آدمها... آدمها... خدای من، آدمها خیلی تنها هستند! حقیقت این است که تو آدمها را بسیار تنها آفریدهای. آدمیزاد بار تنهایی تمام جهان را، به تنهایی بر دوش میکشد.
گاهی نگاه میکنم به پنجرهها، پنجرهها خیلی تنها هستند. گاهی میخورم به دیوارها، دیوارها خیلی تنها هستند. گاهی به کوهها خیره میشوم و با همهی سلولهایم احساس میکنم که کوهها خیلی تنها هستند. دنیا را با سایهی پررنگی از تنهایی آفریدهای و من گاهی در این تنهایی احساس اسارت میکنم.
و کوچهها، کوچههای قدیمی در شب، تابلوی نقاشی تنهایی هستند، نور تکچراغهای روشن از پشت پنجرهها، موج موج، نور میاندازند روی سطح آسفالتی کوچهها، دایره دایره، روشنش میکنند و اگر مثل این روزها پاییز باشد، قطرات مانده بر کف کوچه برق میزنند و کوچهی پیر، تنهای تنهای تنها، انتظار صبح و شلوغی فردا را میکشد.
دلگیری پاییز، دلگیری این روزهای پاییز، از این جنس است. بوی تنهایی میدهد، تنهایی از جنس شبهای بارانی کوچههای باران خورده، از جنس چای داغی که پشت پنجره، بخار میکند و دانهدانه بارانی که روی شیشه مینشیند. دعاهای من، دعاهای من در این روزها و لحظههای پاییزی، بال درمیآورند، آرامآرام بالا میروند، ابرها را رد میکنند، ماه را پشت سر میگذراند، تا به یک تنهای دیگر، به تنهاترین تنها برسند.
گاهی میشود به این فکر کنم که تنهایی آنکه پرندههایم به سمتش پرواز میکنند، چهقدر پاییزی است. به این فکر میکنم که سقف آسمان چند فصل است؟ پشت بام آسمان هم پاییز است، وقتی دانههای باران و برگهای زرد و قرمز، زمین ما را اینقدر رنگ میزند؟ اصلاً آن بالا هم، تنهایی، همینقدر دلگیر، همینقدر سوت و کور، همینقدر بارانی است؟
چای را توی دستهایم میگیرم. گرمای استکان چای، روی بندبند انگشتهایم سر میخورد و بالا میآید تا شانههایم، چشمهایم را میبندم و تلاش میکنم همپای فکرهایم بالا بروم. باران را رد میکنم، بالاتر میروم، به ماه که میرسم، آرام سرم را برایش تکان میدهم. ماه غمگین نیست. ماه مهربان است. همینطور بالا میروم و برایش دست تکان میدهم، یکجور آرامی نگاهم میکند و رفیقطور به رویم لبخند میزند...
گرمای چای توی دستهایم است و پشت چشمهای بستهام. بالای آسمان ایستادهام، بالا را که نگاه میکنم، هنوز فرسنگها تا تنهاترین تنها، فاصله دارم. خدایا تو تنهاترین تنهاها هستی. اما تنهایی تو بسیار عجیب و متفاوت است. من اسمش را میگذارم «تنهایی دیگر!»
برایم بس است بدانم بام آسمان، پشت بام آسمان فصل ندارد. فصل، انگار فصل پنجم است. هزارهزار پرنده، از چهار سوی زمین بالا میآیند. نور روی بالهای آنها منعکس میشود و چشمهایم را نوازش میدهد، سرم را بالا میگیرم، چهقدر معنای تنهایی اینجا فرق دارد. چهقدر این تنهایی گرم است. چهقدر این تنهایی مهربان است. چهقدر این تنهایی وسیع است. دستهایم را بالا میگیرم، پرندههای دعا، روی شانههایم ایستادهاند و با اشارهام بالاتر میروند تا پیامم را به او، برسانند...
دوست دارم تمام تنهاییام را، همراه با پرندهام، بفرستم برای آنکه معنای تنهایی را میفهمد، برای آنکه کوچهی بارانخوردهی نیمهشب را میفهمد، برای آنکه با قصهی پشت تمام چراغهای روشنِ تمام پنجرههای کوچک در تمام دنیا آشناست. دوست دارم، با آنکه تنهاست، گرم و مهربان و بزرگ و تنهاست، از تنهاییهای دلگیر روی زمین حرف بزنم.