هوا انگار به پیشواز بهار رفته و مرا هم با خودش میبرد. حیاط خانه را تصور میکنم با گلهای رنگرنگ و...
یاد شعر قیصر امینپور میافتم:
«بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما...»
حس میکنم انگار واقعاً اسفند دارد فروردین میشود و فکر میکنم کاش بقیهی شعر هم تحقق پیدا کند.
بوی بهار مرا با خودش میبرد. میبرد تا دل جادههایی که از بعضی از آنها خاطره دارم و بعضیهایشان را اصلاً ندیدهام. مرا میبرد تا همهی مناطق و جاهای دیدنی که دوست دارم یک روزی بالأخره به آنجاها سفر کنم و این دیدنیها را ببینم.
دلم میخواهد به هیچچیز منفیای فکر نکنم. میروم تا بازار و به خریدی میرسم که هنوز وقت نکردهایم سراغش برویم. به سبزهای فکر میکنم که دیگر عادت کردهایم حاضر و آمادهاش را بخریم و به خیلی چیزهای بهاری دیگر.
پنجره به من دو بال نامرئی میدهد انگار، تا سفری تازه را تجربه کنم. از دلِ پنجرهی باز سفر میکنم. تا خودِ بهار، تا دلِ طبیعت، تا پیش شما. شمایی که هرسال از دور و نزدیک، نوروزتان را با هفتهنامهی دوچرخه به اشتراک میگذارید و دوست دارید که دوچرخه هم نوروزش را با شما به اشتراک میگذارد.
نمیدانم کدام لحظهی عید برای شما شیرینتر است، اما به این فکر میکنم که حالا هرکدام از لحظهها و آداب و رسوم نوروز بخشی از ما شده. هرجا که برویم دلمان برای نوروز و سفرهی هفتسین و برداشتن اسکناسهای نوی عیدی از لای قرآن و فال حافظ و شیرینیهای خانگی و خیلی چیزهای دیگر عید تنگ میشود و اینها را هم با خودمان میبریم.
خوب است که همهی اینها را با خودمان میبریم، ولی به این هم فکر میکنیم که چرا گاهی بخشی از خودمان را فراموش میکنیم؟ همان بخشی که ما را با طبیعت پیوند میزند، همان بخشی که باعث میشود از قدمزدن زیر باران لذت ببریم و از دیدن گلها و تنفس در هوایی پاک و تازه. همان بخشی از وجودمان که از تماشای صبح آرامش پیدا میکند و از دیدن یک جوجه گنجشک به هیجان میآید. همان بخشی که در سهراب سپهری به جایی میرسد که میتواند از آب طراوت بگیرد، روشنی را بچشد، شب یک دهکده را وزن کند و خواب یک آهو را و صدای شعرش همچنان به گوش ما برسد که:
«من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشتِ تر آب، عادت سبز درخت.»