روز آفتابی، دستهایش را توی جیبش کرده بود و سوت میزد و توی کوچهها میگشت. بچهها را گرم میکرد و با آن نگاه گرمش برف و یخها را هم آب میکرد.
اما آدمبرفی بیچاره که آفتاب داشت کلهاش را کمکم سوراخ میکرد؛ کلاهش را برداشت و گفت: «روز آفتابی محترم! میشود از اینجا بروی؟»
روز آفتابی گفت: «من که با پای خودم نیامدهام که با پای خودم هم بروم، این کار من است و گرنه اخراجم میکنند.»
آدمبرفی گفت: «ولی کار تو به درد من یکی که اصلاً نمیخورد، نمیشود دست از سرم برداری؟»
روز آفتابی دستهایش را از جیبش درآورد و سرش را کمی خاراند و گفت: «عجیب است! همهی برفها دوست دارند زودتر آب بشوند و بروند توی رودخانه و دریا، که مثل ماهیها شنا کنند و سفر کنند و خوش بگذرانند، اما تو ناراحتی!»
آدمبرفی کلاهش را سرش گذاشت و بند چکمههایش را بست و شالگردنش را مرتب کرد و خیلی جدی اما مؤدبانه گفت: «جناب روز آفتابی عزیز! با تمام احترامی که به شما میگذارم باید خدمتتان عرض کنم که بنده با برفهای دیگر فرق دارم، هیچ هم دوست ندارم که ماهی بشوم، چون من آدمم قربان آدم! متوجهاید؟»
بعد هم چمدانش را برداشت و با اولین پرواز رفت به قطب شمال.