زنگ تفریح آخر، وسط حیاط مدرسه یک پوززنی حسابی بهراه افتاد:
- باباخرسی بهم قول داده اگه معدلم از پسر همسایه بیشتر بشه، منرو ببره عسلآباد!
روباه گفت:«اگه بدونین ما کجا میریم کفتون میبره! قراره با کشتی بریم به یه جزیره اونور جنگل و اونجا روی آب اسکی کنیم!»
شتر بیچاره که تابهحال فقط مسیر خانه تا مدرسه را رفته بود، مِنمِنکنان گفت: «بابام به من قول داده امسال ببردم پیش عمو شتر...» که بچهها هِرهِر خندیدند که: «مثل سالهای قبل که هیچ کجا نرفتین؟! تازه، عمو شترت که تو بیابونه، نکنه میخوان ببرنت اونجا آفتاب بگیری!» شتر دلش میخواست بچهها اشکش را نبینند، اما نشد.
آنشب سر میز شام، شتر چیزی نخورد؛ بهجایش همانطور که گردنش را سیخ نگه داشته بود، به پدرش گفت: «دیگه امسال باید منرو ببرین سفر!» باباشتر لبخندی زد که: «اتفاقاً دلم برای عموت...» شترکوچولو که روی کلمهی عمو حساسیت پیدا کرده بود گفت: «آره، همون عموی بیابونگردی که آبروی منرو تو مدرسه هم برده؟» و رفت توی اتاقش و در را محکم بست.
بعد از آنشب، شترکوچولو تا هفت روز، نه از اتاقش بیرون آمد و نه لب به چیزی زد؛ آنقدر که ذخیرهی هر دو کوهانش ته کشید. آخر سر، روز هشتم، صبح زود قبل از اینکه کسی بیدار شود، از خانه رفت بیرون و زد به دل جنگل. آنقدر رفت و رفت و رفت تا گم و گور شد. در همین هیر و ویر که آرزو میکرد کاش پایش قلم شده بود و هشتمین روز را هم در اتاق مانده بود، ناگهان از پشت یکی از درختها صدای عجیبی شنید. آرامآرام بوتهها را کنار زد و از پشت درخت چیزی دید که شاخ درآورد:
آنجلو کنار یک تشت، روباهی روی زمین دراز کشیده بود و یک کشتی کاغذی را روی آب هل میداد و چلپچلپ آببازی میکرد!