او ادامه میدهد که «معنای موفقیت، وسیعتر از موفقیت اقتصادی است... و پول فقط یک وسیله است برای رسیدن به هدف. پول، خودش هدف نیست». با این وجود، او لااقل در حوزه اقتصادی، فرد موفقی به حساب میآید؛ مدیر عامل صنایع غذایی بهروز و قهرمان قهرمانان صنایع کشور در سال 84.
با او از فراز و نشیبهای زندگیاش حرف زدیم و راهی که تا رسیدن به این نقطه طی کرده. میدانید چرا؟ چون به قول آنتونی رابینز، راحتترین راه برای موفق شدن در هر زمینهای این است که حرفها و تجربیات آدمهای موفق را در همان زمینه بشنویم و تا آنجا که میتوانیم، از آنها الگوبرداری کنیم. به نظر شما این راه خوبی نیست؟
- شما چند سالتان است، آقای فروتن؟
من دو تا سن دارم. شما کدامش را میپرسید؟
- هر دو تایش را. حالا چی هستند این دو تا سن؟
یکی سن شناسنامهایام که حدود 60 سال است، یکی هم آن سن واقعیام، یعنی آن سنی که خودم باورش میکنم.
- که چند سال است؟
حدود 52 سال. من هنوز با همان شور و هیجانِ 52 سالگیام کار میکنم، زندگی میکنم و از کار و زندگیام لذت میبرم.
- از 52 سالگی آمدید توی بازار کار؟
نه، از کودکی آمدم. من تقریبا تمام زندگیام را کار کردهام. پدرم آدم دوراندیشی بود و از همان بچگی، هر تابستان مرا میفرستاد پیش یکی از کاسبهای محل برای شاگردی. آنها هم هر روز، غروب به غروب، از همان پولی که پدرم مخفیانه بهشان میداد، به من دستمزد میدادند. اینطوری، جوهر کار و عشق به کار در من ریشه کرد و زندگیام با کار عجین شد.
- بعد از آن دورانِ شاگردی، چه کار کردید؟
خب، من داشتم درسم را هم میخواندم. بلافاصله بعد از اتمام تحصیلاتم در رشته مدیریت دانشگاه تهران به تدریس و مدیریت در مدرسه مشغول شدم.
- چه جالب! پس سابقه معلمی هم دارید. چرا همان تدریس را ادامه ندادید؟
به خاطر مشغلههای زندگیام مجبور شدم در کنار تدریس، کارهای پیمانکاری هم قبول کنم. کار و زندگیام داشت نسبتا خوب پیش میرفت، اما همان دوران به خاطر اعتماد نابهجایم به یک نفر، به مشکلات مالی شدیدی برخوردم؛ آنقدر شدید که تقریبا تمام داراییام را از دست دادم و مجبور شدم از صفر شروع کنم.
- و آنوقت چه کار کردید؟
کمهزینهترین کاری که میتوانستم انجام بدهم و در واقع، تنها کاری که آن موقع از دستم برمیآمد، این بود که بروم سراغ تولید فرآوردههای غذایی در زیرزمین منزل استیجاریام.
- واقعا! شما اجارهنشین هم بودهاید؟
بله. البته آن منزل مال خودم بود اما مجبور شدم برای پرداخت تعهدهایم آن را بفروشم. بعدش هم همانجا را از خریدار، اجاره کردم. یعنی شدم مستأجر خانه خودم.
- داشتید از کارتان میگفتید...
من آن دوران، هر روز حوالی ساعت 3 ـ 5/2 صبح با یک ژیان مهاری که با مشقت آن را خریده بودم، برای تهیه مواد اولیه میرفتم میدان. در طول روز، همسرم رُب و ترشی و مربا و غذاهایی مثل کشک بادمجان و اینجور چیزها درست میکرد و من با همان ژیان مهاری، آن غذاها را میبردم جلوی درِ فروشگاهها و مغازهها برای فروش.
- سخت نبود؟
چرا، خیلی سخت بود؛ مخصوصا که برخوردهای زیادی هم توی آن کار پیش میآمد.
- از همان موقع، به فکر تأسیس کارخانه افتادید؟
نه، قبلتر از آن هم به فکرش بودم. من فکر میکنم هر موفقیتی به دنبال یک رؤیای دستیافتنی به دست میآید. من همیشه در زندگیام آرزوهایی داشتهام و همیشه هم برنامههای زیادی برای رسیدن به آن آرزوها در ذهنم بوده.
- در صنعت، شما را آدم موفقی میدانند. شما هم خودتان را آدم موفقی میدانید یا نه؟
راستش من اعتقاد دارم که موفقیت کاملا نسبی است.
- یعنی اگر بخواهید به موفقیت خودتان نمره بدهید، چند میدهید؟
41 از 20.
- چرا؟
چون معنای موفقیت، وسیعتر از موفقیت اقتصادی است. من هیچ وقت، هدف اصلیام در زندگی، پول نبوده. به نظر من، احترام اجتماعی و خودشناسیِ درون، خیلی مهمتر از مادیات است. پول برای من یک وسیله است برای رسیدن به هدف. پول، خودش هدف نیست.
- تعریفتان از موفقیت چیست؟ موفقیت را در چه میدانید؟
ارضای درون. بعضیها با هنر ارضا میشوند، بعضیها با پول و بعضیها با علم. این بستگی دارد به درون آدمها. آدم هیچوقت نمیتواند در این جور چیزها به خودش دروغ بگوید؛ حتی اگر تظاهر کند. موفقیت یک حس درونی است.
- شما به موفقیت خودتان نمره 14 دادید. حالا فکر میکنید چطور میشود 20 گرفت؟
اصلا نمیشود 02 گرفت. به نظرم، میشود به 20 نزدیک شد ولی نمیشود دقیقا 02 گرفت.
- چرا؟
چون آدمها پویا هستند و بعد از رسیدن به هر هدفی، یک مقصد بالاتر برای خودشان در نظر میگیرند. یعنی همیشه بین خودشان و نمره 20 یک فاصله ذهنی دارند. فکر میکنم این ذاتِ حرکت است.
- فکر میکنید کلید موفقیتتان چه بوده؟
پشتکار و باور. من هر از گاهی در زندگیام درجا زدهام و به خاطر شرایطم نتوانستهام گامی به جلو بردارم، اما مهم، برایم این بوده که هیچوقت متوقف نشوم. درجا زدم اما نایستادم. سعی کردم و صبر کردم تا به مرور راهم هموارتر شد و توانستم گامی به جلو بردارم.
- لابهلای حرفهایتان گفتید که یک بار در زندگیتان شکستِ بدی خوردید و مجبور شدید از صفر شروع کنید. اگر موافق باشید، از همان دوران حرف بزنیم.
نه، من نگفتم شکست خوردم. من اصلا به شکست اعتقاد ندارم. شکست، لفظ درستی نیست. بهتر است به جای آن، بگوییم کسب تجربه جدید.
- بسیار خب؛ بعد از کسب آن تجربه جدید، چه کار کردید؟
میدانید، من هیچوقت به خاطر داراییهای مادیام احساس فخر و غرور نکردم و همین نگاه در طول زندگیام باعث شد که هیچوقت با از دست دادن داراییهایم مستأصل نشوم. سرمایه مادی آدم در طول زندگیاش ممکن است بارها و بارها از دست برود، اما تجربیات آدم و سرمایههای معنویاش باقی میماند و از همان سرمایهها هم میشود برای هر شروع مجددی استفاده کرد.
-
با چنین نگاهی، آدم هیچوقت ناامید نمیشود. یعنی شما هیچوقت ناامید نشدهاید؟
نه، هیچوقت دلیلی برای ناامیدی نداشتهام، اما بعضی مواقع دچار تردید شدهام.
- و آن مواقع چه کار کردید؟
به ندای دلم گوش کردم.
- این هم روشی است. اما فکر نمیکنید احتمال خطایش زیاد باشد؟
چرا. من هم ممکن است دچار اشتباه شده باشم، اما حتما از انتخابم راضی بودهام، حتی اگر ضرر کرده باشم. در هر صورت، انسان جایزالخطاست.
- باز هم از اینجور شروعهای مجدد داشتهاید؟
بله، زیاد. مثلا یکی دو سال بعد از همان شروع کارم در منزل توانستم با کمی پسانداز و قرض و قوله و فروش زیورآلات همسرم، و حتی فروش حلقه ازدواجمان، بالاخره یک کارگاه اجاره کنم. اما درست همان روزی که قرار بود بعد از مدتها دوندگی بروم پروانه بهداری و سازمان صنایع را بگیرم، تلفنی به من اطلاع دادند که کارگاهم آتش گرفته و از بدشانسی، وقتی به آتشنشانی خبر دادند و مأموران آتشنشانی به محل حادثه رسیدند، متوجه شدند که تانکرهای آبشان خالی است و اینطوری، تمام کارگاه و وسایل کارگاهم در آتش سوخت و از بین رفت.
- واقعا بد آورید!
تازه این پایان ماجرا نبود، چون بعضیها به خاطر همین آتشسوزی به من تهمت زدند که تو برای پول گرفتن از بیمه، عمدا کارگاهت را آتش زدهای. این در حالی بود که اصلا کارگاه من، بیمه نبود.
به هر حال، این حادثه خیلی اذیتم کرد، اما چارهای نبود و باید دوباره شروع میکردم. نباید کارگران حتی یک روز بیکار میماندند. آن روز، من دوباره با خودم عهد کردم که موفق شوم.
- و چه کار کردید؟
رفتم آهنآلاتِ باقیمانده از آتشسوزی را با قیمت پایین فروختم و زیرسقف کوچکی که از همان کارگاه باقی مانده بود، شروع کردم به کارِ بستهبندی لباس نوزاد و داروهای گیاهی و...
- گفتید که یک بار هم به یک نفر اعتماد کردید و او ازتان سوءاستفاده کرد و تمام داراییتان از دست رفت...
بله، ولی من خودم مقصر بودم و هیچکس در آن اشتباه من، سهیم نبود. نباید بیش از حد اعتماد میکردم. این اشتباه بود و حالا که اشتباه کرده بودم، خودم باید تاوانش را میدادم و تاوانش را هم با کار و تلاشِ بیشتر و بیشتر دادم.
- تا حالا شده به مشکلی برخورد کنید که هیچجوری نتوانید آن را حل کنید؟
بله.
- مثلا؟
مثلا هنوز نتوانستهام با خودم کنار بیایم که نیاز به کمی استراحت هم دارم.
- چرا؟
چون احساس میکنم با استراحتم ممکن است کاری متوقف شود و من باید با کارم برای رسیدن به اهدافم وسیله فراهم کنم و از همه مهمتر اینکه من عاشق کارم هستم و از کار کردن، لذت میبرم.
- حرف آخر؟
نباید جوانترها و بچهها را از کار و زندگی ترساند. بزرگترها باید بگذارند آنها بیایند داخل اجتماع و با تمام وجود، تلخیها و شیرینیهای زندگی اجتماعی را بچشند. فقط اینطوری میشود راه مبارزه با مشکلات را یاد گرفت. وقتی دخترانم کوچکتر بودند و میخواستند بروند مدرسه، من خودم خیلی از مواقع، آنها را به جای ماشین با اتوبوس میبردم مدرسه تا آنها این چهرة زندگی را فراموش نکنند. به آنها کارهای سخت میسپردم و ازشان کار میکشیدم تا با زندگی واقعی آشنا شوند. به هر حال، معتقدم که این بهترین راه است برای اینکه آنها راه مبارزه با مشکلات را یاد بگیرند.
از غذای روزگار
اسم مکدونالد در دنیای غذا و محصولات غذایی و فستفود - اگر سرشناسترین اسم نباشد - لااقل یکی از سرشناسترینهاست. اما میدانید همین مکدونالد از کجا شروع به کار کرد؟ برادران مکدونالد (دیک و مک) کارشان را در سال1940با یک باربکیو شروع کردند.
آنها بعد از 8 سال، وقتی دیدند بیشتر سودشان از فروش همبرگر است، رستورانشان را مدتی بستند و وقتی مجددا آن را افتتاح کردند، منویشان کوتاه و ساده شده بود: همبرگر، سیبزمینی سرخکرده، چند نوع شیک(Shake)، قهوه و کوکاکولا که البته همه از قبل آماده و بستهبندی شده بودند. دیگر لازم نبود که فروشندگان، منتظر سفارش مشتریان بمانند.
قیمت هر همبرگر 15 سنت بود که میشد نصف قیمت جاهای دیگر.
در سال 1961 یکی از کسانی که در کار تهیه انواع شیک بود، امتیاز مکدونالد را خرید و ایدههای خود را در آن بسط داد و آنجا را متحول کرد. نام این شخص «ری کراک» بود و این جمله هم متعلق به اوست: «برای درک زیبایی موجود در گوجه فرنگی داخل یک همبرگر به نوع خاصی از شعور نیاز است»!
بعد از مکدونالد، فستفودهای زنجیرهای زیادی ظهور کردند که البته خاستگاه اکثر آنان ایالات متحده بود. رستورانهای زنجیرهای فستفود، خصوصا مکدونالد و کنتاکی، در اکثر کشورهای جهان، نماد جهانیسازی و سلطه آمریکا به حساب میآیند و در بیشتر اعتراضات مردمی مورد حمله قرار میگیرند؛ به طوری که در سال2005 اهالی کراچی در پی اعتراض به سیاستهای تفرقهافکنانه آمریکا در پاکستان، به شعبه اصلی رستوران مرغ سوخاری کنتاکی حمله کردند و آن را از بین بردند!
راهِ طیشده
محمد کیاسالار: آنتونی رابینز میگوید راحتترین راه برای موفق شدن در هر زمینهای، این است که از حرفها و تجربیات آدمهای موفق در همان زمینه، استفاده کنیم.
برایان تریسی، همین کار را کرد و شد برایان تریسی. او را اگرچه در کشور ما بیشتر با «قورباغهات را قورت بده» میشناسند اما اسم و رسمش در دنیای موفقیت، بزرگتر از این حرفهاست؛ یک مؤلف، مربی و سخنران حرفهای در زمینه موفقیت، مدیر شرکت بینالمللی برایان تریسی واقع در سولاتابیچ کالیفرنیا و مشاور بیش از 500 شرکت معتبر بینالمللی. برایان تریسی که اتفاقا هفته گذشته برای چند سخنرانی آمده بود ایران، در زندگینامهاش مینویسد:
«همیشه در مدرسه شاگرد ضعیفی بودم و آخرش هم مجبور شدم ترک تحصیل کنم. دوران نوجوانیام عمدتا به کارگری گذشت؛ کار در آشپزخانه یک رستوران، حفر چاه، کارگری در کارخانه و حمل و نقل بستههای کاه در مزارع و دامداریها. 25ساله بودم که شروع کردم به فروشندگی. از این خانه به آن خانه میرفتم و با سود مختصری که از خرید و فروش لوازم منزل به دست میآوردم، روزگارم میگذشت. یک روز این سؤال در ذهنم جرقه زد که چرا خیلیها توی همین حرفه موفقاند اما من موفق نیستم؟»
برایان تریسی خودش اعتقاد دارد که زندگیاش را همین جرقه، زیر و رو کرد؛«این سؤال، باعث شد من دست به کاری بزنم که مسیر زندگیام را عوض کند. رفتم سراغ فروشندگان موفق و از آنها سؤال کردم که رمز موفقیتشان چیست. آنها هر کدامشان حرفهایی زدند و بخشی از تجربیاتشان را به من منتقل کردند. من فقط از همان حرفها و تجربیات استفاده کردم تا به اینجا رسیدم.
به همین سادگی! 2 سال به همین ترتیب کار کردم. توانایی و مهارتم در فروشندگی، زیاد و زیادتر شد تا اینکه توانستم مدیرفروش شوم. در کار مدیریت فروش هم دقیقا از همان شیوه استفاده کردم؛ رفتم سراغ کسانی که در مدیریت فروش، عملکرد موفقی داشتند؛ توصیههایشان را شنیدم و به کار بستم.
احساس میکردم کشف بزرگی کردهام که میتواند زندگیام را متحول کند. موفقیت برای من یک قانون ساده داشت: فقط یاد میگرفتم که افراد موفق برای پیشرفتشان دست به چه کارهایی زدهاند، آنوقت من هم میرفتم و دقیقا همان کارها را انجام میدادم».
اما بزرگترین فایده این کشف برای برایان تریسی این بود که نگاه او به موفقیت و آدمهای موفق عوض شده بود؛ «خب، من به خاطر تجربیات ناموفقی که در دوران نوجوانی داشتم، همیشه احساس ضعف و ناتوانی میکردم. همیشه خیال میکردم کسانی که از من موفقترند، واقعا از من برتر و بهترند. اما کمکم فهمیدم که این طرز فکر ایراد دارد.
آنها موفقتر بودند چون کارهایشان را به روش بهتری انجام میدادند اما من هم میتوانستم (و توانستم) هرچه آنها انجام میدهند، انجام بدهم و این برای من مثل یک مکاشفه بود». و هنوز یک سال از عملکرد او در زمینه مدیریت فروش نگذشته بود که تبدیل شد به یک فروشنده تراز اول. یک سال بعد، مدیر عامل شرکت شد و توانست با 95 نماینده فروش در 6کشور همکاری کند.
سالها به همین ترتیب گذشت و او توانست شرکتهای متعددی را تأسیس و راهاندازی کند؛ از یک دانشگاه معتبر در رشته مدیریت بازرگانی فارغالتحصیل شود؛ به زبانهای فرانسه و اسپانیایی و آلمانی تسلط پیدا کند و به عنوان سخنران، مربی و مشاور با بیش از 500 شرکت بینالمللی همکاری داشته باشد.
برایان تریسی خودش میگوید که در طول این سالها یک حقیقت برای او کاملا روشن شده: «کلید دستیابی به یک موفقیت بزرگ، این است که آدم بتواند ذهنش را تمام و کمال روی مهمترین کار یا هدفی که در زندگیاش دارد متمرکز کند، آن را درست انجام بدهد و تا آن را به پایان نرسانده، دست از کار و کوشش برندارد».
مطالعه کردن و درس گرفتن از راهها و بیراهههای طیشده، یکی از قوانین اساسی موفقیت است. موفق باشید!