چند مغازه آنطرفتر، هندوانهها شکم بزرگشان را انداختهاند بیرون و زیر دست خریداران از خودشان صداهای مختلف در میآورند. لرزه افتاده زیر پوست سبزشان و خیره و متعحب از حضورشان در این فصل سال، به میوههای زمستانی چشم دوختهاند.
بوی شیرینی و نان شکریهای تازه از لای فن بزرگ شیرینیپزی محل به خیابان راه پیدا کرده و هر عابری را برای خرید یک جعبه ولو کوچک وسوسه میکند. پستهها و فندوقها میان بقیه آجیلها نیششان تا بناگوششان باز است و به روی هر رهگذری لبخند میزنند و خاصه برای خریدارانشان چشمنوازی میکنند.
لبوهای قرمز روی گاری، آخرین نفس داغشان را زیر پوست سرمای چله کوچک میفرستند و تن کبودشان را به چاقوی تیز لبوفروش میسپارند تا کمتر دردشان بگیرد.
بازار تهران شلوغ است و خیابان شلوغتر، مردم در آخرین تکاپو هستند تا خریدهایشان را انجام دهند و خودشان را به شب نشینی برسانند. دستها به اندازه جیبها پر است و جیبها به اندازه دستها خالی.
کسی از ترافیک و شلوغی ناراحت نیست. همه میدانند که امشب یک دقیقه بیشتر وقت دارند و بالاخره به مقصد میرسند، این را میشود از صورتهای آرام و لبهای خندان آدمها پشت چراغهای قرمز طولانی فهمید. شب شب یلدا است.
نمای دوم: مادر همین طور که میگوید "هر چیز که خار آید، یک روز به کار آید." کرسی پیر و قدیمی را از بین وسایل انباری میکشد بیرون و تن خاک آلودش را به یک پارچه خیس میسپارد. وقتی لحاف سرخ و گلی را میاندازیم رویش، صدای ناله از پاهای نحیفش بلند میشود، تشکچهها وقتی کنارش جا خوش میکنند، تازه آرام میگیرد و خیلی زود بچههای ذوقزده را زیر خودش جا میدهد.
خواهرم در آشپزخانه، پرههای هلو را کنار آلبالو و گردو میچیند و برنجکها را در شکم بزرگ کاسه سفالی سرریز میکند. کدو تنبل، در قابلمه جا خوش کرده و در سونای بخار زیاد خوابش برده است.
حاجی بادامیهای روی کرسی، سنگین و باوقار وارد دهان بچهها میشود و خیلی زود شیرینی غلیظش را نثار دهان کوچک آنها میکند.
من با ته قاشق میکوبم به پوست انار تا دانههای ملس آبدار زودتر از آن دل بکنند و از لای انگشتهای من بروند در کاسه بلورین بزرگ و همنشین گلپرهای کف کاسه شوند. تلویزیون با بخش تصاویر شب یلدا و آهنگهای شاد به اصطلاح خودش دارد هیجان عمومی در خانه ها راه میاندازد.
کم کم عمو و عمه و داییها از راه میرسند. از در که میآیند تو، سرمای بیرون هم خودش را با آنها میاندازد داخل خانه و برای خودش جولان میدهد. هوای گرم بخاری به جدال با او برمیخیزد و تلاش میکند بر او غلبه کند و این قصه با آمدن هر نفری سر دراز دارد.
همه متعجب از کرسی کوچک، خیلی زود میخزند زیر آن و خاطرات قدیمی از کرسی و شبهای دراز و قصهها و غصههای روزگار سخت دیرین آغاز میشود. روزگاری که کرسی برای خودش ارج و قربی داشته و یک تنه به جنگ سرما میرفت.
با ورود همه مهمانها، صحبتها گل میافتد، مردها از کسب و کار و آخرین تحولات سیاسی و اجتماعی میگویند و خانمها نیز دور هم آخرین تحولات رخ داده در فامیل را مرور میکنند. معرکه بازی بچهها و دعوا و قهر و آشتی گاه و بیگاهشان هم که جای خود دارد.
وقتی حرفها با برنجک و آجیل کاسه ته کشید، یکی میرود دیوان حافظ را میآورد. همه، حتی بچههای شش هفت ساله با سکوت چند دقیقهای نیت میکنند و غزل انتخابی جناب حافظ خوانده میشود. نگاهها به هم دوخته شده تا از نیت هم با خبر شوند. آخر هم فالگیری با خنده و شادی و دست زدنها تمام میشود و حافظ میماند و نیت در دل تک تک آدمها.
آخر هم هندوانههای شتری را میگیریم دستمان و بزرگ و کوچک کنار هم میایستیم و به دوربین خیره میشویم. این هم یک یلدای دیگر، ثبت در رایانههای شخصی و خانوادگی.
از نیمه شب گذشته، مادر دارد کدوهای تنبل را سرجایشان در قابلمهای کوچک مینشاند و من به عکس یلدای سالهای قبل نگاه میکنم. پدر بود، پدربزرگها بودند، مادربزرگ بود، پسر دایی بود و...لبخندی که از آنها در دوربین خانوادگی ثبت شده و هست و حالا هیچ کدام آنها نیستند و..... خدا را چه دیدی؟ شاید سال بعد، بعضی دیگرمان نباشیم.
یلدا شب بلند خوشیهاست. بهانهای است برای با هم بودن. در کنار هم بودن در سرمای سرد اول چله بزرگ ولو یک دقیقه بیشتر. برای آغاز زمستانی سخت. به قول مادرم "نه آجیل گران میخواهد، نه غذای آنچنانی، یک شب با هم بودن گرانبهاتر از همه گرانیهاست. بهانهها را بیبهانه از دست ندهیم."
عکسهای یلدای امسال را میریزم در لب تابم در کنار همه یلداهای دیگر. خدا کند کسی در این یلدا چله قهر و دوری را نگزیند. خدا کند که چله بزرگ فاصلهها در بین همه خانوادهها سریعتر بهاری شود.