روزهای اول خوشم میآمد. بعد کلافه شدم. بعد اعتراض کردم. مادر گفت که شما جای مادربزرگ من هستید و من باید از بودنتان خوشحال شوم، اما من نمیدانستم چرا یک همسایه باید اینقدر به خانهی ما بیاید.
به من لبخند میزدید، زیر خنکای کولر مینشستید و چای مینوشیدید. مادرم برایتان پتوی مسافرتی میآورد تا روی پایتان بیندازید، آخر پایتان از سرمای کولر ما درد میگرفت. مادرم شما را گرم میکرد و شبها نگرانتان بود.
دیشب خیلی اتفاقی شنیدم که به پدر میگفت: چند تا از همسایهها رفتهاند بالای پشتبام و نتوانستهاند کولر شما را روشن کنند. میگفت: در خانهی کوچک شما بدون کولر نمیشود دوام آورد. میگفت: شما نمیتوانید برای درست کردن کولر زیاد هزینه بکنید.
من از خودم ناراحت شدم. پول توجیبیام آنقدر نبود. اما روز بعد یک کولرساز آوردم. او ایراد کولر را گرفت و به من گفت: پوشالها کهنه و فرسودهاند. گفت: اگر نمیخواهید پوشالها را عوض کنید چندساعت یکبار بروید پشتبام و به آنها آب برسانید.
حالا من بین پشتبام و آپارتمان در رفت و آمدم و شما در خنکای کولر خانهی خودتان، راحت و بدون غرولند پسر همسایه نشستهاید و من دلم برای بودن شما در خانهمان تنگ شده، بودن شما با آن لبخند مهربان و آن نگاه گرم که حالا پشت دیوار بین خانههایمان آرام خوابیده است.