نه فقط بوی گلاب که آریا تولایی (از رشت) میگوید: «سلامی که بوی خرما و فرنی و آشرشته و شامی میدهد. آمدن ماه رمضان را به شما تبریک میگویم.» الهه صابر (از تهران) هم کنکورش را داده و بعد از مدتها برای دوچرخه نوشته: «سلام، سلام، سلام. اینقدر سلام که همهی لحظههایمان پر شود از سلامتی. پر شود از خندههای خوشمزهی همینطوری. تابستان برایم شده یک گنج بزرگ و مهم. برای تابستان نقشه کشیدهام. اول باید از ماه خدا خوب استفاده کنم. رمضان برایم فرصت خیلی مهمی است. خدا انگار درماه رمضان همهی هفت آسمان را میآید پایین. دوست دارم خدا را خوب ببینم.»
این هم یک سلام دیگر، سلام مریم رضایی (از تهران) با بوی تابستان و... «سلااااااام، دیدی سلامم چه کشدار بود؟ چون تابستونه و فصل خمیازه!» و این هم یک سلام تابستانی دیگر از الهام همتی (از کنگاور): «یه سلام تابستانی به رفیقی که قلبی از مهر دارد. خوش میگذرد با نامههای رنگوارنگ بچهها؟ با داستانها و شعرهایی در حال و هوای تابستان؟»
ما همهی آثار شما را میخوانیم، باور کنید!
«ای وای! دیدی چی شد دوچرخه؟» این را سیده دنیا حسینی (از تهران) میگویدکه باورش نمیشود دوچرخه آثارش را خوانده باشد! «الآن بابام روزنامه رو آورد تو خونه، بعد ناگهان دیدم برام نظر گذاشتی تو مجله! وای خدایا، یعنی میشینین میخونین؟ الآن نمیدونی چه شوقی دارم! دوچرخه نشسته شعرهام رو خونده.»
باورتان میشود که دنیا باورش نمیشود کارهایش در دوچرخه خوانده شود؟ این از دنیا و این هم از مریم عبدالحمیدی (از رشت) که باورش نمیشود کارش چاپ شده! «شرط میبندم نمیدونی چه حالی شدم وقتی نامهی خودم رو با اسمم دیدم. از کلاس زبان که برمیگشتم رفتم از دکه یه روزنامهی همشهری خریدم و همونجا تو بخش گزارشنامه دنبال اسم خودم گشتم و وقتی پیدا کردم، زبونم یخ زد! (یه اصطلاح جدیده، یعنی بیحرکت شد! یعنی نمیتونستم حتی یک کلمه هم حرف بزنم!)»
اما فاطمه سلامی (از اهواز) شاکی است: «اول میخونیاش، یه کم نگاهش میکنی، به پشتی صندلی تکیه میدی، دوباره خم میشی و کاغذ محترم رو تا میکنی میگذاری کنار، مثل همیشه! خواهش میکنم اینبار اگه خم شدی و برش داشتی، بگذارش برای چاپ.» دستکم فاطمه مطمئن است که کارهایش خوانده میشود. اما فاطمه جان، گاهی آثار اشکالات کوچکی دارد یا چاپ نشدنش دلیلی دارد که میشود آنها را حل کرد. چرا به دوچرخه زنگ نمیزنی؟
همیشه دلیلی هست برای ننوشتن!
دوچرخه کمکم دارد عادت میکند یا فصل مدرسه است یا فصل امتحان است یا فصل کنکور است یا کلاس تابستانی است یا... بهانهها از زمین و آسمان میبارند، نه؟! نوشین صرافها (از تهران): «میدانم اگر برای این کمکاری 1001 دلیل بیاورم، هزارتایش را میگذارید کنار و تنها یکی از آنها برایت مهم است و آن هم تنبلی.» و میگوید فقط تنبلی نیست. چیزهای دیگری هم هست.
ملکیا شکیبانیا (از تهران) چیزی به فکرش نمیرسد: «دیگر اخمهایت را باز کن. قبول دارم که کمکاری کردم، ولی باور کن هرچه فکر کردم و سرم را خاراندم چیزی به ذهنم نرسید. حتماً با خودت میگویی الآن که تابستان است و وقت برای فکر کردن زیاد است. قبول دارم. قول میدهم بچهی خوبی باشم و برایت بیشتر بنویسم. راستی دوچرخه، گوشت را بیاور جلو یک چیزی بگویم: خیلی دوستت دارم. آشتی، خب؟»
شیرین جعفری (از تهران) کنکور دارد: «شاید از دست من ناراحت باشی. شاید فکر کنی فراموشت کردم. درسته خیلی وقته ازم خبری نیست، اما همیشه به یادتم، آخه تو بهترین دوست منی و من همیشه دوستت دارم. برام دعا کن دانشگاه قبول بشم، اونوقت با خیال راحت میتونم برات مطلب بفرستم.»
و مهشاد ترابی (از سنقر) تازه کنکورش را داده: «تقصییییییر من نیست! همهاش تقصیر کنکور و درسه! بعد از عید حداقل روزی12ساعت درس میخوندم. میتونی حدس بزنی که تلویزیون، اینترنت، تلفن، مهمونی و... همه تعطیل! باورت میشه من از عید به اینور اصلاً بازار مازار(!) نرفتم؟»
و حالا مهشاد قول میدهد که «راستی چی بود نوشته بودی اون شماره؟ میخوای کرکرهی خبرنگار افتخاری رو بکشی پایین؟ میخوای ما ناراحت شیم آیا؟ من خودم یه تنه مسئولیت خبرنگاری رو به نحو احسن انجام میدم. تو غمت نباشه...! از پشت همین تریبون از تموم دوستهای خبرنگارم هم میخوام که همکاری کنن! مثلاً الآن تابستونه و اوقات فراغته! الآن آثارتون رو نفرستین، کی میخواین بفرستین؟ ببینم چیکار میکنینها!» خب، ببینیم چیکار میکنید ها!
نامه نوشتن خوب است
این روزها نامهنگاری کم شده. به قول آریا تولایی ایمیل و پیامک هست دیگر. با این همه گاهی نامه نوشتن لطف دیگری دارد. آریا نوشته: «این اولین نامهای است که مینویسم. نه فقط برای شما، بلکه تا به حال برای کسی نامه ننوشتهام. ببین این دوچرخه چه تجربههایی به آدم میدهد؛ تجربهها و حسهای خوب خوب.» و مهسا پیلتنعراقی (از کرج) میگوید: «نوشتن برای تو جزو شیرینترین و زیباترین بخشهای زندگیام است.»
راستی، این هم جملهی یاسمن مجیدی (از تهران) که از دوچرخه تشکر کرده. چرا؟ بخوانید خودتان. «از بابت شرکت دادن خبرنگارهای جوان در مسابقههای تختهسیاه بسیار بسیار متشکرم.»
یک خط در میان
الهام همتی: «بزرگ شدن احساس دوگانهای است؛ خوشحالی و ناراحتی. خوشحالم، چون به سمت تحقق رؤیاها و آرمانهایم پیش میروم و غمگینم، چون پا به دنیای بزرگترها میگذارم که روحم با آن بیگانه است.»
محدثه عابدینپور: «حس خشکیدهام نمیذاره بنویسم. اصلاً نمیدونم چرا اینجوری شدم. شعر مینویسم، داستان مینویسم، اما اصلاً دوستشون ندارم. من باید یه روزی نویسندهی خوبی بشم، اما با این طبع خشکیده...»
الهه صابر: «میخواهم قالیبافی یاد بگیرم. مادرم وقتی من خیلی کوچک بودم یا شاید اصلاً نبودم، قالی میبافت. خالهام هم در قالیبافی تبحر دارد. فعلاً دار خریدهام و طرحم را دادهام نقشه کنند. نقشه و نخ که آماده بشود، کارم را شروع میکنم. میخواهم با قالیچهام حرف بزنم.غصههایم را لای چلهی قالی گره بزنم. دار کوچکی است؛ اینقدر کوچک که گذاشتمش گوشهی اتاقم. کوچک است و محکم. به گمانم تحمل حرفهایم را دارد.»
کاغذ نامهی نوشین صرافها، تهران