شاید اگر کمی دقت کنی، یکجور یخزدگی را بتوانی توی رگ چند درخت هنوز سبز باقیماندهی کاج ببینی. یا مثلاً اگر تیزبین باشی و چشمی شکارچی داشته باشی و متوجه بخارِ دم و بازدمی بشوی که با هرقدم، روبهروی صورت عابران شکل میگیرد و شبیه یک تهدید، به تو نگاه میکند.
با اولین قدمی که در خیابان میگذاری اما، کمکم شستت خبردار میشود. اول از کف پایت شروع میکند. تندتر قدم برمیداری و نادیدهاش میگیری. تلاش میکنی نادیدهاش بگیری. خودش را آرامآرام میکشد بالا و حس میکنی عضلات پایت منقبض میشوند و حالا شانههایت را هم هدف گرفته است. هنوز اما نمیخواهی باورش کنی. تلاش میکنی بخندی. خودت را مشغول کنی. حالا که فهمیدهای تندتر رفتن کمکی به تو نمیکند، قدمهایت را هم کند کردهای که مثلاً انگار هیچ خبری هم نیست.
اما اگر بداقبال باشی و مسیرت طولانی باشد و لباس کافی نپوشیده باشی، هیچکدام از اینها هم سودی برایت ندارد. سرما، با ریتم تندتر سراغت میآید و تمام تنت، جانت، قدمهایت و حتی دندانهایت را میکند. سرما تو را سراپا در برمیگیرد و آنوقت است که کمکم احساس میکنی راهی برایت باقی نمانده و اگر حواست نباشد تسلیم سرما میشوی و زمستان، برایت بهاندازهی تمام عمر طولانی میشود.
اما هنوز یک اسلحه برایت باقی مانده است. کافی است چشمهایت را ببندی و به فردا فکر کنی. کافی است بهجای آنکه بهدنبال مبارزه با سرما و زمستان باشی، به فردای زمستان فکر کنی. کافی است بهجای چشم بستن و تلاش برای انکار سرما، چشمهایت را خوب و دقیق باز کنی و نه فقط خود سرما، نه فقط زمستان را به تمامی، بلکه فردای زمستان را هم بتوانی ببینی.
از پشت پنجره اگر نگاه کنی، بعد از هر چند عابر پیچیده در شالگردن که رد میشوند، ممکن است چشمت به عابرانی هم بیفتد که انگار عاشق سرمای زمستان هستند، شالگردن بستهاند، اما لبخندزنان برف و سرما را تماشا میکنند. حتی شاید اگر چشمانشان به تو بیفتد، برایت دست تکان بدهند و به رویت بخندند.
اینطور میشود با سرما آشتی کرد. میشود بهجای مشت گرهکردن و قدم تند برداشتن، امید بهار را در سردترین روزهای سال، توی قلب پیدا کرد و به وقتش، در کنار دانههای برف نشاند، تا هردو دوستداشتنیتر از قبل میهمان زندگیات شوند.
امید توی شال و کلاه سنگینتر، پالتوی ضخیمتر و حتی آتش شومینه و شعلهی بخاری نیست. امید توی مشتهای بسته و اخم روی صورت هم نیست. امید را تنها میشود توی قلبت پیدا کنی.
امید مثل یک ودیعه، شبیه یک سوغاتی، توی قلبت گذاشته شده تا وقتی در برابر سرما، یا زیر تیغ گرما بیتاب شدی، وقتی هرچه را که داشتی و به ذهنت رسید به پای خودت و دیگران ریختی و باز نتوانستی خودت را جمع کنی، بتوانی به سراغ آخرین سلاحت بروی و بهار و زمستان، آتش و یخ را در کنار هم تجربه کنی.
یک نفر هست که گفته همراه هر سختی، آسانی است. این آیه، آیهی امید است. آیهای است که میتوانی آن را قاب بگیری و هروقت احساس کردی که داری از سوزِ سرما تا مغز استخوان یخ میزنی، آن را با خودت زمزمه کنی.
به قلبت نگاه کن، مطمئن که شدی قلبت پر از امید است، آنوقت شال و کلاه کن و تن و دلت را بسپار به زمستان سرد. نگران نباش، بهار نزدیک است و زمستان هم، مثل بقیهی فصلها، رفتنی است. امید میماند و آن کسی که امید را توی قلبت یادگاری گذاشته، تا نکند یکوقت احساس تنهایی کنی و تسلیم روزگار شوی. زمستانت را دوست داشته باش، به امید بهاری که خواهد آمد و بهار را در دانهدانه برفهایی که روی شالت آرام میگیرند تماشا کن. میدانم که چشمهای تیزبینی داری.