کاپشن چرم قهوهای پوشیده و ایستاده وسط میدانگاهی جلوی ساختمانی که شوخی کردم در آن ضبط و تولید میشود. یک قلعه آجری در شمال شرق تهران که مهران مدیری و سربازانش هر روز ۷-۸ ساعتی در آن مشغول کار هستند.
هر کسی از راه میرسد، از یکی دو متری آقا سلامای به او میگوید و عقبعقب میرود تا برسد به کارش. پادشاه قلعه به چگالترین شکل ممکن به آنها سلام گرمی میکند و بعد از چند دقیقه مینشیند پشت دو مانیتور کوچکی که برای آقای کارگردان آماده کردهاند. بقیه گروه توی چمنهای میدانگاهی مشغول تدارک سنگ قبری هستند که یکی از بازیگرها قرار است کنار آن بنشیند و اولین آیتم امروز را ضبط کنند.
مدیری عینکش را میزند و زاویه تک دوربین حاضر در صحنه را با مدیر فیلمبرداری چک میکند. چاییاش را سر میکشد و زل میزند به مانیتورها و برای اولین بار میخندد. لشگری ساکت پشت او ایستادهاند. فقط صدای گنجشکهایی میآید که لابهلای دار و درختهای باشگاه دیپلماتیک وزارت امور خارجه چرخ میزنند.
زن مشکیپوشی مدام میزند روی سنگ قبر و بعد از چند بار اظهار دلتنگی برای شوهر مرحومش، از بوی عرق مرد یاد میکند که هفتههاست با وجود باز کردن همه پنجرههای خانه، بیرون نرفته و عطرش تا بقالی سر کوچه هم میرسد. چند نفری پشت دوربین با شنیدن گلایهها و اعتراضهای زن بیوه به لیست بدهیهای مرد، لبخند میزنند ولی مدیری بدون هیچ تغییری در میمیک صورتش، فقط مانیتور را نگاه میکند.
سر برداشت دوم «ببخشید... ببخشید میگوید و عینکش را برمیدارد و از سرجایش بلند میشود و میرود کنار بازیگر. فاصلهاش با پشت دوربین دو سه متر بیشتر نیست اما هیچ صدایی از مکالمه او و خانم بازیگر به گوش نمیرسد. بعد از برداشت چهارم، آیتم ضبط شده را بازبینی میکند و ok میدهد. فقط قرار میگذارند که در تدوین صدای ضجهها و نالههای زن را که «صدای غازی» شده کمی اصلاح کنند. بازیگر از او میخواهد دوباره این آیتم را بگیرند تا خودش اصلاح کند، مدیری اما میگوید «اتفاقا بامزه است».
- خب بریم ضبط!
نیمساعت بعد همه گروه جمع شدهاند در سوله زیرزمین ساختمان. جایی که دکورهای همه آیتمهای ثابت برنامه را دیوار به دیوار هم ساختهاند؛ از دکور اتاق عمل و استودیوی اخبار تا استودیوی آیتم نقد سینمایی و اتاق بازجوییهای بامزه مهران غفوریان. قرار است آیتم دوم از قسمت انتقاد را ضبط کنند.
آیتمی که مدیر یک دانشگاه در جمع دانشجوها سخنرانی میکند و از آنها میپرسد نسبت به او نقدی دارند یا نه. نسبت به استادهایی که روابط خاص برگزار میکنند. درباره کبابهایی که از بشقابها در میروند و میخورند توی چشم اون یکی و کورش میکند. درباره جوهر مورچهای که در غذای ظهر اون روز ریخته بودند و.... نقش جناب استاد را محمدرضا هدایتی بازی میکند.
کت و شلوار طوسی پوشیده و نشسته ردیف اول سالن همایش فرضی و مشغول خواندن و از بر کردن دیالوگهایش است. همه متنها دستنویس هستند و انگار لحظاتی پیش از زیر دست نویسنده بیرون آمدهاند. همهشان خطخطی هستند و لابهلای خطها چند کلمهای کم و زیاد شده. امیر وفایی از نویسندگان شوخی کردم میگوید مدیری متنها را قبل از ضبط میخواند.
بعد از مجموعه اول حساسیت بیشتری هم پیدا کرده. الان معمولا از ۴۰ آیتمی که نوشته میشود، بیشتر آنها را قبول نمیکند و فقط ۱۰-۱۵ تای آنها به مرحله ضبط میرسند. وفایی میگوید از قسمت چهارم (مجموعه سلامت) راضی هستند و این شیب صعودی کیفیت و بامزگی در قسمتهای بعدی هم ادامه خواهد داشت؛ مدیری تاکید دارد که کمدیاش حرفی داشته باشد. به خاطر همین الان در مجموع از شوخی کردم راضی است و میگوید کمدی یعنی این. طنزی که هم بامزه است، هم حرف خودش را میزند. مدیری مینشیند کنار هدایتی و شروع میکنند به گپ زدن.
خوش و بش میکنند و چند دقیقهای را به حرف زدن درباره حاشیهها میگذرانند. درباره قصههای این روزهای صدا و سیما. حتی وقتی نور میرود و یکی دو تا از پروژکتورهای سالن یکهو میترکند و همه مشغول دویدن و داد و فریاد هستند که چی شد؟ یکی اون برق رو وصل کنه در کمال خونسردی و بدون ذرهای حواسپرتی مشغول ادامه صحبتهایشان هستند.
چندباری قاهقاه میخندند و بعد انگار که یادشان افتاده باشد کجا هستند، مدیری خط به خط متن آیتم را میخواند و خیلی جدی رو به هدایتی میگوید میدونی کمدیاش چه جوری درمیآید؟ بعد توضیح میدهد که فکر کن یکی از این سخنرانیهای فرمالیتهای است که کیفیتاش مهم نیست و بزن دررویی است. بگو و برو. فکر کن فقط میخواهی گزارش کار بدهی.
مینشیند پشت مانیتورها و همه سکوت میکنند. پشت دوربین حسابی شلوغ است اما از هیچکس صدایی درنمیآید. همه در شلوغترین وضعیت ممکن، پچپچ میکنند فقط. برداشت اول به دل مدیری نچسبیده. دو سه نفری در ردیف صندلیها نشستهاند که سنشان به دانشجوها نمیخورد. مدیری بلافاصله بعد از کات دادن پوپک مظفری، دستیارش، دو نفر را صدا میکند که از روی صندلیها بلند شوند و میگوید شما که استاندارید، نه دانشجو!
آقای جوانشیر هم که خودش یک پا دهخداست. همه پقی میزنند زیر خنده، هدایتی اما استرس دارد. هر بار که دیالوگهایش را میگوید، پیوستگی لحنش میلنگد. مدیری هم هر بار ببخشید... ببخشیدی میگوید و روبهروی او میایستد و لحن دیالوگها را برایش اتود میزند.
اتودهایی که اجرا و لحن بامزهای دارند و احتمالا اگر خودش اجرا میکرد، در همان برداشت اول کار تمام بود. آخر برداشت بعدی مدیری که هنوز رضایت نداده، با ته خندهای که در صورتش پیداست، طعنه میزند خب بریم ضبط!. در نمیآید. بالاخره خودش دست به کار میشود و کل لحن هدایتی را عوض میکند. هدایتی برای آخرین بار متن سخنرانیاش را با لحن طغرل پاورچین میگوید و تایید مدیری را میگیرد.
- چرا اول نشد؟
آیتم بعدی، آیتم ضبط یک برنامه رادیویی درباره فرهنگ انتقادپذیری است که مردم با آن تماس میگیرند و از مدیرها و برخی ادارهها انتقاد میکنند. مجری در دکور استودیوی برنامه نشسته و قرار است ۹ تماس مردمی از بیرون استودیو بیاید روی خط. عوامل گروه متنها را بین خودشان تقسیم میکنند تا هر کدام یکیاش را بگویند.
این اولین آیتم امروز است که با دو دوربین ضبط میشود. مدیری زل میزند به هر دو مانیتور و گهگاهی لبخند میزند. مثل وقتی که یکی از تماسگیرندهها میگوید چرا فلانی توی اون مسابقه اول نشد؟. آخرین نفر یک متن چند خطی را میخواند که مدیری بلافاصله بعد از کات از او میپرسد؟ بجز؟. منظورش به جز است که بازیگرش اشتباه گفته. بقیه میزنند زیر خنده و مدیری با آن خندههای نمکیناش فقط به آن بازیگر نگاه میکند. یکی از آن نگاههای معروف توی دوربینش.
پشت صحنه شوخی کردم از شلوغ ترین و خلوتترین پشت صحنههایی است که دیدهایم. شلوغ، به خاطر کثرت تعداد عوامل، و خلوت، به لحاظ حجم سروصدا و هیاهو. تقریبا همه آهسته و آرام راه میروند، هیچکس بلند نمیخندد و حرف زدنها معمولا از پچپچ جلوتر نمیرود. کشف علت این سکوت، کار سادهای نیست.
شاید به دلیل احترام به حضور آقای مدیری، شاید برای حفظ نظم و دیسیپلین کار آقای مدیری، شاید به خاطر ترس از آقای مدیری، شاید هم مجموعهای از همه اینها. به هر حال بیشتر افراد حاضر، از بازیگران و عوامل فنی گرفته تا بچههای پشت صحنه و تدارکات، افتخار میکنند که به واسطه کار با آقای مدیری در محافل هنری شناخته میشوند و از اینکه عضوی هرچند کوچک از تیم ایشان باشند، به خودشان میبالند. حتی بالیدن بعضا به حدی است که علاقهمندند در عکسهایی که از پشت صحنه گرفته میشود، در نزدیکترین فاصله با ایشان توی قاب دوربین حاضر باشند.
اگر فکر میکنید سکوت و آرامش مواج در فضا، به خاطر رفتار ترسناک و جدی آقای مدیری است، سخت در اشتباهید. اتفاقا برعکس، ایشان در برخورد با همکارانشان حتی یک لحظه هم از آن چهره بشاش و خندان آشنا دور نمیشوند. وقتی صحنه در حال آماده شدن است، از عواملی که نزدیکشان ایستادهاند، مارک لباسهایشان را میپرسند، کمی مکث میکنند، جنس نرمتر را حدس میزنند و همینطور که به روبهرو زل زدهاند، سر صبر و با حوصله، عینک مخصوص تماشای مونیتور فیلمبرداری را با لباس نرمتر تمیز میکنند.
وقتی هم یکی از بچههای تدارکات چای میآورد، صدایشان را کمی تغییر میدهند و مزاحی میکنند. دوروبریها از بازیگوشی و کودکانگی آقای مدیری میخندند. نفر تدارکات هم شاد میشود. تا یک ربع پیش، داشت بنز آبیرنگشان را تمیز میکرد. بنزی که انگار همان چند دقیقه پیش از کارواش بیرون آمده بود و به قول فرنگیها، Literally برق میزد.
ولی حالا به واسطه آن همه سایشِ با فشار و طولانیمدت کهنه نظافت، بیم آن میرفت که بخشی از رنگش بریزد. جوانِ تدارکات اما به اندازه سربازی که محافظت از تنگه استراتژیکی را بهش سپردهاند، در انجام وظیفهاش دقیق و مُصرّ و ثابتقدم بود.
اگر به آقای مدیری به اندازه کافی نزدیک نباشید، مثلا فاصلهتان با ایشان بیش از هشت- ده قدم باشد، حجم عمدهای از همان معدود کلماتی را که بر زبان میآورند، نمیشنوید یا به سختی فقط آهنگش به گوشتان میرسد. چیزی شبیه فال حافظ گرفتنهای پدر مسعود شستچی، یا صحبت کردن علیرضا خمسه در مرد هزار چهره.
با این فرق که آقای مدیری به جای آن نچ گفتنهای مرموز و ترسناک، مدام لبخند میزند. البته لبخندی که مثل جعبه سیاه هواپیما، تا بازش نکنی، معلوم نیست توش چه خبری است. همین لبخند ساکت، یک رازآلودگی غریب، یک ابهام با پرنسیپ به آقای مدیری میدهد. راز و ابهامی که نظیرش را هرگز در برخورد با دیگر همتایانش در طنزهای تلویزیونیاش -یعنی رضا عطاران یا پیمان قاسمخانی- ندیدهایم، و نمیدانیم اگر آقای مدیری مثل آنها شیطنت و شوخ و شنگی و گاهی هم پرحرفی میکرد و اینقدر پنهان و مکتوم و بیصدا نبود، چه چیزی پسش میدیدیم.
همان ابتدای حضورش در محوطه پشت، با لبخند علی لکپوریان را صدا میکند: علی خود تو به من نشون ندادی.. لکپوریان هم با طمانینه جواب میدهد: سلام کردیم آقا... مث اینکه حواستون نبود. بعد خودش به سمت آقای مدیری میرود، چند قدمی از ما دور میشوند و در نتیجهاش ما دیگر هیچ از حرفهایشان را نمیشنویم.
آقای مدیری موقع کارگردانی، غیر از بازیگردانی، بیشتر به نکات فنی گیر میدهد. اینکه سرعت حرکت دوربین روی ریل در طول آیتم، طوری تنظیم شود که همزمان با پایان آیتم یک بار طول صحنه را طی کرده باشیم، یا اینکه آدمهایی که قرار است از پشت فقط سرشان توی قاب باشد، بازیگرِ رو به دوربین را ماسکه نکنند، یا دوربین موقع پایین آمدن نلرزد و چیزی نامربوطی را نشان ندهد. آیتم اول را با سه- چهار برداشت برمیگیرند؛ به خاطر اشتباه بازیگر، و به خاطر اشکال فنی دوربین.
جلب رضایت آقای مدیری از همه چیز برای عوامل مهمتر است. وقتی بازیگر آیتم اول، موقع گفتن دیالوگها اشتباه کوچکی میکند و گروه را ناچار به تکرار صحنه میکند، جوری شرمنده میشود که انگار یک قطعه چینی باستانی را در موزه آبگینه شکسته. فیلمبردار هم برای جابهجا کردن دوربین با احترام خاصی از آقای مدیری اجازه میگیرد.
بعد از اشتباه بازیگر، آقای مدیری جلو میرود، در یکی دو قدمی او مینشیند و با صدای آهستهاش نکاتی را تذکر میدهد. باز چیزی از صحبتهایشان را نمیشنویم. صدابردار با اینکه بازیگر دستش را محکم روی زمین میکوبد مشکل دارد. ملاحظهاش را مستقیم به آقای مدیری میگوید تا او با همان صدای آهسته از خانم بازیگر بخواهد آهستهتر روی سنگ زیر دستش ضربه بزند.
برداشت آخر که تمام میشود، بازیگر بلافاصله سرش را طرف آقای مدیری میچرخاند. نکته خاصی نمیگویند. همین به معنای رضایت است. دوباره توی مونیتور صحنه را میبینند. به فیلمبردار میگویند: یه کم نورمون رفت، سر مونتاژ درستش میکنیم. به بازیگر هم میگویند: صدات رو باید یه کم خشن کنیم. شبیه غاز شده. خانم بازیگر با خجالت پیشنهاد میکند صحنه را دوباره بگیرند. مدیری با احترام میگوید: خواهش میکنم. اون دیگه کار منه. کلا برای هدایت بازیگرها اصرار زیادی دارند. با محمدرضا هدایتی سه- چهار بار بین برداشتها صحبت میکنند و هر دفعه پیشنهاد تازهای میدهند.
یک بار میخواهند وقتی به عنوان سخنران این آیتم میخواهد مواردی را پشت سر هم ذکر کند، با حرکت دست آنها را بشمارد، یک بار میخواهند انتهای هر کدام از موضوعات نطقش را با سکوتی چندثانیهای ببندد، یک بار میخواهند متن را با حالتی سرد و بیتفاوت بخواند و دست آخر هم میخواهند با لحنی شبیه طغرل، نامفهوم و جویده جویده نطق را مثلا از رو قرائت کند. هدایتی خیلی جدی حرفها را میشنود، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و سعی میکند عین همان که آقای مدیری ازشان خواسته بازی کند.
آقای مدیری شوخطبعی و طنز خاص خودشان را دارند. مثلا به عواملی که به جای دانشجوها پشت به دوربین روی صندلیها نشستهاند، نگاه میکنند، دوتایشان که مُسنتر هستند را با دست نشان میدهند و میگویند: اینا دانشجواند؟ استاندارند که! یا با آقای پیری از عوامل پشت صحنه شوخی میکنند: آقای فلانی هم شده مثل دهخدا!
یا سربهسر بازیگری میگذارند که در نقشش، باید یک تماس تلفنی با مجری رادیو میگرفته و متنش را از رو میخوانده: فلانی، ۳۰ کلمه گفتی، ۳۲ کلمهش رو تپق زدی! یا وقتی برداشت درست و نهایی تمام میشود، از پشت میزشان برمیخیزند و میگویند: خب بریم ضبط! بعد هر کدام از این طنزها، عوامل به وجد میآیند، و صدای خنده فضا را پر میکند.
شوخیهایشان همیشه در حد کلام و گفتار نمیماند، و گاهی هم رفتاری میشود. پشت میز آقای مدیری، یک فنجان پر یا خالیِ چای، یک زیرسیگاری (ایشان تنها کسی هستند که در سوله فیلمبرداری، اجازه استعمال دخانیات دارند) و عینک مخصوص خودشان برای نگاه کردن به مونیتور قرار دارد.
وقتی قبل از صدا، دوربین، حرکت منشی صحنه، عینکشان را پیدا نمیکنند، تمام صحنه به تکاپو میافتند تا آقای مدیری بیعینک نماند اما پیدا نمیشود که نمیشود. آقای مدیری که توش و تقلای بچهها را میبینند، تحت تاثیر قرار میگیرند. به شوخی، عینکی آفتابی را که اتفاقی همان نزدیکی افتاده، برمیدارند، به چشم میزنند و میگویند: عب نداره. شروع کنیم. باز صدای خندهها به هوا میرود، اما این بزرگواری همه را بیشتر شرمنده میکند. هر جوری هست، عینک را میجورند و به دستشان میرسانند.
آقای مدیری اما با غریبهها اینقدری راحت و خندان برخورد نمیکند. مثلا با آقا و خانمی که از یک سایت خبری آمدهاند و در استراحت آماده کردن صحنه بعدی، با آقای مدیری حرف میزنند. کنار صندلیاش ایستادهاند. آقای مدیری دستها را از ساعد روی دستههای صندلی گذاشته، پاهایش را از زانو روی پایههای صندلی تا کرده، بدنش را ریلکس و کشیده به عقب تکیه داده و گاهی زیر چشمی به جوانها نگاه میکند. آنها هم حواسشان هست و زیاد مصدع اوقات نمیشوند.
قرار است از آقای مدیری عکاسی کنیم. اول با چند نفر از دستیارهایشان شوخی میکنند؛ میگویند برای انجام این کار (عکاسی)، آش شله قلمکار میخواهند. آش را هم پیشپیش میگیرند، بعد آمادهاند که تا صبح جلوی دوربین بایستند. باز همه میخندند. بالاخره راه میافتند که عکس بگیرند. با ما خبرنگارها صحبت خاصی ندارند، فقط میگویند عکسها ادیت لازم دارد. چیزی نمیپرسند، شوخیای نمیکنند و لبخندی نمیزنند؛ یکراست میروند جلوی دوربین. شاید به خاطر حفظ دیسیپلین کاری باشد، شاید به خاطر رفتار حرفهای، یا برای به هم نخوردن تمرکز، شاید هم به خاطر اینکه آدم خوب نیست اینقدر زود با غریبهها گرم بگیرد.
روی میزی که پشتش ایستادهاند، هفتسین کوچکی چیدهاند. به عکاس اصرار میکنند که غیر از قاب بسته (کلوز) از ایشان نگیرد. آرام و نسبتا بیحالت به دوربین خیره میشوند. عکاس میگوید: آقای مدیری، عکسا رو برای ویژهنامه عید میخوان. آقای مدیری سرش را به علامت چَشم تکان میدهد و بعد اخم میکند. این طنز زیبا هم همه را به خنده میاندازد. عکاس ازشان خواهش میکند دستهایشان را روی میز بگذارند. آقای مدیری زرنگتر از این حرفها هستند.
میگویند: اگه دستهام روی میز باشه که هفت سین رو هم میگیری! بعد میخواهند که عکسها را ببینند. از اینکه بعضی عکسها نیمتنه است، راضی نیستند؛ مگه قرار نبود فقط کلوز بگیریم؟ بعد با تاکید، دو سه بار از عکاس میخواهند عکسهای غیرکلوزآپ را پاک کند.
عکاسی هنوز ادامه دارد که ناگهان و بیمقدمه، آقای مدیری به سمتی میدوند. همه کنجکاو و نگران پشت سرشان راه میافتند. آقای مدیری ولی چیزی نمیگویند. کسی هم سوالی نمیپرسد. فقط آرام تعقیبشان میکنند که توی آشپزخانه میروند، ماهیتابه را روی گاز میگذارند و یکی دوتا تخممرغ نیمرو میکنند. اضطراب گروه به پایان میرسد و گل از گلشان میشکفد. با خنده بیرون میآیند. صدای آقامون گشنهشون شده لابهلای خندهها به گوش میرسد.
منبع: همشهری جوان - شماره 449