با اینکه فقط من بودم و همین داداش کوچکه و خواهر هم نداشتم باز همه به او میگفتند داداش کوچکه. فقط چندسال از من کوچکتر بود.
مامان که داشت میرفت گفت: «مواظب داداش کوچکه باش. بلایی سرش خودش نیاره!» گفتم که زلزله بود! داداش کوچکه اول دنبال مامان راه افتاد، همیشه اینکار را میکرد. بعد گفت: «رفت؟» گفتم: «زود برمیگرده.»
بابا آنروز، متر را گذاشته بود لب تاقچه؛ آنروز که به من یاد داد چهطور میشود همهچیز را اندازه گرفت. مامان که میرفت من متر بابا را برمیداشتم و همهچیز را اندازه میگرفتم. خب، این بهترین موقع بود که من داداش کوچکه را هم اندازه بگیرم. داداشکوچکه هم خودش کشته مردهی همین کارها بود. گفتم: «آروم وایسا!» مگه میشد. بعد من دراز کشیدم او هم فوراً کنارم دراز کشید. بعد من داداش کوچکه را متر کردم. چهل و یک سانتیمتر بود. دلم برای داداش کوچکه میسوزد، نمیداند چند سانتیمتر است. مامان که آمد گفتم: «داداش کوچکه چهل و یک سانتیمتره!» مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت: «میخوای براش لباس بدوزی؟» خوب شد مامان نفهمید من داداش کوچکه را متر کردم وگرنه میگفت «کسی داداشش رو با متر باباش که سر تاقچه جا گذاشته اندازه نمیگیره. چون اگه این کار رو بکنه، داداش کوچکه شب چندتا جن و پری خواب میبینه یا تب و لرز میکنه!»
آنوقت مامان مرا با داداش کوچکه میبرد پیش آن دکتر سر خیابان. بعد بهدکتر میگفت: «نه والله آقای دکتر کاریش نکردیم. فقط این ورپریده (یعنی من) برداشته با متر باباش این طفل معصوم (یعنی همان زلزله) را متر کرده. اینه که بچه سخت سرماخورده و سرفه میکنه. چه سرفههایی.»
بعد هرچه درد و مرض توی دنیا هست، همه را میگذارند به حساب من و آن متر بیچارهی بابا که گذاشته بود لب تاقچه. همان متری که هرچه را که توی سالن بوده با آن اندازه گرفتم. درست مثل داداش کوچکه که همش چهل و یک سانتیمتر است!
پدرم میگفت: «متر که اسباببازی نیست!» راستش من نمیدانم پس چی اسباببازی است. روی صندلی که مینشینم خودم را به اینطرف و آنطرف حرکت میدهم، بابا میگوید: «صندلی که اسباببازی نیست!» برای بابا هیچچیز اسباببازی نیست! برای داداش کوچکه همهچیز اسباببازی است! برای مامان اگر داداش کوچکه خیلی زار بزند، بعضی چیزها میشوند اسباببازی!
مامان گفت: «من میرم دم در، سبزی بخرم. مواظب این ورپریده باش.»
من روی صندلی جلوی تاقچه نشستم. به متر بابا که روی تاقچه گذاشته شده بود، نگاه کردم. بعد صندلی را بردم کنار تاقچه و رفتم روی صندلی و متر را گذاشتم پشت عکس مامانبزرگ. بعد به عکس نگاه کردم، خب کمی اخم کرده بود. انگار میگفت: «متر که اسباببازی نیست! آدم نباید متر باباش را پشت عکس مادربزرگش قایم کند. چون ممکن است شب تب کند و سرما بخورد، بعد مامانش او را ببرد پیش دکتری که سر خیابان است و آن دکتر بگوید: «خانم این طفل معصوم را چه کارش کردید؟» و مامان زیر لب بگوید: «داره بازار گرمی میکنه!» و ادامه بدهد که: «والله آقای دکتر آدم چی بگه، این ورپریده متر باباش رو که سر تاقچه جا مانده بود، گذاشته پشت عکس مادر بزرگش. اینه که شب تب و لرز کرده و قراره مدرسه هم نره.» بعد دکتر عینکش را بزند به چشمش و بنشیند پشت میزش و روی دوتا کاغذ همهی آن داروهایی را که به قول مامانبزرگ مثل زهرمار میماند برایش بنویسد. همان داروهایی که او باید همه را بخورد و تف هم نکند!
متر را از پشت عکس مامانبزرگ برداشتم. خب حالا بهتر شد. متر را گذاشتم پشت عکس عروسی مامان و بابا. مامان مثل خانممعلمها ایستاده بود و بابا مثل ناظم مدرسه بود. آدم نمیدانست ناظمهای مدرسه به چهچیزی فکر میکنند، درست مثل بابای آدم. به مامان نگاه نمیکنم. بابا را نگاه میکنم: «بچه باید جوهر داشته باشه! این ماشینرو بتونه اوراق کنه و یه ساعت دیگه سر هم کنه و استارت بزنه!» خب، این بچه برای جوهردار شدن اول باید بتواند همهچیز را متر کند، حتماً بابا راضی است که من متر را بگذارم پشت عکس عروسی آنها. به مامان نگاه نمیکنم: «ورپریده مگه متر هم اسباببازیه!»
داداش کوچکه یکریز دنبال من است، یک لحظه که او را ندیده بودم، چیزی برداشته بود. میگویم: «اینکه اسباببازی نیست.» میگوید: «پس چی اسباببازیه؟» من چه میدانم! من که مدرسه هم میروم نمیدانم چی اسباببازیه. تا چه برسد به او که همهاش چهل و یک سانته و مدرسه هم نمیرود! مامان همهی اسباببازیهای من را قایم کرده، میگوید: «دست این ورپریده نده که یکچیزی ازش میکنه میذاره توی دهنش خفه میشه!»، خوب است که داداش کوچکه نمیتواند متر بابا را که گذاشته سرتاقچه بخورد.
مامان که آمد، متر پشت عکس عروسی آنها بود. من مامان را نگاه میکردم. انگار میفهمید متر بابا کجاست! بعد گفت: «چیه به من زل زدی، مامان ندیدی!» بعد ناگهان به طرف داداش کوچکه دوید. داداش کوچکه نشسته بود و یکچیزی را به دقت باز میکرد. مامان گفت: «خاک به سرم، بده به من این که اسباببازی نیست.» مثل یک جعبه بیسکوییت بود. مامان گفت: «بده من. بوگیر توالته، الآن خریدم. اینرو از کجا برداشتی بده من.»
من فکر میکنم داداش کوچکه تا آنموقع چیزی به آن قشنگی ندیده بود. چون از ته دل زار میزد. مامان گفت: «این ورپریده رو ببر اون اتاق، میخواست بوگیر رو مثل شمع جشن تولد بخوره، ببرش.»
بابا که آمد، متر هنوز پشت عکس عروسی بابا و مامان بود. بابا کنار پشتی نشست. بعد خودش را دراز کرد و گفت خیلی خستهام. داداش کوچکه داشت از سر و کول بابا بالا می رفت. من گفتم: «بابا چهقدر خستهای؟» گفت: «خیلی.» گفتم: «چهل سانت!» گفت: «چهل سانت؟ چهل سانت؟! خب اگه به سانت باشه شاید صد سانت، یعنی خیلی بیشتر، اصلاً یک متر، دو متر یا شاید هم سه متر.» گفتم: «داداش کوچکه چهل و یک سانته!» بابا گفت: «پس یاد گرفتی، خانم نگفتم این بچه باید جوهر داشته باشه. ببین یادگرفته! حالا این ژله رو چهطوری متر کردی؟ برو متر رو بیار.»
من صندلی را کشیدم کنار تاقچه، بعد از پشت عکس عروسی بابا و مامان متر را برداشتم. بابا گفت: «قایمش کردی؟ چرا؟ خب بیار اینجا. اون ژله رو هم بیارش.» داداش کوچکه هم از خدا خواسته آمد و دراز کشید. انگار باید همهی آدمها را درازکش اندازه گرفت! بابا گفت: «نه! چرا خوابیدی، پاشو وایستا. برو کتابت رو بیار.»
من کتاب فارسی کلاس اول را که مامان آن را نایلون کرده بود آوردم. بابا آن را گذاشت روی سر داداش کوچکه و به من گفت: «خب حالا اندازه بگیر ببینم.» مامان هم آمده بود ما را نگاه میکرد. من میترسیدم که حتماً مامان میگوید: «آدم نباید کتاب فارسی کلاس اول رو بذاره روی سر داداش کوچکه، چون ممکنه شب سرما بخوره و تب و لرز کنه...»
بابا گفت: «کجا رو داری نگاه میکنی؟ ببین این چهل، داداش کوچکه چهل و پنج سانتی متره میبینی؟ این یک، دو، سه، چهار و این هم پنج. چهل و پنج سانتیمتر!» خب از این لحظه به بعد ما یک داداش کوچکهی چهل و پنج سانتیمتری داشتیم و این، کمچیزی نبود.
* * *
روز بعد، وقتی مامان مرا از مدرسه آورد، متر سر تاقچه نبود. به مامان گفتم: «متر بابا کو؟» مامان گفت: «صبح بابات برد پایین، لازم داشت.» رفتم کنار تاقچه همهی عکسها را نگاه کردم، عکسهای مردهها و زندهها را. عکسهای عمو که خارج است، پدربزرگ، خالهها، آن یک عموی دیگه، مامانبزرگ، عکس عروسی مامان و بابا. همهی عکسها اخم کرده بودند. انگار همه میگفتند: «متر که اسباببازی نیست!» جز عکس مامانبزرگ که انگار میگفت: «یکی، یه متر هم برای این بچه بخره!»
بابا که آمد، من یک گوشه نشسته بودم، یک بچه مثل من، بدون متر، هیچ نیست. خوش به حال داداش کوچکه که این چیزها حالیاش نیست. داشت از سر و کول بابا بالا میرفت. بابا چندبار به من نگاه کرد. بعد ناگهان گفت: «راستی یادم آمد، اون کیفم رو بیار.»
مامان که ایستاده بود کیف را به بابا داد. من زیر چشمی آنها را نگاه میکردم. بابا همهی جیبهای کیف بزرگش را نگاه میکرد و ناگهان گفت: «این رو پیدا کردم. بیا اینجا. این هم یه متر کوچک اندازهی خودت. متر بزرگه دستت رو میبره.» و من انگار بخواهم یک توپ را توی هوا بگیرم به طرف بابا دویدم. سر متر را گرفتم و چندبار با خوشحالی آن را بیرون کشیدم. بعد داداش کوچکه را دیدم که کتاب فارسی کلاس اول را گذاشته روی سرش و کنار ما ایستاده. گفتم: «اینرو ببینید!» بعد همه خندیدیم. من فکر میکنم یک بچه مثل من اگر یک متر داشته باشد، همهچیز دارد!