او گفت که آمریکا امروز به خاطر نابرابری اجتماعی و شرایط سخت اقتصادی طبقه متوسط، آن آمریکایی نیست که در رویای بنیانگذارانش وجود داشتهاست. سخنان او2سال بعد از ظهور جنبشی صورت میگیرد که با عنوان اشغال والاستریت و برای اعتراض به نظام سرمایهداری و عدم توجه به طبقه متوسط در دهها شهر و ایالت آمریکا شکل گرفت.
جورج فریدمن، تحلیلگر برجسته آمریکا در مقالهای که اخیرا در سایت استرتفور نوشته، ماهیت بحران اقتصادی آمریکا را با تمرکز بر باری که این بحران بر دوش طبقه متوسط گذاشته تحلیل کرده و این موضوع را تهدیدی برای قدرت آمریکا دانستهاست.
چندی پیش که درباره بحران بیکاری در اروپا نوشتم، بازتابها و بازخوردهای زیادی دریافت کردم. اروپاییها قبول دارند که این بحران یک مشکل اساسی است. آمریکاییها هم قبول دارند که مشکلی مشابه اروپا دارند و میدانند که بیکاری در آمریکا دوبرابر آمار و ارقام رسمی است، اما بهنظر من مشکل بیکاری در آمریکا شبیه اروپا نیست چرا که این مشکل در آمریکا یک تهدید ژئوپلیتیک بهحساب نمیآید. آمریکا با تهدید فروپاشی سیاسی بهخاطر بیکاری روبهرو نیست اما اروپا باچنین تهدیدی روبهروست.
البته من قبول دارم که آمریکا با مشکل مهم و درازمدتتری با پیامدهای ژئوپلیتیک روبهروست که از مسائل اقتصادی ناشی میشود. خطری که آمریکا را تهدید میکند افول مداوم استانداردهای زندگی طبقه متوسط است؛ مشکلی که دارد، نظم اجتماعی این کشور را تحتتأثیر قرار میدهد و نظمی که پس از جنگ جهانی دوم وجود داشته را برهم میزند. اگر این وضعیت ادامه یابد قدرت آمریکا تحتتأثیر قرار میگیرد.
بحران طبقه متوسط آمریکایی
متوسط درآمد خانوارهای آمریکایی در سال 2011 رقمی معادل 49هزار و 103دلار بود. اگر این رقم را با نرخ تورم همسانسازی کنیم درمییابیم که متوسط درآمد خانوارهای آمریکایی پایینتر از رقمی است که در سال 1989بوده و 4هزار دلار کمتر از سال 2000 است. آنچه از این رقم برای خانوار آمریکایی میماند و آن را با خود به خانه میبرد، کمتر از 40هزار دلار است چرا که باید رقم بیمه تأمیناجتماعی و مالیات را از آن کم کرد؛ این یعنی درآمد ماهانه خانوار آمریکایی 3300دلار است. باید این را بهخاطر داشته باشید که نیمی از خانوارهای آمریکایی کمتر از این دریافت میکنند. همچنین نباید تفاوتهای میان سال 1990و 2011 را فراموش کرد و نباید تفاوت میان دهه 1950و 1960را از یاد برد. با تحلیل این تفاوتهاست که موقعیت و وضعیت طبقه متوسط و تغییری که این طبقه داشته است روشنتر میشود.
در دهههای 1960و 1950، متوسط درآمد خانوارهای آمریکایی به آنها اجازه میداد که با حقوق یک نفر، بقیه اعضای خانواده بتوانند زندگی کنند و معمولا شوهر خانواده کار میکرد و زن مشغول خانهداری بود؛ به این ترتیب هر خانوار بهطور معمول 3 فرزند داشت. خانوارهای آمریکایی میتوانستند مسکن تهیه کنند و ماشینی در حد متوسط داشته باشند، میتوانستند در سال به سفر بروند و پسانداز هم داشتهباشند. من اینها را جزئیات میدانم چون خانواده خودم یک خانواده طبقه متوسط رو به پایین بود و ما همینطور که گفتم زندگی میکردیم. بسیاری از همنسلیهای من هم همینطور زندگی میکردند. البته زندگی چندان آسانی نبود و ما از بسیاری از ابعاد زندگی لوکس محروم بودیم اما در مجموع زندگی بدی هم نبود.
اما کسی که امروز درآمد متوسطی دارد حتما زندگی آسانی ندارد؛ با فرض اینکه این فرد وامی برای ادامه تحصیل دریافت نکرده باشد اما مثلا برای خرید ماشین 2 وام با اقساط ماهانه 700دلار داشته باشد و خرج غذا، لباس و دیگر تسهیلات زندگیاش ماهانه 1200دلار باشد، 1400دلار درماه برای قسط خانه و مالیات و بیمه کنار گذاشته باشد و پولی هم همیشه برای تعمیرات وسایلی چون دستگاه تهویه هوا و ماشین لباسشویی باید داشته باشد. اگر فرض کنیم نرخ بهره وام مسکن 5درصد باشد، چنین فردی میتواند خانهای در حدود 200هزار دلار بخرد. چنین فردی به سختی در یک کلانشهر زندگیاش را میگذراند. اگر کارفرمای این فرد او را بیمه درمانی نکند، یک خانواده 3 تا 4 نفری باید 4تا 5هزار دلار هم برای بیمه درمانی هزینه کند. به این ترتیب پولی برای تعطیلات نمیماند.
اینهایی که گفتیم آمار دخل و خرج یک خانواده متوسط شهری است. خانوادههایی با سطح درآمد و هزینه پایینتر از این هم داریم. نیمی از همه خانوارهای آمریکایی از امکانات طبقه متوسط، یعنی خانه، ماشین و دیگر تسهیلات محروم هستند. کسانی چنین تسهیلاتی دارند که سالانه بیش از 70هزار دلار درآمد داشتهباشند و همین شرایط بود که بحران مالی سال 2008را در آمریکا رقم زد. خانوادههایی که زیر خط متوسط بودند وامهای کلان گرفتند اما توان پرداختش را نداشتند. آنها روی افزایش درآمدشان در آن سالها حساب کرده بودند اما این رقم محقق نشد. در فرهنگ آمریکایی، همه منتظر و متوقع افزایش درآمد از بعد از جنگ جهانی دوم هستند. اما این افزایش در آن سالها به آن اندازهای که خانوارهای آمریکایی انتظارش را داشتند محقق نشد، به همینخاطر این خانوادهها دچار گرفتاری بزرگی شدند. فرهنگ و تاریخ آمریکایی براساس همین توقع بالانشینی و پیشرفت استوار شده است. این فرهنگ در قرنهای 19و 20 فرصتها و پیشرفتهایی را رقم زد اما بعد دردسرساز شد. «رکود بزرگ»، شوکی به سیستم وارد کرد اما بعد حل شد. عامل محرک بعدی، برنامههای بعد از جنگ جهانی دوم برای کهنهسربازان جنگ بود که شمارشان به 10میلیون نفر میرسید. این برنامهها در ایجاد آمریکای پساصنعتی بسیار حیاتی بود و طبقهای از حرفهایهای شهری و غیرشهری ایجاد کرد. این برنامهها 3 بخش داشت:
1- برنامههایی که به کهنهسربازان امکان رفتن به دانشگاه بعد از جنگ و حرفهایشدن را میداد.
2- برنامههایی که وامهای تضمینشده در اختیار کهنهسربازان میگذاشت.
3- برنامههایی که زمینهای نزدیک شهرها را به کهنهسربازان میداد تا هم جمعیت از شهرها به بیرون آنها پراکنده شوند و هم زمینهای وسیع بیکار مانده دارای ارزش و کاربری تجاری و کشاورزی و حتی مسکونی شوند.
این برنامهها نهتنها آمریکا را دوباره شکل داد بلکه بعد جدیدی به زندگی آمریکایی داد. اما شرایط اکنون تغییر کردهاست. در جامعه نسل بعد از جنگ جهانی دوم، هر خانوار میتوانست با یک نانآور روزگار بگذراند اما اکنون نیاز به 2نانآور هست؛ این یعنی افت استاندارد زندگی طبقه متوسط.
بحران دیگر، بحران شرکتهای مدرن بود. شرکتها معمولا کارمندانی با استخدام درازمدت از میان طبقه متوسط داشتند و اینکه یک نفر همه عمرش را در یک شرکت کار کند چندان غیرمعمول نبود. وقتی برای یک شرکت مدت طولانی کار کنید حقوقتان سالانه افزایش مییابد؛ به این ترتیب طبقه متوسط، هم امنیت شغلی داشت، هم افزایش حقوق و درآمد و هم بازنشستگی و دیگر مزایا. با گذشت زمان اما فرهنگ شرکتها هم تغییر کرد و کارآمدی و بهرهوریشان کم شد و در نتیجه دیگر مانند گذشته از کارمندانشان حمایت نمیکردند. شرکتها در آمریکا تغییر ساختار دادند. این کار از نظر سرمایهگذاران و صاحبان شرکتها بهمعنای تلاش برای سود بیشتر و کمک به اقتصاد کلان بود اما از نظر کارگران و کارمندان بهمعنای از دست دادن شغلشان بود. اقتصاد با این کار بهنظر کارآمدتر شد اما اقتصاد خانوار آمریکایی زیان دید. سود شرکتها از نظر درصد تولید ناخالص داخلی در آمریکا اکنون در بالاترین حد است اما حقوق کارمندان و کارگران از نظردرصد تولید ناخالص داخلی در پایینترین حد قرار دارد.
در این شرایط جدید طبقه ثروتمند جامعه آمریکایی و صاحبان شرکتها سود زیادی بهدست آوردند اما طبقه متوسط نزول کرد و یک طبقه پایینتر رفت، به همین نسبت طبقات پایینتر هم دچار افت شدند. جامعه آمریکایی چندان جامعه تساویطلبی نیست. این جامعه پذیرفته که باید تفاوتهایی میان افراد از نظر حقوق و دستمزدها و از نظر ثروتشان وجود داشته باشد اما پیشرفت در جامعه آمریکایی بهمعنای تلاش برای بهدست آوردن ثروت بیشتر است. کسی که نتواند ثروت بیشتر بهدست آورد بازنده است و این بازندهبودن دلیلش فقدان مهارت یا شانس تلقی میشود. اکنون ما شاهد یک تغییر ساختار در جامعه آمریکایی هستیم؛ به این معنی که طبقه متوسط نه بهخاطر تنبلی یا نادانی، دارد از نظر استانداردهای زندگی سقوط میکند. این یک تغییر ساختاری است که در تغییر اجتماعی (به معنای فروپاشی خانواده بهمعنای متعارفش) و تغییر اقتصادی (به معنای از بین رفتن شرکتها در معنای سنتیاش و ایجاد شرکتهای جدید) ریشه دارد. بحران عمیقتر، در اقتصاد رو به رشد کارآمدی و جمعیتی نهفته است که توان خرید آنچه تولید میکند را ندارد. این اتفاق چندبار در تاریخ روی دادهاست؛ البته برای آمریکا نه.
این یک بحث عمده سیاسی است. البته در بحثهای سیاسی تنها مشکلات مشخص و شناسایی میشوند بدون آنکه دربارهشان توضیح و تفسیر کافی بدهیم. در بحثهای سیاسی یک نفر حتما باید مقصر شناخته شود؛ در واقع این روندها ورای قدرت کنترل دولت است.
تهدید درازمدت
بزرگترین خطر وقتی است که خطری وجود داشتهباشد اما چون ظهورش معلوم نیست، کسی متوجهش نباشد و برایش راهحلی نیابد. آمریکا براساس این فرض استوار شده که یک طبقه روبهرشد نیرومند میتواند کل کشتی را روبه جلو ببرد اما ممکن است برای نسلهای آینده دیگر چنین فرضی صادق نباشد. این یعنی اساس فرضیه حیاتی آمریکا در معرض خطر است. اگر ما با سیستمی روبهرو شویم که در آن نیمی از کشور خودش را بازنده ببیند و نیمی دیگر رو به رشد باشد، ساختار اجتماعی آمریکا بهخطر میافتد و این موضوع قدرت جهانی آمریکا را هم تهدیدمیکند. ابرقدرتهای دیگر مانند بریتانیا یا رم به فکر بهبود وضعیت طبقه متوسط بهعنوان یک ارزش محوری و مهم نبودند اما آمریکا باید باشد چرا که اگر این ارزش را از دست بدهد یکی از ستونهای قدرت ژئوپلیتیکش را از دست میدهد.
جناح چپ میگوید که راهحل، تدوین قوانینی است برای تغییر مسیر ثروت از ثروتمندان به طبقه متوسط. این موضوع مصرف را بالا میبرد اما همزمان، میزان سرمایهای که برای سرمایهگذاری در دسترس است را تهدید میکند؛ چرا که انگیزههای سرمایهگذاری را از بین میبرد. شما نمیتوانید چیزی که ندارید را سرمایهگذاری کنید و ریسک سرمایهگذاری را هم اگر سودش تضمینشده نباشد، نمیپذیرید.نوسان شرکتها در آمریکا هم مسئله مهمی است. جناح راست میگوید که دادن امکان فعالیت در بازار آزاد، این مشکل را حل میکند. اما بازار آزاد، سود و فایده اجتماعی را تضمین نمیکند؛ بهعبارت دیگر این کار ممکن است باعث کارآمدی بیشتر اقتصاد بهطور کلی و رشد اقتصاد بهطور جامع شود اما لزوما توزیع ثروت را تضمین نمیکند.
جناح چپ نمیتواند نسبت به پیامدهای تاریخی توزیع نامناسب ثروت و جناح راست هم نسبت به پیامدهای سیاسی افول زندگی طبقه متوسط بیتفاوت باشد. اینکه نیمی از جمعیت کشور نتوانند محصولات و خدماتی را بخرند که در داخل کشور تولید میشود و به فروش میرسد، موضوع کمی نیست. معلوم نیست که بخش خصوصی چگونه میتواند با مشکل فشار بر طبقه متوسط کنار بیاید. البته آمریکا کشور خوششانسی است که معمولا از راههای غیرقابل پیشبینی و غیرقابلانتظار برای مشکلاتش راهحل پیدا میکند اما تا وقتی که برای این مشکل راهحل پیدا کند فعلا برتری جهانیاش درمعرض خطر است. تاریخ آمریکا به ما میگوید که میتواند برای این مشکل هم راهحل بیابد اما فعلا باید قبول کنیم که بنیان جامعه آمریکایی در خطر است.