ملیکا روی تختش نشسته بود و به اعماق خیالهاش پناه برده بود، اما ناگهان صدایی او را به خودش آورد؛ برخورد پرندهای سفید با پنجرهی اتاق.ملیکا از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت.
روی میز جلوی پنجره نشست و گفت: «مواظب باش! ببینم تو هیچ نظری نداری؟» اما پرنده رفته بود و ملیکا هنوز نمیدانست موضوع داستانی که میخواهد بنویسد چیست! دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و به گوشیاش که روی تخت بود نگاه کرد. هیچوقت موضوع پیدا کردن برایش مشکل نبود. یکدفعه صفحهی گوشی روشن شد. از جا بلند شد و گوشی را برداشت. پیامکی از دوستش مبینا بود.
با صدی بلند خواند: «به یادت هستم، اما شاهدی ندارم جز کلاغ بام خانهمان که آنهم حقیقت را به تکهای پنیر میفروشد.»
- ممنون. اما کاش کمکم میکردی...
یکدفعه جرقهای درذهنش زده شد. بالأخره یکی مشکلش را حل کرد. با خودش فکر کرد: «موضوع خوبی است.به یادت هستم.»
صفحههای دفترش که خیلی وقت بود در انتظار دوست عزیزشان مداد بودند، بالأخره به آرزوشان رسیدند. ملیکا شروع به نوشتن کرد.
ملیکا رحیمیمرندی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از کرج
* * *
مشت
برادرم خسته و خوابآلود از جلوی اتاق میگذشت. به سرم زد با او شوخی کنم. یکهو از اتاق آمدم بیرون و «پخ» محکمی گفتم! بیچاره خواب از سرش پرید، اما روزه رمقش را برده بود. برای همین تلافیاش را گذاشت برای بعد. برگشتم به اتاقم و هنوز به حالش میخندیدم که یکدفعه باد شدیدی آمد و پرده را بلند کرد و به صورتم زد. اتفاق آنقدر سریع رخ داد که از ترس افتادم زمین و سرم خورد به کمد! وقتی سرم را که از درد زُقزُق میکرد، میمالیدم، یاد بیت ناصرخسرو افتادم:
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت!
سروش محمدی، 16 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران