تو شاید غیر قانونی این جا زندگی میکنی، اما سرما که قانونی و غیر قانونی نمیشناسد.
سردت بود، دستهایت را زیر بغلهایت فشار دادی و منتظر شدی چراغ قرمز شود و ماشینها بایستند.
صورتت از سرما سرخ شده بود و دستهایت پینه بسته.
مدرسه که نرفتهای! حالا ساعتی است که تو باید سرکلاس باشی، ریاضی یا فارسی شاید هم دیکته...
این روزها املا جای دیکته را گرفته، دیکته خیلی تَحکّم داشت، اجباری بود.
مثل اجبارِ کارکردن تو!
مثل اصرار تو برای پاککردن شیشهی ماشین شاسیبلند. روی پاهایت بلند میشوی و...
یک شیشهپاککن و یک دستمال خیلی تمیز دستت بود. برای ماشینهای مدل بالای این نقطه از شهر، باید دستمال تمیز بیاوری.
بعضیها مهربانند یا میترسند تو شیشه را کثیف کنی، برای همین زود به تو پول میدهند و...
بعضیها به تو محل نمیگذارند. هرچه به شیشه ضربه میزنی، روبهرو را نگاه میکنند. اصلاً انگار که تو نیستی. بعضیها مثل رانندهی این ماشینِ شاسیبلندند...
نگران نباش، حتماً از چیز دیگری عصبانی بوده. ما شاید برخلاف قصههایمان، مهمان ناخوانده را دوست نداشته باشیم، اما حرمتش را نگه میداریم، مخصوصاً اگر مثل تو بچه باشد.
ما سر مهمان داد نمیکشیم.
ببین، همین آقایی که داشت از خیابان رد میشد و برخورد نامناسب او را با تو دید و سکوت تو را! دیدی چه خوب با تو رفتار کرد.
همین آقایی که تو را دیدکه مات مانده بودی و سبز شدن چراغ را ندیدی، همین که تو را کنار کشید تا ماشینها بروند، دیدی چهقدر مهربان بود!
دست به سرت کشید و دستمال داد تا اشکهایت را پاک کنی و درِگوشی با تو حرف زد.
همین حرفها را گفت، مگر نه؟