پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۲
۰ نفر

داستان> سارا منصوری: دختر کوچک خانواده گفت: «همه‌ی پفک‌ها مال من است. بی‌خود سمت این‌ها نیا‍! با ماژیک قرمز هم روی همه‌شان نوشته‌ام و عدد گذاشته‌ام. از اول هم گفتم که تو هم بنویس. تقصیر خودت است.»

سایه‌های خاطرات

پدر که ساعت گِرد با اعداد رومی‎اش را زیر بغل زده بود، وارد اتاق شد و پرسید: «پیدا نشد؟»

دقیقه شمار ساعت جواب داد: «تیک!»

 دختر بزرگ خانواده سر تکان داد که یعنی نه. پدر نگاهی به کارتون‌ها، کیسه‌ها، روزنامه‌ها و لباس‌ها کرد و دخترها شنیدند که آهسته زیر لب غر زد: «کِی این‌ها جمع می‌شوند؟»

مادر که تا کمر خم شده بود در بزرگ‌ترین کارتون کف اشپزخانه، سر پا ایستاد. روزنامه‌ی دور ظرفی را باز و به بشقاب لب پَر شده، خیره شد و فکر کرد: «با این همه بشقاب ناجور چه کنم؟ دو تای این دست هم که این بار شکست. تنها دست جورم شد ناجور. حیف. این گل را خیلی دوست داشتم. همه‌ی ظرف‌هایم شده رنگ وارنگ. از همه رنگ. باید یک دست تازه بگیرم.»

بعد رو به پدر گفت: «تو هنوز یک میخ پیدا نکردی که این را بزنی به دیوار؟ اصلاً الآن ساعت چند است؟ تابستان غروب ندارد. چشم هم بزنی هوا تاریک شده. خوب شد قبل از تاریکی کار تمام شد. کاش بشود امشب آشپزخانه را سر و سامان بدهم. یخچال را زدی به برق؟ فردا باید روزه بگیرم.»

پدر با ساعتِ در دستش، توضیح داد که یخچال تکان خورده، باید چند ساعتی بماند تا روغن کمپرسورش برگردد سر جای قبل و بعد به برق وصلش کرد و این کاری است که همیشه می‌کنند و هر بار هم مادر فراموش می‌کند. بعد یادش آمد: «امروز پنج‌شنبه است. روزنامه نگرفتم.»

آهسته خم شد و روزنامه‌ای که تا چند لحظه قبل دور بشقابی را گرفته بود برداشت. ساعت را روی چمدانی که کنار پایش بود گذاشت و روزنامه‌ی مچاله را با دست صاف کرد و به جدول حل نشده‌ی آن لبخند زد.

دختر کوچک خانواده به آشپزخانه آمد و نگاه دقیقی به همه‌ی کارتون‌ها انداخت تا کارتون شماره دوازده پفکش را پیدا کند. مادر پرسید: «خواهرت وسیله‌اش را پیدا کرد؟»

گُم شده، پیدا نشده بود. مادر گفت: «گم که نشده. همین جاست کمک کنید زودتر جا به جا شویم. وسایل باز شوند همه چیز پیدا می‌شود.»

این جملات را بلند گفت تا دختر دیگر، در اتاق هم بشنود. بعد ناگهان داد زد: «ایناها. چرا از اول ندیدم.»

دختر بزرگ با عجله به آستانه‌ی در اتاق جدیدش آمد و گفت: «کو؟ پیدا شد؟»

مادر آن‌قدر از کشف تازه‌اش راضی بود که صدای دختر را نشنید. «مرد! بیا ساعت را بزن این‌جا! به این میخ.»

میخی روی دیوار کنار دستشویی، جا مانده بود. دختر کوچک گفت: «حتماً قبلی‌ها هم ساعتشان را همین جا زده بودند. از سیاهی روی دیوار معلوم است.»

سیاهی روی دیوار به شکل مربع بود. می‌توانست جای یک قاب با منظره‌ی خانه‌ای در کنار یک رودخانه، یک عکس خانوادگی یا حتی یک آیینه باشد.

پدر، ساعت را گذاشت روی خاطرات آیینه، عکس خانوادگی و خانه‌ای با رودخانه‌ای در کنارش. عقب نرفت که ببیند صاف است. به وسایلی که تمام کف هال را گرفته بودند، تکیه داد و گفت: «باید برای افطار چیزی بگیرم. تا هوا روشن است می‌روم و بر می‌گردم.»

 مادر خداحافظی آرامی کرد. حواسش پیش دیوارها بود. دختر بزرگ خانواده گفت: «اگر پیدا نشد چه؟ دفعه‌ی قبل هم تمام جزوه‌های کنکور و کتاب‌های کمک درسی‌ام را به‌جای روزنامه‌ ریختید دور! ولی این دفعه فرق می‌کند.»

خواهر کوچک‌ترش به میان حرفش دوید: «اگراین‌قدر برایت اهمیت داشت باید با ماشین بابا می‌آوردی نه این‌که بسپاری به کارگرها! برای آن‌ها کارتن‌ها، همه کارتن هستند.» دختر خواست بهانه‌ای بیاورد که مادر فکرش را بلند گفت: «دیوارها پر از جای قاب است.»

دیوارهای خانه‌ی جدید پر از جای قاب بود. سایه‌های سیاه گرد کوچک و بزرگ، چندتایی سایه‌ی مربع، سایه‌های عمودی و افقی. دیوارهای خانه‌ی جدید پر از جای سایه بود. مادر کنار دخترها جایی باز کرد و روی زمین نشست. فکر کرد چرا قبلاً این‌ها را ندیده و باید دیوارها را شست. دختر کوچک گفت: «سقف اتاق ما هم پر از پونز است.» بعد رو به خواهر بزرگش پرسید: «به نظرت چی از سقف آویزان کرده بودند؟»

کسی به در زد. خانم همسایه‌ی بالا با یک فلاسک چای و سینی سبزی و پنیر و خرما به ساکنان جدید سلام کرد. گفت که فکر می‌کرده شاید روزه باشند و شاید برایشان سخت بوده که دعوتش را بپذیرند و برای همین سینی را پایین آورده. گفت: خانه‌ دو ماه است خالی است. ساکنان قبلی، زن و شوهر مسنی بودند که سال‌ها در آن‌جا زندگی می‌کردند.

پیرزن که می‌میرد، پیرمرد تمام عکس‌هایی را که از فرزندان و نوه‌های ساکن دیار غربتش بر دیوار زده بوده برمی‌دارد و می‌رود. گفت: با عکس‌ها زندگی می‌کردند. گفت: همیشه منتظر برگشت بچه‌ها بودند. حتی اتاقی را برای نوه‌ها آماده کرده بودند؛ پر از ستاره و پرنده‌های کاغذی آویزان از سقف. گفت آن‌ها هیچ وقت برنگشتند. بعد خانم همسایه لحظه‌ای دلش برای همسایه‌های قدیمی‌اش خیلی زیاد تنگ شد. خداحافظی کرد و رفت.

مادر به دو دخترش لبخند زد: «این خانه پر از خاطره است.»

وسایل کف هال را به کنار دیوار تکیه دادند و سفره‌ی کوچکی پهن شد. از دختر بزرگ پرسید:«در آن کارتن چه بود؟»

پدر با نان داغ و کیسه خرید وارد شد. به دختر نگران خبر داد: «از شرکت حمل بار به همراهم زنگ زدند. گفتند یک بسته جا مانده. گفتند دخترتان اصرار داشته که خیلی مهم است . برای همین آن را جلو کامیون گذاشته بودند. بعد هم یادشان می‌رود. گفتند تا بعد از افطار کارتن را می‌آورند.»

پرسید: «در آن کارتن چه بود؟»

دختر به سایه‌های خالی دیوار لبخند زد و گفت: « خاطرات مدرسه‌ام.»

 

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۰

تصویرگری: سمیه علیپور

کد خبر 227029
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز