پدر رادیوی ماشینی را روشن میکند و سی دی را میگذارد. مشکاتیان مینوازد... همین سنتور زدنهایش بود که مرا به سنتور علاقهمند کرد... اما... مشکاتیان مهم نیست، یعنی الآن مهم نیست، الآن و در این لحظه سوژه مهم است. شب است و مهتاب میتابد... شاید بتوانم داستانم را با شبی مهتابی آغاز کنم. فکر میکنم اول داستان را که بنویسی، ادامهاش خود به خود میآید... نه، نه!
داستانی که با شبی مهتابی شروع بشود، وای به حال آخرش! لابد داستان عاشقانه است و با مردن یکی تمام میشود. مرا چه به این حرفها؟!... به بیرون خیره میشوم و پنجره را تا آخر پایین میکشم... باد سردی میخورد به صورتم... کیف میکنم... صدای آمبولانس و بعد از دو ثانیه خودش... شاید داستانم باید با آمبولانس، یک مرگ یا یک تصادف شروع بشود، اما... نه! اینجور داستانها را دوست ندارم.
نفس عمیقی میکشم، شاید باید بخوابم!... آمبولانس بعدی با سرعت بیشتری رد میشود و بلافاصله آمبولانس سوم هم پیدایش میشود... دیگر به خواب و داستان فکر نمیکنم... به کسانی فکر میکنم که امشب یا میمیرند یا زنده میمانند... به خانوادههایشان که یا گریان میشوند و یا خوشحال... به کسانی فکر میکنم که امشب از خواب بیخواب میشوند...
آمبولانس بعدی رد میشود.
با این یکی میشوند چهار تا...
چهار تا آمبولانس در یک شب...
چهار نفر در یک شب، شاید هم بیشتر... چه شب پرحادثهای...
مشکاتیان همچنان مینوازد.
اصلاً بیخیال آمبولانس و سوژه!
خوابم میآید!
کیمیا محمددوست، 14 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از رشت
تصویرگری: الهه علیرضایی