوید.
در مدرسه باز بود. نیمچه لبخندی روی لبهای پسرک نشست. بالأخره از مدرسه زد بیرون!
با آرامش تمام زیر لب زمزمه کرد: «آخیش!»
بیرون مدرسه نشسته بود. توی دلش خندید و بعد شروع کرد به دست زدن. خود خودش بود! قُلدُرمدرسه!
بلند شد و با تنبلی کش و قوسی به خودش داد. تمام این مدت لبخند روی لبهایش جا خوش کرده بود. همینطور که سرش را تکان میداد و میخندید پسرک را از پشت سر غافلگیر کرد و گفت: «کاش قیافهتو میدیدی. حرف نداره! امیدوار بودم بعد اولین کتک، درساترو از بر باشی. د یالا هرچی داری رد کن بیاد ببینم!»
پسرک توی ذهنش بارها و بارها با قلدر دست و پنجه نرم کرده و پیروز شده بود، اما در واقعیت و رودررو یکبار سعی خودش را کرده بود، اما بد آورده بود. دانستن اینکه این قُلدر بدون دلیل قُلدر شده، قابل قبول نبود. پسرک برای یک بار هم که شده سعی کرد غرورش را حفظ کند.
تا پسرک به خودش بیاید مشتی روی صورتش نشست. درد آنقدر زیاد بود که پسرک در همان حال تصمیمش را گرفت. حالا وقت انتقام بود. هردو با هم گلاویز شدند. پسرک مشت میخورد، اما نیرویی در خودش حس میکرد که پیش از این سراغ نداشت. در یک لحظه روی قلدر نشست. زانوهایش را تا کرد و لگدی به او زد، تا قلدر به خودش بیاید، پسرک پا به فرار گذاشت. امروز او موفق شده بود و پیروزیش چنان خوشایند بود که اصلاً نمیخواست راجع به فردا فکر کند... اما همینطور که میدوید به خودش نهیب زد: «فردا بهتر حسابشو میرسم. بالأخره به ناظم میگم! باید از مدرسه بیرونش کنن.»