میخواهد امتحان بگیرد انگار. همینجا و بیاعلام قبلی. روی این خاک تفتیده باید نشست. زیرِ آفتاب. سایهی درختان را زرنگترها اشغال کردهاند و ما ماندهایم زیر آفتاب گرم و حالا باید درست گوش بدهیم، نکند چیزی را نشنویم. درنگ کنیم و گوش بدهیم. بشنویم و تأمل کنیم. فکر کنیم تا بتوانیم درست پاسخ بدهیم. نمرهی این امتحان را اگر درست بگیریم میتوانیم با خیال راحت ادامه بدهیم. پس باید حواسمان باشد. خوب جواب بدهیم و در جشن بعد از امتحان هم، شادِ شاد باشیم.
* * *
بیا نگاه کنیم. امروز میشود زمان را جلو کشید؛ میتوان مکان را جابهجا کرد؛ میشود گرمای جزیره العرب را در خنکای پاییز امتحان کرد. بیا ببینیم چه اتفاقی دارد میافتد. التهاب نزول وحی، این بار همه را گرفته انگار. صورتها همه برافروخته است. همه انگار از تب و تاب واقعهای بزرگ میلرزند. این التهاب زیاد طول نمیکشد. ظاهراً همهجا آرام میشود. آدمها را به سکوت دعوت میکنند. میخواهند خبری را اعلام کنند. باید این خبر به گوش همه برسد. التهاب ظاهراً فروکش میکند و تن کسی نمیلرزد، دلها اما چرا...
* * *
نگاه کن آنجا را، روی آن بلندی دارند چه کار میکنند؟ جهاز شتران را چرا روی هم میچینند؟ مگر نباید سفر را ادامه بدهیم؟ مگر قرار نیست برویم؟ مگر... ولی نه، انگار خبر جدیتر از این حرفهاست. جهازها را به شکل خاصی میچینند روی هم. فهمیدم، دارند منبری درست میکنند. کاش من هم جهاز شتری داشتم که پایهی این منبر میشد. کاش من هم سهمی داشتم در این سخنرانی که نه در قید مکان میماند و نه در قید زمان.
همه را گرد آورده است، از هر شهر و قبیله که باشی فرقی نمیکند، پیام مهمی است که باید به همه برسد. هم باید بشنوند، حتی آنها که اینجا نیستند، حتی آنها که الآن نیستند. آرام آرام، از منبر بالا میرود. شمرده، محکم و رسا سخن میگوید. صدای گرمش به دل مینشیند. نفسش در این گرما، نسیمی را میماند که هر لحظه بیشتر ما را می نوازد. خدا را یاد میکند و انگار دارد جان کلامش را تکرار میکند؛ کلامی که در این بیست و سه سال بر مردم فروخوانده است. از ستایش خدا و شهادت به بندگی و رسالت خود شروع میکند. سخنرانیاش این بار کمی طولانی بهنظر میرسد. نمیدانم دارد مقدمه میچیند و آمادهمان میکند تا آرام آرام، پیغامش را به جانمان بنشاند یا اینکه التهاب و سنگینی پیامی که در این وضعیت باید ابلاغ شود، حرکتِ زمان را برایمان کُند کرده است؟
دارد از سنت مرگ حرف میزند. از جدایی خبر میدهد و از مردم در بارهی کار خود سؤال میکند. مردم را گواه میگیرد که پیام خدا را رسانده است. دارد از مردم به یگانگی خدا و رسالت خود و حق بودن مرگ و رستاخیز و... گواهی میگیرد. چه خبر است اینجا؟ چه شده است امروز؟ این چه امتحانی است؟ این که انگار امتحان نهایی است. دستم میلرزد. دهانم خشک شده و زبانم درست نمیچرخد. خدایا! اگر نوبت من شد چه؟ نکند نتوانم درست ادا کنم، نکند...
سخنرانی میکند، حساب وقت از دست رفته است انگار. نمیدانم چند دقیقه سخنرانی میکند. سخنرانی میکند یا میپرسد؟ انگار همهاش با هم است، در خطبهاش خدا را ستایش میکند، اما سؤال هم میکند و امتحان میگیرد، نصیحت هم میکند.
ولی انگار چیزی مانده است، سؤال آخر، حرف آخر. خدایا، چهطور جواب میدهم؟ این امتحان دارد به آخر میرسد و آن سؤال مهم مانده است، آن سؤال تازه. بقیهی سؤالها را چند سالی تمرین کرده بودیم، با آن سؤالها آشنا بودیم؛ ولی این سؤال تازه چه؟ این را هم بلدیم؟
کسی را صدا میزند، برادرش را، پسر عمویش را، دامادش را، خودش را صدا میزند. دیگر طاقت ندارم، چه میخواهد بگوید آخر؟
انگار بیتابیها را حس میکند، دارد نکتهی اصلی را طرح میکند، دارد حرف آخر را میزند. دست او را میگیرد و بلند میکند، انگار میخواهد او را به همه نشان بدهد تا کسی نگوید او را ندیدم، تا کسی نگوید او را نشناختم. بلند و محکم و کوتاه و رسا حرفش را میزند، دیکته میگوید انگار، سه بار تکرار میکند. بهانهها را میخواهد بگیرد از ما. صدایش موج میاندازد در دل تاریخ، هیچکس نمیتواند خودش را به نشنیدن بزند، بلند گفت حرفش را، رسا صادر کرد حکمش را: «هر که من مولای اویم، این علی هم مولای اوست.» تمام شد؟ امتحان تمام شد؟ پس جواب این سؤال چه؟ راستی این که سؤال نبود. چرا سه بار تکرار کرد؟ چرا...؟ گویی صدایی همه جا میپیچد که این سؤال نبود اما سؤالها از دل آن متولد میشوند؛ سؤالهایی که در طول تاریخ باید به آنها جواب داد. حالا برویم دست بدهیم، تبریک بگوییم و جشن بگیریم تا هیچ وقت یادمان نرود پاسخ این پرسش را.
تصویر: سایت نافله