خیلیها از تعجب چشمهایشان چهار تا شد و از آن روز، خیلیها در گوشه و کنار این دنیای پهناور از دوچرخهسواری لذت بردهاند.
روزی هم که این دوچرخه به دنیا آمد، باز هم دنیا تغییر کرد، دست کم دنیای ما، دست کم دنیای نوجوانهای ایرانی. خیلیها از تعجب چشمهایشان گرد شد. خیلیها خندیدند. بعضیها هم جا خوردند که چرا دوچرخه؟
جواب این سؤال یک راز بود. رازی که نوجوانهای آن روزها شاید آن را به خاطر داشته باشند. رازی که آقای خلیلی در اولین چرخ اول دوچرخه، جذاب و صمیمی آن را با نوجوانها در میان گذاشت.
حالا نوجوانهای آن روزها همه جوان شدهاند. بعضی از آنها هم نویسنده و روزنامهنگارند؛ نویسندهها و روزنامهنگارهای موفقی که با خاطره دوچرخه و چرخ اولهای آن روزها و آن سالها همچنان نوجوان ماندهاند.
آن روزها، نوجوانها با خواندن چرخ اول، آنقدر نامه مینوشتند و آنقدر شعر و قصه و یادداشت و گزارش و گفتوگو و نقاشی و عکس و... میفرستادند که کمکم همه فهمیدند که سردبیر دوچرخه هزار تا بچه داره!
بعداً که خانم رستگار چرخ اولهای زیبایی برای نوجوانها نوشت، خیلی زود با آنها ارتباطی صمیمانه برقرار کرد و مدت زیادی نگذشت که نوجوانها دیگر او را به نام خاله لیلا میشناختند و با همین نام هم با او حرف میزدند.
* * *
راستش این شماره که میخواستم چرخ اول بنویسم، خیلی سختم بود. از چند وقت پیش حرفش بود که دوچرخه کمی تغییر کند، کمی نو بشود و حالا توی این شماره شما هم این تغییرها را میبینید، ولی واقعاً برایم سخت بود که چهطور از این تغییرها با شما حرف بزنم؟ اصلاً از کجا شروع کنم؟ رفتم سراغ اولین شماره دوچرخه و اولین چرخ اول. فکر کردم تغییرها را خودتان توی صفحهها میبینید.
از چهارراه تازه متولد شده میگذرید، توی این گرما تنی به رودخانه میزنید و بعد از چرخفلک، از پنجره عبور میکنید، رنگینکمان را تماشا میکنید و به ایستگاه میرسید. اما این مهم است که در این همه مدت، در 559 هفته که با دوچرخه زندگی کردهایم و با این همه تغییرها که از سر گذراندهایم، راز دوچرخه همچنان برایمان جذاب است و ما را با خود میبرد: «آن راز میان من و تو این است که در این دنیای بزرگ و شلوغ... در این دنیا که انگار هیچچیز از آن ما نیست و همه چیز آنقدر از ما دور است که لمس کردن آن به خواب و رؤیا میماند، این، دوچرخه، تنها دوچرخه است که میتواند رکابزنان ما را به هر کوچه و خیابانی که میخواهیم... برساند، بدون آنکه بزرگترها قادر باشند دنیای خودشان را به ما- به ما و دوچرخهمان- تحمیل کنند و بین ما- ما و دوچرخهمان- جدایی بیفکنند.
آری این دوچرخه- دوچرخه لمس کردنی خودمان- تنها وسیله اختصاصی رویارویی ما با این دنیای عجیب و غریب و سردرگم است که میتوانیم با آن هر لحظه و هر کجا که بخواهیم رکاب بزنیم و کوچهها را، خیابانها را، شهرها را و دنیا را به تسخیر خود در آوریم. آری راز من و شما این است بچهها!
و این همان چیزی است که آنها نمیدانند و ما نوجوانها میدانیم و به همین دلیل هم ما نوجوانها به دوچرخه دچار شدهایم و «دچار یعنی عاشق»1 و به همین دلیل هم ما نوجوانها به دوچرخه محتاجیم، همانطور که ماهی به آب، همانطور که درخت به خاک، همانطور که آدم به هوا و همانطور که پرنده به آسمان... آری «محتاج» هم یعنی عاشق»2
سردبیر
1- دچار یعنی عاشق/ و فکر کن چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک، دچار آبی بیکران باشد (سهراب سپهری)
2- قسمت پایانی اولین چرخاول دوچرخه به قلم آقای خلیلی (15 دیماه 1379)