مینویسم. باز مینویسم، اما نه با تکرار خطوط، نه با تکرار واژهها. میخوانم تا جان نوشته را دریابم. مینویسم. میخوانم و مینویسم که ببینم میتوانم جان تازهای به نوشتهام ببخشم؟ میخواهم باز بنویسم، اما نه این که نوشتهی پیشین را تکرار کنم. میخواهم متنی تازه بیافرینم. میخواهم مطلب تازهای بنویسم که البته هم همان نوشتهی پیشین باشد و هم تکرار همان نوشته نباشد. میخواهم چیزی بنویسم که هم جان آن متن پیشین در آن باشد، هم جان تازهای گرفته باشد...
مینویسم. اینبار میخواهم از اول بنویسم. بیخیال باز نوشتن و باز آفریدن میشوم. میخواهم جان دادن به واژهها را، از آغاز تجربه کنم. میخواهم موضوعی تازه انتخاب کنم و نوترین تصویرها را بیافرینم... البته هنوز نمیدانم، شاید از باران بنویسم، از بارانی که اینجا، مدتها منتظر آمدنش بودیم وبالأخره آمد. شاید چشمهایم را ببندم و ریزش دانههای نرم باران را حس کنم...
ریزش باران را حس میکنم. هوا خنک، نه هوا سرد میشود. هوا تمیز میشود. بوی خاک باران خورده در هوا میپیچد. دوست دارم همینطور زیر باران نرمی که میبارد، راه بروم. دوست دارم همینطور بوی باران را در خیابان ولیعصرعج حس کنم. دوست دارم این خیابان بیانتها باشد و من تا بینهایت دقیقه، زیر باران توی خیابان راه بروم. دوست دارم بروم تا ته بیانتهای این خیابان.
میخواهم بنویسم و از نوشتن دور میشوم... دیگران را نمیدانم، اما من، همین حالا حس میکنم نوشتنم چیزی کم دارد. مینویسم و حس میکنم همین نوشتنم هم کپی است. انگار از هر چه بنویسم اصل نیست. انگار دست خودم نیست، هر طرف که نگاه کنم یا حتی نگاه نکنم، به هر طرف که چشم باز کنم یا حتی بر هر چه که چشم ببندم، به هر جایی که بروم یا نروم، از پهنهی دشت تا بلندای کوه، از همین کوچه و خیابان شلوغ تا خلوتترین لحظههای زندگی، رد واژههای تو پیداست. آخر کلمههای تو که تمامی ندارند. کلمههای تو همهجا هستند. و تو فرصت دیدنشان، خواندنشان، و باز تاباندنشان را به ما میدهی.
آسمان هم کتابی از کتابهای توست، در قطعی متفاوت با یک برگ بزرگ گنبدی. چه چیزها که بر تکبرگ کرهای و بلند آسمان نوشتهای و مینویسی. نوشتههایت هم گویی همیشه در حال تغییرند و باز نوشته میشوند. همین است که هیچوقت، رنگ تکرار به خود نمیگیرند. همین کتاب آسمان مثلاً، گاهی خطوط درخشان و زرد خورشید را میشود بر آن خواند و گاهی واژه واژهی آن را باید در دل ابرهای تیره پیدا کرد. یک روز از شدت درخشش کلمهها نمیتوان زیاد به آنها چشم دوخت و یک شب زیر نور ماه میشود ساعتها محو تماشای کلمههای تو شد.
شاید چندان محو تماشای کلمههای کتاب آسمان تو بشویم که از یاد ببریم روزی این کتاب را هم از پیش چشمها برمیداری تا از نو بیافرینی. روزی که به گفتهی خودت آسمان را همچون ورقی از ورقهای کتابها و نامههای طوماری قدیم، در هم بپیچی. طومار آسمان را در هم بپیچی و جهان را از نو، جانی تازه ببخشی.