یک تابستان پرماجرا را با هم گذراندیم. پر از پاکت و نامه و ایمیل و تلفن و آثار و مسابقه و جلسه و بقیهی چیزهایی که مخصوص تابستان دوچرخه است. خوشحالیم و ممنون برای این تابستان گرم و پرکار. هفتهی آخر تابستان خوش بگذرد.
* * *
یک سال منتظرت میمانیم تابستان جان!
تابستان دارد تمام میشود. مثل همیشه بعضیها ناراحتند، مثل کیمیا مذهب یوسفی (از رباطکریم) که هنوز دلش تابستان میخواهد: «میشود همگی با هم دعا کنیم تابستان تمام نشود؟ ما هنوز تشنهی بیدغدغگیهای گرم هستیم!» و بعضیها خوشحالند و منتظر اتفاقهای خوب پاییزی. گلنوش اسماعیلی (از کنگاور) نوشته: «خیلی خوشحالم که دوباره مدرسهها باز میشن. تابستون هم خیلی خوب بود، یعنی هست! راستش هر سال وقتی به مهر نزدیک میشیم، حالم عوض میشه. بین خودمون بمونه، ممکنه بهخاطر بودن روز تولدم تو مهر باشه!»
اصلاً این تولد موضوع خیلی از دوست داشتنهاست، مثل دوست داشتن شهریور. فاطمه ابوالفتحی (از نهاوند) میگوید: «یه سلام شهریوری به همرکابیهای خودم. من این ماه رو خیلی دوست دارم، چرا؟چون تولد خودم و بابام و عمهام تو این ماهه.»
این آخر آخرهای تابستان هم گرما دست از سر ما برنمیدارد. برای همین هم یک لیوان آبپرتقال خنک از طرف مریم رضایی (از تهران) خیلی میچسبد: «فکر میکنم این روزها هر کدوم از این نامهها رو شبیه یه خوراکی میبینید، یه خوراکی خنک. خدا کنه نامهی من شبیه این لیوانهای آب پرتقال باشه که لبهاش یه پر پرتقال داره!»
و در همین گرما آریا تولایی (از رشت) از باران میگوید و دل ما را میسوزاند! «سلامی که بوی خاک و باران میدهد. بله وسطِ تابستان هم باران. اینجا حتی وسط وسط تابستان هم باران میآید. الآن یک هفته است یکریز میبارد و روی اعصاب ما قدم میزند.»
و نامهی فاطمه پرکاری (از تهران) یادمان میاندازد که با پایان تابستان و شروع مدرسه... همان که خودتان میدانید!
«میترسم دوباره مدرسهها باز شوند و دوباره همان داستان هرسالهی کلیشهای که خودت بهتر از من بلدی و چه بسا که حفظی!»
کاغذ نامهی سارا سلیمانی از ملارد
به قول جناب سعدی
ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی!
این خوب است، این خیلی خوب است. این که شما دوچرخه را دوست خودتان میدانید، که مثل فاطمه پرکاری میگویید «من تو را به مهربانی، سادگی، شادی، بازی، حرفها و کارهای دوستانه و شاعرانگی و از همه مهمتر پیوند میان کودکی و نوجوانی میشناسم. تو خودش هستی. خودی خوب!»
و مثل سارا سلیمانی (از ملارد) میگویید: «دوچرخهی عزیز و مهربانم، تو مانند یک پشتی یا چیزی شبیه به این هستی (تعجب نکن! تو خیلی چیزها میتونی باشی. این از قابلیتهای جالب توست!) که ما نوجوانها که امروزه از دیسک کمر و کمردرد رنج میبریم، میتونیم به تو تکیه کنیم. تو مثل یه ضبطصوتی که هر چهقدر هم باهات درددل کنیم، هیچوقت تموم نمیشی. اصلاً تو اینقدر مهربونی که نگو و نپرس!»
و بعد دوست قدیمی، یکتا عرفانیفرد (از تهران) یادی از دوچرخه میکند که: «یاد کردن از دوستان قدیمی کار این روزهای منه. میدونم که همیشه یه جای هرچند کوچیک در فهرست همراهان دوچرخه برای من داری، از اون روزهای خیلی گذشته. من بزرگ شدم، اما هنوز هم دیدنت قلقلکم میده که برات بنویسم.»
و باز دوست قدیمی دیگری، یعنی زهرا خدایی (از بروجرد) مینویسد: «نمیدانم من را یادت میآید یا نه؟ چون من خبرنگار افتخاریات نبودهام، نویسندهی چندان فعالی هم نبودهام.من نوجوان دیروز و جوان امروزم... خوانندهی پر و پا قرصت بودم. دلم تنگ شده بود برایت! برای صفحههای رنگیرنگیات که دنیایم را رنگی کرد. دوچرخه تو برای من سکوی پرتاب خوبی بودی. مرا پرتاب کردی به دنیای نوشتن و خواندن. خوشحالم که هنوز هستی و توی ایران میچرخی و زندگی خیلی از نوجوانها را رنگینکمانی میکنی. از تو بخواهم همیشه بمانی، باشد؟»
شما بزرگ شدهاید یا دوچرخه کوچک شده؟
فاطمه سلامی (از اهواز) این طوری میگوید: «انگار با نوشتههای جدی حال نمیکنی. دوست داری از قوطی و پلاستیک و بستنی و مدادرنگی و... بنویسم، نه از این دنیایی که پر شده از نامهربانی. من فکرمیکنم داری سعی میکنی با این نوشتههای بچگانه ما را از این دنیای سیاه جدا کنی، اما نمیشه. باید واقعیت را پذیرفت. این نوجوانهایی که دور و برت هستند بزرگشدهاند، هرکسی یک روز بزرگ میشود، پس بزرگ بنویس.»
حالا ما از شما میپرسیم. شما هم همینطور فکر میکنید؟
نه، درس، دست از سرِدوچرخه برنمیدارد!
نخیر، از اولش هم توقع نداشتیم که درس و تست و کنکور، تابستان دست از سر دوچرخه بردارند. اصلاً انتظار داشتیم الهام همتی (از همدان) بنویسد: «الآن بیخیال فیزیک و ریاضی دارم برات نامه مینویسم. این معلمهای بامعرفت از بیستم مرداد حالیمون کردند که اینجا مدرسه است، که من تا آخر عمر باید حسرت ساعتهایی رو بخورم که برای نوشتنه و باید تو مدرسه بگذره.»
اما خب دلمان هم تنگ میشود، وقتی مهسا کردزنگنه (از اهواز) میگوید: «یه موجود خیلی بد ما رو از هم دور کرده و اون هم کنکوره. هر هفته که تو رو تو دستهام میگیرم، به بچههایی که هنوز باهات همکاری میکنن، حسودیام میشه. من که میخواستم نویسنده بشم، ببین انتگرالها و مشتقها چه بلایی سرم آوردن! بالأخره تو هم بزرگ میشی و کنکوری میشی و حرفهای من رو به خاطر میآری.»
* * *
یک خط در میان
محدثه عابدینپور (از چهاردانگه): «این روزها همهچیز یهجور دیگه شده. درس خوندن و دغدغهی کنکور یه طرف، پدربزرگم که زیاد حالش خوب نیست... دلم میخواد پدربزرگ باشه تا برم پیشش و بگم بابابزرگ از قدیمها برام بگو، از بچگیها، از روزهایی که تو مزرعه کار میکردی... پدربزرگ موقع خداحافظی همیشه سر منومیبوسه، با اینکه قدم ازش بلندتر شده، اما سرم رو جلوش خم و میکنم و میگم بابابزرگ مواظب خودت باشیها... یاد اون وقتهایی میافتم که موقع خداحافظی از پنجره نگاه میکرد و دست تکون میداد.»
* * *
فقط چند سطر
پاسخ به فاطمه اکبری (از اراک) و بقیهی دوستان، میتوانی با دوچرخه تماس بگیری و دربارهی آثارت سؤال کنی. فرم خبرنگاری هم دیماه چاپ خواهد شد.
پاسخ به ثمین ارمغان (از تهران) و بقیهی دوستان علاقهمند به سینما: خوشحال میشویم معرفی فیلمهای ایرانیای را که دیدهای برای آپاراتچی نوجوان دوچرخه بفرستی.
کاغذ نامهی زهرا فیضالهی از قزوین