روزی که عینکشان را تحویل میگیرند، عینک را به چشم میزنند و از عینکفروشی که بیرون میآیند، چشمانشان از تعجب، چهار تا که نه، هشت تا میشود... و این روز میشود یک روز بهیادماندنی در زندگی عینکیها!
۲. ماجرای ضعیفشدن چشم، ماجرای یکروزهای نیست. اینطور نیست که یکروز از خواب، بلند شوی و یکهو احساس کنی همهچیز تیره و تار دیده میشود، یا مثلاً یکروز بعدازظهر که از مدرسه بیرون بیایی، یکدفعه احساس کنی نمیتوانی تابلوی آن طرف خیابان را، که هرروز میدیدهای و میخواندهای، بخوانی. نه، ضعیفشدن چشم، یک ماجرای تدریجی است، ذرهذره و آرامآرام اتفاق میافتد.
مثلاً اول روی رنگ سبزِ تند و تیز برگهای درختان، یکجور غبار مینشیند. بهتدریج رنگها، تازگیشان را از دست میدهند و یکجور کدر میشوند. جهانکمکم برای کسی که چشمهایش ضعیف شده است، بیرنگوبو و بیخاصیت میشود و اگر زود نجنبد، اگر تنبلی کند و مریضی چشمش را پشت گوش بیندازد، جهان او، کمکم کوچک و کوچکتر میشود. روز اول تا ۱۰۰ متریاش را میبیند و بعد کمکم، میدان دیدش تنگتر و تنگتر میشود. انگار جهان پس مینشیند و او در دایرهای که نور چشمهای کمسویش اجازه میدهد، محصور میشود.
۳. رنگها، ضامن زیبایی جهان، حامی نشاط زندگی و مزهی دیداریِ جهان هستند. رنگها تازگی زمین و آسمانند.
۴. تنها چشم که نیست. میشود چشمهای قوی، چشمهای یازده، دهم هم داشته باشی و باز نبینی. میشود چشمهای سالم و قوی داشته باشی و صبح را نبینی و باران برایت تنها معنای ترافیک و کثیفی و گِل و لای داشته باشد. میشود چشمهای سالم داشته باشی و روزی که سهل است، سالی یکبار هم آسمان را نگاه نکنی. این هم میشود.
افسردگی هم یکروزه اتفاق نمیافتد. دل، ذرهذره تاریک میشود، از امروزی که باران برایت تمام تازگی و بزرگترین شادی صبحگاهی است تا روزی که خدای ناکرده روز برایت تنها توالی بیهودهی دقایق و ساعات باشد، میتواند هزار روز فاصله باشد و در این هزار روز، ذرهذره از آسمان فاصله بگیری، آرامآرام باران را فراموش کنی و رنگ بهار و زمستان برایت یکی شود. ممکن است از مهمانی رنگها، قدمقدم بیرون بروی، بیآنکه متوجه شوی که چیزی از دنیایت را از دست دادهای یا بیآنکه حتی یادت بیاید روزی جهان برایت شکل دیگری بوده و روزگاری با ذوق چشمهایت را وقت صبح باز میکردهای و شبها با لبخند، چشمهایت را میبستهای.
شاید بیآنکه حتی یادت بیاید روزگاری لبخند مهمان همیشگی لبهایت بوده است، سالهایی را بیشادی و رنگ بگذرانی.
۵. عینکیها، روز اولی که با چشمهای جدیدشان دنیا را دوباره میبینند، بیش از هرچیز، از خاطرهی جهان حیرت میکنند؛ جهانی که مدتهاست فراموشش کردهاند. آنها فقط از سبز شدن دوبارهی درختها یا از تازگی و شفافیت رنگها حیرت نمیکنند. آنها از این هم متعجب میشوند که چهطور ممکن است تازگی دنیا را اینقدر ساده، اینقدر معمولی فراموش کرده باشند. آنها تعجب میکنند که چهطور روزها بدون دیدن اینهمه جزئیات سرکردهاند و تازه هیچ به نظرشان نیامده که دنیا دیگر آن دنیای سابق نیست. عینکیها، در روز اول عینک زدنشان، راز بزرگی را کشف میکنند: اینکه سهمگینترین محرومیتها، در طول زمان عادی و پذیرفتنی به نظر میرسد.
۶. ضعف چشم را ساده میتوان حل کرد، مشکل با رفتن سراغ چشمپزشک و گذاشتن عینک مناسب حل میشود. من میترسم از غباری که بهتدریج روی دلمان مینشیند و رنگهای جهان را، جور دیگری کدر میکند. پناه میبرم به او، از رنگ باختن شادی، از فراموش کردن تدریجی نشاط، از دستِ کم گرفتن ناخودآگاه بازیگوشی، از عادیشدن روزها، از فراموش کردن اصل و گمشدن در پیچ و خم مسایل هرروزه.
برای نوکردن جهان، برای رنگگرفتن دوبارهی این جهان، سراغ تو باید آمد که نه فقط چشمها که نگاهها هم آفریدهی تواند!