«در میان همه موجودات روی زمین، تنها انسان است که از مرگ میترسد و مرگ برایش اهمیت دارد. زیرا تنها آدمی است که به مرگ میاندیشد و در واقع میتواند به مرگ بیندیشد.» اینها جملات یک فیلسوف معاصر غربی است؛ نوربرت الیاس.
خیلی سخت است که بخواهیم از مرگ صحبت کنیم اما جملاتمان فیلسوفانه و انتزاعی نشود. با این وجود در قرن بیستم یک خانم روانپزشک دست به کاری کاملا تجربی و عینی در مورد واکنش به مرگ زد؛ او به سراغ بیمارانی رفت که خبر مرگ خودشان را شنیده بودند و دید که تقریبا تمام آنها برای پذیرش این خبر، مراحل روانشناختی یکسانی را پشت سر میگذارند.
این روانپزشک آمریکایی - سوئیسی با این تحقیقش یک عنوان عجیب و غریب به نام خود اضافه کرد و از آن به بعد او را با این عنوان صدا زدند: الیزابت کوبلر راس، مرگشناس!
کوبلر راس با تمام خبرنگارانی که از مصاحبه شوندگانشان میپرسیدند: «اگر به شما بگویند فقط تا ۲ روز دیگر زندهاید، چه کار میکنید؟» یک تفاوت عمده داشت. این خبرنگاران سؤالی را میپرسیدند که میشد با تخیل به آن جواب داد یا حتی برای تظاهر در مقابل مصاحبهکننده و خوانندگان مصاحبه، میشد کارهای مثبتی را پشت سر هم ردیف کرد.
اما کوبلر راس دقیقا به میان واقعیت رفت و با کسانی زندگی کرد که همسایه دیوار به دیوار مرگ بودند و خبر لاعلاجی بیماری خودشان را شنیده بودند. کتابهای کوبلر راس به بسیاری از زبانهای دنیا و از جمله به فارسی ترجمه شده است؛ مثل کتابهای «پایان راه» و «مرگ، آخرین مرحله زندگی». حتی پای این کتابها به فیلمهای ایرانی هم باز شده است.
اگر فیلم «یه بوس کوچولو»، اثر بهمن فرمانآرا را دیده باشید، حتما به کتابی که جمشید مشایخی داشت در آخرین روزهای عمرش مطالعه میکرد، دقت کردهاید؛ رضا کیانیان به جلد آن کتاب نگاهی میاندازد و رو به مشایخی میگوید: «کتاب پروفسور راس را میخوانی؟». حتی شاید بتوان گفت آن فیلم فرمانآرا از روی ۵ مرحله «واکنش به مرگ» کوبلر راس ساخته شده است. اما مراحل پنجگانه واکنش به مرگ از دیدگاه پروفسور راس چه ویژگیهایی دارد؟
شوک و انکار
خبر مرگ خودمان را انکار میکنیم نه، دکتر اشتباه میکند
وقتی یک پزشک بهمان خبر میدهد که ما مثلا به خاطر بیماریمان رو به مرگیم، اول گیج و گنگ میشویم. بعد، اولین جملهای که به ذهنمان میرسد این است: «او اشتباه میکند». در واقع ما صورت مسئله را پاک میکنیم؛ صورت مسئلهای که آنقدر اضطرابآور است که ممکن است ما را از این پزشک به آن پزشک بکشاند تا شاید یکی نظرمان را تایید کند و بگوید: «بله، آن پزشک اشتباه کرده. تو مردنی نیستی».
ماندن در این مرحله اگرچه باعث کوتاهشدن باقیمانده عمرمان میشود، اما کوبلر راس تاکید میکند که چهار پنجم بیماران ترجیح میدهند که خبر مرگقریبالوقوعشان به آنها داده شود؛ در واقع باخبری از این موضوع را به بیخبری ترجیح میدهند. با این حال، خانم مرگشناس، این مراحل را جزئی از زندگی و شکوفایی فردی بیمار میداند؛ البته به شرط آن که فرد به مرحله پنجم هم برسد.
خشم
خشم خودمان را نسبت به دیگران ابراز میکنیم چرا من؟
فرد در این مرحله معمولا از انکار مرگ دست برمیدارد اما نمیخواهد موضوع را به راحتی بپذیرد؛ احساس ناکامی و خشم میکند و مدام از خودش و اطرافیانش میپرسد: «چرا من؟».
او به دیگرانی که از انرژی و سلامت کامل برخوردارند، غبطه میخورد و خشمگین میشود و ممکن است نسبت به هر کسی احساس خشم داشته باشد؛ خداوند، سرنوشت، دوست، اعضای خانواده، پزشک، کارکنان بیمارستان و...
در این مرحله، زندگیکردن با فرد بسیار مشکل میشود. او معمولا در این مرحله به شدت زودرنج میشود اما باید بدانیم که در واقع، این حالات نوعی خشم نسبت به خود مرگ است، نه نسبت به اطرافیان. آدم وقتی از چیزی خشمگین میشود که تحت کنترلش نیست؛ گاهی خشم خودش را نسبت به یک چیز قابل کنترل ابراز میکند و به اصطلاح، از جابهجایی حسی استفاده میکند.
توصیه روانپزشکان این است که ما باید به خودمان کمک کنیم تا زیربنای این خشم را کشف کنیم؛ احساسات عمیقی مانند ترس و تنهایی. ماندن در این مرحله خیلی سخت است. اگر فرد در این مرحله فوت کند، برای همیشه خاطرهای از یک بیمار پرخاشگر در ذهن اطرافیانش بهجا خواهد گذاشت؛ مخصوصا اگر اطرافیان معنای واقعی این خشم را ندانند.
چانهزدن
برای بیشتر زنده ماندن معامله میکنیم تولد فرزندم را ببینم، بعدش بمیرم
در این مرحله ما دیگر خشمگین نیستیم اما هنوز دلمان میخواهد موقعیت را کنترل کنیم؛ موقعیتی که هنوز هم نمیخواهیم بپذیریم که قابلکنترل نیست؛ هنوز به شکل یک مبارزه به آن نگاه میکنیم اما این بار از موضع انفعال، فقط چانه میزنیم. میخواهیم با همه چیز در ازای کمی بیشتر زنده ماندن معامله کنیم؛ با خداوند، با پزشک، با دوستان و...
در این مرحله گاهی فکر میکنیم که پزشک به خاطر پرخاشگریمان در مرحله قبل، درست به ما نمیرسد. به همین خاطر سر به راه میشویم تا با مداوای بهتر، مرگ دست از سرمان بردارد. سازگارتر میشویم؛ پزشکمان را سؤالپیچ نمیکنیم؛ آرامتر برخورد میکنیم و حتی ممکن است با خدا وارد معامله شویم؛ بیشتر صدقه بدهیم، نذر کنیم، عبادت کنیم و اخلاقیتر باشیم اما در عوض از خدا بخواهیم اجازه بدهد عروسی پسرمان را ببینیم! در واقع ما داریم به نوعی با فروشنده چانه میزنیم تا او کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد و زندگی را به بهایی ارزانتر از مرگ به ما بفروشد.
در این مرحله اگر پزشک خوبی داشته باشیم، به ما میفهماند که به هر حال او تلاش خودش را خواهد کرد و بیمارِ خوب بودن فقط به معنای رعایت فعالانه توصیههای پزشک است.
افسردگی
افسرده میشویم و پیشاپیش برای خودمان عزا میگیریم برای خودمان عزا میگیریم
مرحله چانهزدن خیلی طول نمیکشد؛ بیماری پیشرفت میکند و همه قراردادها نقض میشود و ما غمگین میشویم؛ به خاطر بیماری، به خاطر مشکلات شغلی و مالی خاصی که برای خودمان و خانوادهمان به وجود آوردهایم؛ به خاطر مرگی که احساس میکنیم امروز یا فردا خواهد آمد؛ به خاطر برنامههایی که هرگز فرصت انجامش را پیدا نخواهیم کرد؛ به خاطر رؤیاهایی که هرگز به آنها دست پیدا نمیکنیم و...
این غمگینی و نا امیدی ممکن است آنقدر شدید شود که ما کاملا افسرده شویم؛ یعنی از دیگران کناره بگیریم؛ حرکات و حرف زدنمان خیلی کند شود؛ نتوانیم تصمیمهای ساده روزمرهمان را بگیریم؛ خواب و اشتهایمان به هم بریزد؛ به خاطر خیلی چیزها احساس گناه کنیم و بدتر از همه اینکه افکار خودکشی به سراغمان بیاید.
پزشک ممکن است در این مرحله برایمان داروهای ضدافسردگی تجویز کند. در این مرحله بهتر است با یک روانشناس یا روانپزشک صحبت کنیم؛ چرا که تحقیقات نشان دادهاند که امیدوار بودن حتی در بدترین شرایط هر بیماری، باعث افزایش طول عمر میشود.
روانشناس یا روانپزشک میتواند به ما کمک کند تا ذرههای باقیمانده امیدمان را در وجود خودمان پرورش بدهیم و برای روزهای باقیمانده عمرمان برنامهریزی کنیم. از قدیم گفتهاند امید آخرین چیزی است که دست از سر آدم برمیدارد.
پذیرش
میپذیریم که به زودی خواهیم مرد و مرگ، یک قانون جهانشمول است. همه میمیرند، من هم
سوزان سانتاگ میگوید مرگ میتواند قدرت استعاره پیدا کند؛ خیلی از شعرهایی که آراممان میکنند، دقیقا از مرگ حرف میزنند: «و خاک، خاکپذیرنده، اشارتی است به آرامش.»
شاعران این امکان را دارند که وقتی به مرگ میاندیشند یا وقتی مرگ را در نزدیکی خود حس میکنند، آن را به کلمه تبدیل کنند. سهراب سپهری را باید یکی از نمونههای بارز چنین اندیشهای دانست: «مرگ پایان کبوتر نیست».
مرحله آخر واکنش به مرگ، مرحلهای است که ما میپذیریم مرگ یک پدیده اجتنابناپذیر و جهانشمول است و باید با آن به تفاهم رسید. دوری از عزیزان و اطرافیانمان را بهعنوان نتیجه مرگمان قبول میکنیم و در بهترین حالت، احساسات پریشان خودمان را در مورد پایان زندگی سر و سامان میدهیم.
گاهی ممکن است بیتفاوت باشیم یا احساس تسلیمشدن داشته باشیم؛ شاید به این خاطر که از این جدال ۵ مرحلهای با مرگ خسته شدهایم: «فرصت کوتاه بود/ و سفر جانکاه/ اما یگانه بود و هیچ کم نداشت...»
مرگها و آدمها
نکته مهم این است که کوبلر راس خودش تاکید میکند که این توالی ۵ مرحلهای برای همه بیماران رو به مرگ، ثابت نیست؛ یعنی الزاما همه مردم از تمام این مراحل عبور نمیکنند.
گروهی ممکن است بین این مراحل رفت و برگشت کنند؛ یعنی مثلا بعد از مرحله دوم (خشم)، دوباره به مرحله اول برگردند و مرگ خودشان را انکار کنند. بعضیها ممکن است فقط یک یا دو مرحله را تجربه کنند و اصلا به مراحل نهایی راه پیدا نکنند.
برخی هم ممکن است زودتر به مراحل پایانی برسند. موارد نادری هم هستند که دقیقا این ۵ مرحله را با همین توالی-منظم و دقیق- طی میکنند. اما به هر حال، رویارویی با مرگ قریبالوقوع- لااقل از نظر کوبلر راس- خارج از این مراحل پنجگانه نیست.