آنها اغلب معلول یا محتاج کمک دیگران هستند. اما در مغزشان قسمتهای متعددی وجود دارد که میتوانند تمام علوم دنیا را در خود جای دهند. آنها کتابچههای تلفن را از حفظاند، نقشه شهرها را به کمک حافظهشان میکشند و میتوانند کنسرتهای پیانو را به صورت بداهه بنوازند. کلید این نبوغ کجاست؟
«کیم پیک» سر میز صبحانه نشسته و با عجله لقمهها را به دهان میگذارد. خیلی چیزها برای گفتن دارد. او شروع به تعریف میکند، از قوم فرانکها میگوید، آمار و ارقام دولتی و زادروزها را از حفظ فریاد میزند، قهقهه میزند و همیشه اعداد جدیدی برای گفتن دارد. پدرش میگوید: «کیم، آرامتر!»
کیم سعی میکند آرامتر حرف بزند، نغمهای را زمزمه کرده و اضافه میکند که این نغمه را ریچارد واگنر در سال 1859 ساخته و در سال 1865 اجرا کرده، در این کنسرت از 6ساکسیفون، 3 ترومپت و 2طبل استفاده شده است. بعد از خندهای دوباره برمیگردد به سراغ کاپیتان نمو و او را با تمام جزئیات توصیف میکند.
لقمه آخر را که به دهان میگذارد، نوبت به جنگ جهانی دوم رسیده و وقتی هیتلر میمیرد، بشقابش خالی شده است. از رستوران بیرون میزند، در راه از شخصیتهای بزرگی چون کهل، اشمیت، برانت، ارهارد، شرودر، مرکل و خیلیهای دیگر با تمام جزئیات زندگیشان صحبت میکند. همه اسامی و اطلاعات در مغزش جای میگیرند، اما او دچار اختلالات زبانی است.
این قصه در اتومبیل هم ادامه پیدا میکند. کیم پیک رادیو را روشن میکند، موسیقی کلاسیک پخش میشود، صدا را تا آخر بلند میکند و با آن همخوانی میکند. او همیشه همخوانی میکند، چون تمام ترانههایی را که یک بار شنیده، حفظ است. بنابراین همراه خوبی در کنسرتها نیست، در اجرای نمایشنامههای شکسپیر هم همینطور؛ کافی است یکی از نوازندگان یا بازیگران اشتباه کوچکی مرتکب شود، آن وقت او همه چیز را به هم میریزد. بعضیها او را کامپیوتر صدا میزنند اما نمیدانند که پدرش برایش مسواک شبانهاش را میزند.
هر گاه هیچ کلید خاموش کننده و یا هیچ فیلتری وجود نداشته باشد، آن وقت فراموشی در کار نیست. یا به قول آلن اسنایدر متخصص مغز استرالیایی: «این گونه افراد استعداد منحصر به فردی برای دسترسی به لایههای عمیقتر مغز خود دارند.»
این امر زمانی اتفاق میافتد که نیم کره چپ مغز که نیمکره همیشه فعال و حاکم است، به دلایل متفاوتی چون تصادف یا نارسایی مادرزادی یا چیزهای دیگر از کار میافتد و نیمکره راست که معمولاً از آن کمتر استفاده میشود، به طرز شگفتآوری تحت تسلط فرد درمیآید و برایش همه کار میکند.
سالت لیک سیتی از پنجره ماشین دیده میشود، شهری که در آن کیم پیک همه خانهها را بلد است، همه خیابانها و مالکین و مستأجرین را میشناسد. چون او تمام کتابچههای راهنمای تلفن شهر را خوانده، او هر چیزی را که در کتابخانه این شهر وجود دارد خوانده. دیروز ساعتها خود را با کتابی که محصول سال1901 بود، سرگرم کرده بود، کتاب را نزدیک صورتش میگرفت و میخواند، صفحات راست با چشم راست و صفحات چپ با چشم چپ، او اسم این کار را روش اسکن کردن میگذارد. هشت صفحه در 53 ثانیه و تقریباً هیچ چیز این هشت صفحه را هرگز فراموش نمیکند.
چند سالی میشود که کیم به این وضع دچار شده است. او اسم بعضی از افراد را مینویسد، بعضیها را نمینویسد، بعد آنها را به ترتیب حروف الفبا مرتب میکند، به چه علت؟ کسی نمیداند. اما او روی پروژهاش با جدیت کار میکند، مثل یک روبات برنامهریزیشده، انگار که یک مأموریت سری داشته باشد.
داخل اتومبیل که نشستهاند، کاربرد علم معنی پیدا میکند: آنها در خانه شماره 5070 که پیرترین عضو فرقه مورمونها زندگی میکرده است، زمانی خشکشویی بوده، بعد از آن پارکینگ شده و الان رستوران یونانی زندگی میکنند. کیم به انگشتانش خیره میشود: «من روی یک مبل بزرگ شدهام، اینطور نیست بابا؟» پدرش، فران پیک جواب میدهد: «چرا، کله تو آنقدر بزرگ بود که گردنت نمیتوانست آن را تحمل کند.» و یک آبنبات چوبی به دهان پسرش میگذارد.
کیم پیک در یازدهم سپتامبر سال1951 به دنیا آمد، با سری که به اندازه یک سوم بزرگتر از سر بچههای معمولی بود و والدینش متوجه این مسئله نشده بودند. تا به حال چیز به درد بخوری از مغز او دستگیر دانشمندان نشده است، هر چند تاکنون هیچ کس به اندازه او تحت آزمایشهای مختلف، رادیوسکوپی و اسکن قرار نگرفته است.
از مغز او با کمک اشعه ایکس تصویربرداری کردهاند و در حین گرفتن نوار مغزی از میدانهای مغناطیسی استفاده کردهاند، مواد نشاندار شده رادیواکتیو را برای تصویربرداری تابش پروتونی به او تزریق کردهاند، در دانشگاه کالیفرنیا با کمک تصویربرداری شکافت تنسوری یا کشنده، تقسیم مولکولهای اکسیژن و اتصالات تارهای عصبی او اندازهگیری شده و محققین بررسی کردهاند کدام نورون در چه لحظهای از تفکرات او فعال میشود.
مغز کیم پیک در سرتاسر جهان شناخته شده است و اخبار لحظه به لحظه مغز او به همه جا مخابره میشود. خیلیها مغز او را میشناسند، اما هنوز هیچ کس از رمز و راز این قضیه سر درنیاورده است.
دارولد ترفرت، یکی از معروفترین دانشمندانی که روی چنین افرادی تحقیق میکند، میگوید: «تاکنون نتوانستهایم سندروم نبوغ را کشف کنیم.» او اضافه میکند: «از سال 1789 که دکتر بنیامین راش برای اولین بار تواناییهای ناشناخته توماس فولر را شرح داد، امید برای توفیق در این زمینه به وجود آمد.»
فولر که حتی توانایی شمارش اعداد را نداشت، میتوانست به سرعت بگوید که مثلاً فردی با 70سال و 17روز و 12 ساعت سن، چند ثانیه از عمرش میگذرد: 800/500/210/2 ثانیه! بعد از حدود یک قرن، دکتر جان لانگدون داون اصطلاح «نوابغ دیوانه» را به کار برد.
او بیماری با ضریب هوشی 25 داشت که توانسته بود کتاب «صعود و سقوط امپراتوری روم» نوشته ادوارد گیبونس را بعد از فقط یک بار روخوانی از حفظ بخواند. هم اکنون سالها از این قضیه گذشته و مفهوم دیوانه کنار گذاشته شده است، نوابغی هم وجود دارند که ضریب هوشی بسیار بالایی دارند. از هر 10 فرد منزوی، یک نفر نابغه است و از هر هفت نابغه، یکی مرد است.
با تمام این تفاسیر هنوز یک معمای بزرگ پیش روی ما قرار دارد. بیش از چهل سال است که ترفرت با نوابغ سر و کار دارد. او مردانی را معاینه کرده است که از دور یک برج را میبینند و ارتفاع دقیق برج را به سانتیمتر اعلام میکنند. او آنقدر عوامل عجیب و غریب و ناشناخته دیده است که همه چیز را باور میکند.
ترفرت اسکن مغزی کیم را بالا نگه میدارد. و به آن همچون یک اثر هنری نگاه میکند و میگوید: «مردم نوابغ را میبینند، تعجب میکنند و آنها را فراموش میکنند. اما ما نباید آنها را به این راحتی رها کنیم تا مثل اشیای ناشناخته آسمانی پرواز کنند. هیچ الگوی کاملی برای طرز کار مغز وجود ندارد، پس علم ما ناقص است. باید سعی کنیم آنها را درک کنیم.»
در مغز کیم پیک چه خبر است؟ چطور ممکن است بچهای که نمیتوانست خود را تکان دهد و از پشت سرش در سمت راست یک برجستگی بزرگ تاول مانند بیرون زده بود، ناگهان تمام کتابهای قفسه کتاب را در مغز خود جای دهد؟ همین طور اسامی، شماره سالها، ساعات برنامههای تلویزیون، همه پیش شمارههای آمریکا، تمام شبکه جادهای و خیابانها و غیره و غیره!
پزشکان معتقد بودند او بیشتر از چهارده سال عمر نمیکند، اما او هنوز زنده است و پنجاه و چهار سال سن دارد و شهرت جهانی هم به هم زده است.
ترفرت میگوید: «او بزرگترین غولهای روانی و نابغههاست، یک مگا نابغه است!» توانایی کیم پیک علم اوست در پانزده رشته! هر کتابی که میخواند، هر قطعه موسیقی که میشنود، هر تصویری که میبیند، هر جمله قصاری که میشنود، برای همیشه در ذهنش میماند. ترفرت ادامه میدهد: «در صد و بیست سال اخیر کسی مثل او بر روی کره خاکی وجود نداشته است.»
البته هم اکنون حدود صد نفر در سراسر دنیا وجود دارند که از قدرت خارقالعاده ذهنی برخوردارند و درست است که آنها برنامه حرکت اتوبوسها یا جدول بازیهای فوتبال کشورهای مختلف را از بر هستند، اما هیچ کدام دارای قدرت کیم پیک نیستند. یکی از آنها لسلی لمکه (Leslie Lemke) چهارده ساله است که نیمه شب از خواب برمیخیزد، به سمت پیانو میرود و شروع به نواختن آهنگی از چایکوفسکی مینماید. به همین راحتی، تنها با یک بار شنیدن آن از تلویزیون و بدون این که حتی یک جلسه آموزش دیده باشد.
یا مثل استفان ویلت شایر که بعد از یک پرواز چهل و پنج دقیقهای بر فراز شهر رم، نقشه آن را میکشد، او حتی جای هر خانه و پنجره و دروازه شهر را به یاد میآورد. استفان اولین کلمات زندگیاش را تازه در پنج سالگی به زبان آورد.
نمونه دیگر آلونزو کلمونس است که در کودکی میتوانست از هر حیوان مجسمهای دقیق بسازد. او با انگشتانی که نمیتوانستند در غذا خوردن یاریش کنند یا بند کفشهایش را ببندند، پیکرههای فوقالعادهای میساخت.
اسکات ریچارد که چندی پیش مرد، میتوانست صحنههایی را که فقط در چند ثانیه دیده است، با جزییات کامل و دقیق نقاشی کند. او در کودکی ساعتها فقط دور یک دایره میدوید و دیوانهوار روی یک کلید پیانو چندین بار فشار میآورد.
دارولد ترفرت، موضوع را این چنین بررسی میکند: هر چه را که در مورد بدنهای سالم میدانیم، از بدنهای بیمار یاد گرفتهایم. همین طور اگر میخواهیم در مورد مغزهای سالم چیزی یاد بگیریم، باید مغزهای غیرطبیعی را موشکافانه و به طور علمی مطالعه کنیم. این غولهای روانی چیزها یا کارهایی بلدند که هرگز یاد نگرفتهاند.
پس از کجا بلدند؟ چه نوع پتانسیلی در همه ما نهفته است؟ چطور میتوانیم این پتانسیل را به حرکت درآوریم؟ البته بدون حمله قلبی یا ضربهای که به سرمان وارد شود. مثل اورلاندو سرل که وقتی ده ساله بود، توپ بیسبال به شدت به سرش خورد و از آن به بعد تمام جزییات زندگیاش را دقیقاً به یاد میآورد.
حتی تمام غذاهایی که خورده و یا تمام بارانهایی که به عمر خود دیده بود. ترفرت اعتقاد داشت که زمان میبرد تا نقص یا نارسایی در نیم کره چپ مغز توسط نیم کره راست جبران شود، اما یک شوک مثل همان شوکی که به اورلاندو وارد شد، نشان میدهد که همه چیز در ذهن ما هست که نمیبایست بروز کند، این نوع رهایی از چنگ نیمکره چپ غالب است.
آلن اسنایدر هم همین عقیده را داشت. بنابراین در دانشگاه سیدنی افراد مختلفی را مورد آزمایش قرار داده و با فنرهای مغناطیسی قسمتهایی از مغز آنها را به طور موقتی و بدون خونریزی فلج کرد. البته روشهای او تا اندازهای بحث برانگیزند.
اسنایدر میخواهد با این آزمایشها ثابت کند که میتواند انسانها را به روش مصنوعی به افراد خلاقی مبدل کند. او میخواهد دروازههای جدیدی را در پیش چشم آنها بگشاید؛ البته تا زمانی که قسمتهایی از مغزشان کنار گذاشته شده باشد. به قول اسنایدر، تواناییهای نوابغ را ما هم داریم، اما فقط به آنها دسترسی نداریم چون نیمکره چپ مغز، دنیا را برای ما از طریق دانش مقدماتی تنظیم میکند و بسیاری از جزییات فرعی را فیلتر میکند. «در زندگی روزمره به راحتی با این مسئله کنار میآییم، اما این کار را به طور غیر ارادی انجام میدهیم. گاهی از خودم میپرسم، واقعاً در سر ما رئیس کیست؟»
اما افرادی که به طور موقتی توسط اسنایدر دچار آسیب مغزی شدهاند، کوچکترین اشتباه نوشتاری و چیزهایی را که قبلاً به آن توجه نمیکردند، تشخیص میدهند. چون پیش از این نیمکره چپ مانع ظهور آنها در ذهن فرد میشده است. آنها میتوانند در لحظه تصویر یک سگ را نسبتاً صحیح به شکل سهبعدی رسم کنند، در حالی که قبل از این طراحان آزمودهای نبودهاند. البته نتیجه این آزمایش هنوز یک نظریه نیست، اما میتواند به عنوان فرضیهای مقدماتی در نظر گرفته شود.
«هر زمان که بخواهیم میتوانیم کلاهی بر سرمان بگذاریم تا به ما استعدادهایی همچون کیم پیک ببخشد، ما راهی به پسزمینه ذهنی خود نداریم، چون فقط میتوانیم ببینیم که چه دانستههای جدیدی به ما اضافه شده است. چون در زندگی روزمره دانستن تمام جزییات امتیاز محسوب نمیشود. کیم پیک همه چیز را میبیند.»به گفته اسنایدر او صد در صد جزییات را میبیند.
وقتی مغز کیم پیک را مورد بررسی قرار میدهیم، در وسط آن چیزی نیست به جز یک فضای خالی هراسآور، جسم پینهای (Corpus callosum)، یا همان رشتههای عصبی ارتباطی بین دو نیمکره مغز هم وجود ندارد و در پشت آن مخچه در فضایی تیره جای گرفته است، کوچک و چروک خورده. بنابراین بسیاری از اجزای مهم در سر او نیستند.
اما اینها هیچ کدام او را ناراحت نمیکند، او با این وجود سطح کارایی بالایی دارد. کیم پیک در دانشگاه پروو(Provo)، در یوتا، سالن شماره 111 در حالی که دستها را پشتش قلاب کرده است، ایستاده. در برابر او بیش از صد دانشجو نشستهاند که مدام از او سؤال میکنند. آنها روز تولد خود را در سالن با صدای بلند فریاد میزنند، 9 آگوست 1974، کیم پیک میگوید:«جمعه، امسال روز تولدت چهارشنبه است.»
دانشجوها درباره کدپستیهای وایومینگ سؤال میکنند و چهارراههای تگزاس، کانالهای تلویزیونی قابل دریافت در آلاباما، زادروزهای رؤسای جمهور آمریکا، جملات قصار شکسپیر و نخستین اجرای اپراها.
اما کیم پیک تغییر کرده است، پیش از این او شبیه یک دایرهالمعارف بود که هر کس سؤالی داشت به او مراجعه میکرد، اما درحال حاضر او خلاقتر شده است. او مانند گوگل عمل میکند و برای پاسخ به سؤالات، افراد را به منابع اصلی ارجاع میدهد.
در طول این مدت نزدیک به دو میلیون نفر به او مراجعه کردهاند. آنها پولی پرداخت نمیکنند و وقتی کیم دیگر نخواهد جواب بدهد، آنها میروند. اما کیم میخواهد، این همه دانش را جایی تحویل دهد، دوازده هزار جلد کتاب!
گاهی فران روبهروی پسرش مینشیند و میگوید: «کیم، واقعاً تو چه جور انسانی هستی؟»
کیم پیک میگوید: «من یک مرد خوب هستم.» پدرش میگوید:«من فکر میکنم، این بعد دیگری از انسان است.»
منبع: www.spiegel.de