این کار دو تأثیر خوب داشت؛ یکی رضایت معلم بود و توجه مثبت او و دیگری احساس رضایت درونی برای خودمان که برای من بسیار مهم بود. امسال هم در نیمه دوم اسفند وقتی خدمت سربازیام به پایان رسید، تصمیم گرفتم، پیش از رویآوری به دغدغههای کار و بیکاری و مشکلاتی که سر راهم بود، تعطیلات عید را غنیمت بشمرم و به سفر بروم؛ مسافرتی که هر روزش با یک کار نیک همراه باشد و همان احساس خوش دوران مدرسه را برایم زنده کند. در اولین فرصت از پدرم خواستم ماشین پژو آردی خودش را به من بدهد و برای جابهجاییهای ایام عید از خودروی پراید من استفاده کند تا من با خاطر جمعی بیشتری این مسافرت را انجام بدهم. پدرم با خوشحالی پذیرفت و مادرم در حالی که 2خواهرم به بدرقهام آمده بودند، با یک کاسه آب و قرآن، با دعای خیر مرا راهی کرد. روزی که من از دروازه تهران بیرون رفتم و وارد اتوبان کرج شدم، هنوز ترافیک سنگین در این مسیر شکل نگرفته بود اما در ایستگاههای میان راه، جابهجا، خانوادهها را میدیدم یا انبوه جوانهایی که منتظر بودند تا با اتوبوسهای این مسیر، راهی شهر و دیار خودشان بشوند. من که در جستوجوی اولین کار نیک بودم از حواشی جاده غافل نبودم. تازه از کرج خارج شده بودم که صدای شیون یک زن مسن در کنار جاده توجهم را جلب کرد.
با اینکه نزدیک صدمتر دور شده بودم با استفاده از دنده عقب و با احتیاط به محل صدا نزدیک شدم. دیدم 3 نفر هستند؛ آن زن مسن اندوهگین، یک مرد سالخورده و یک دختر جوان که آنها هم مغموم به نظر میرسیدند. از ماشین پیاده شدم و از آن خانم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و چرا گریه میکند؟ لحظاتی گذشت تا آرامش نسبیاش را به دست بیاورد و حرف بزند. برایم گفت که عید را باید بروند به یکی از روستاهای قزوین (نامش را الان به خاطر ندارم اما میدانم که پسوند آباد داشت) و گویا دعوت بودند به منزل اقوام نامزد دخترش و اگر به موقع نرسند اسباب شرمندگی میشود، چون میزبان برای شام تدارک دیدهاست. گفتم من شما را تا قزوین میرسانم. اشک شوق در چهره این مادر جای اشک و اندوه را گرفت. بین راه، کلی حرف زدیم، به خصوص دختر جوان از خودش گفت و نامزدش که هر دو دانشجوی دانشگاه آزاد قزوین هستند. وقتی پیاده میشدند آن خانم سعی کرد، کرایهای به من بدهد، برایش فلسفه هر روز یک کار نیک را توضیح دادم. با کمال خوشحالی از من تشکر کرد. من هم خوشحال بودم که یک کار نیک را در آن روز آغاز سفر انجام دادهام.
شب را در رشت گذراندم. در هتلی که من بودم، 3خانواده هم اقامت داشتند. جوانی از اعضای یکی از خانوادهها از اینکه با لپتاباش نمیتوانست کار کند، کلافه بود و با پدر و مادر و خواهرش بداخلاقی میکرد. من که در رشته کامپیوتر تحصیل کردهام، آمادگیام را برای کمک به او اعلام کردم. حدود 45دقیقه طول کشید تا مشکل را رفع کردیم و لپتاب روبهراه شد. چون ساعت از یک بامداد گذشته بود، گذاشتم به حساب کار نیک روز بعد!
در لاهیجان، به اتفاق جوانی که با یک نوشته روی مقوا، از وجود یک خانه برای پذیرش مسافر نوروزی خبر میداد، به خانه آنها رفتم که در روستایی واقع در حومه شهر قرار داشت، جوان خودش بود و مادر سالخوردهاش. طبقه دوم خانه را در اختیار من گذاشتند. آرامش خوبی داشت. صبح که آماده ترک کردن خانه بودم، دیدم بین مادر و فرزند بگومگو پیش آمده است. ظاهرا پسر تلفن را سهوا به پریز برق زده و تلفن سوخته بود. با ماشین، پسر و تلفن را به یک تعمیرکار در لاهیجان رساندم و بعد از تعمیر تلفن، او را به خانهاش بازگرداندم.
به این ترتیب، آمار کارهای نیک من در طول سفر رو به افزایش بود. احساس رضایت از خویشتن، باعث شده بود که به وضوح جهان را زیباتر ببینم. در حوالی رودسر، پژو آردی من در جا خاموش کرد و هر قدر تقلا کردم نتوانستم آن را روشن کنم. پسر جوان سر تراشیدهای از راه رسید و پس از وارسی موتور مثل ارشمیدس، فریاد زد: پیدا کردم! با حالت دو از من دور شد و با یک فیوز یکرشته سیم و ابزاری دیگر برگشت. او پس از 10 دقیقه ماشین را روبهراه کرد و تحویل من داد. دستمزدش را پرسیدم. گفت تنها پول فیوز را برمیدارد. در معرفی بیشتر خودش گفت که در تهران و در یک مکانیکی خودرو کار میکند و حالا مشغول گذراندن دوره خدمت سربازیاش است. او عازم رامسر بود. به اتفاق رفتیم.
مقصد نهایی من شهر بابلسر بود تا به یکی از دوستان همدورهایام که مثل من سربازیاش تمام شده بود، بپیوندم. بین راه، به یک خانواده 3نفری برخوردم. یک زن و شوهر جوان و دختر کوچکشان که مرا با خودروی مسافربر اشتباه گرفته بودند. مقصدشان را پرسیدم. آنها هم بابلسر میرفتند. میخواستند کرایه را با من طی کنند گفتم، هر چقدر که توانستید بپردازید. وقتی به مقصد رسیدیم و موقع پیاده شدن چشمام به ساک پر از عروسک پارچهای افتاد، مادر کودک که عروسکساز بود، از من خواست یکی از عروسکها را بردارم. من هم یک عروسک را که در شکل و شمایل عمونوروز طراحی و ساخته شده بود، برداشتم. بهای هر عروسک، 2500 تومان بود. در گیرودار تعارفات داغ فیمابین، بالاخره به آنها فهماندم که سوار کردنشان کار نیک من بوده و اگر عروسک را به رایگان بدهند، راضی نمیشوم. سرانجام 2هزار تومان به آنها دادم و عروسک عمونوروز را مقابل چشمام آویختم. در ادامه سفر و کارهای نیک من، سیمای خندان و مهربان و امیدبخش عمونوروز الهامبخش من بود. حالا که از سفر برگشتهام به یک باور جالب رسیدهام؛ شکوفاشدن انگیزه هر روز یک کار نیک در ضمیر ما، به نوعی خود ما را در معرض کارهای نیک دیگران قرار میدهد. این یک راز شیرین اما قابل دستیابی است. شما هم میتوانید تجربه کنید.