نگاه اول: میز
همهچیز در هم ریخته بود. کاغذها پخش و دفترچههای رنگی میان آن شلوغی گم شده بودند. روی میز پر بود از خودکارهای رنگی و منگنه، چسب و غلطگیر. میز خودش هم از این شلوغی کلافه شده بود. این بود حال و هوای او در آستانهی روزهای کشدار امتحان؛ البته با رایحهی خوش امتحانات!
نگاه دوم: کتاب
گیج بود... به هم ریخته بود... تب داشت... خودش هم نمیدانست چرا اینقدر آشفته است. با جلد پاره و برگههایی که چیزی به پودر شدنشان نمانده بود... این روزها را دوست نداشت. این روزها برایش روزهای مرگ بودند. وضع بهتری نسبت به میز نداشت. چه خوب همدیگر را میفهمیدند!
نگاه سوم: مداد
از همه بدشانستر بود. این روزها شده بود میرزا بنویس و تندتند مشغول نوشتن بود. دیگر طاقت دیدن این همه جزوه و کتاب و دفتر را نداشت. از کلمات فراری بود. از شدت خستگی و شب بیداری، میان این همه کتاب و جزوه خوابش برده بود!
پریسا فیضی، ۱۴ساله از کرج
عکس: کیمیا مذهبیوسفی، ۱۶ساله از رباطکریم