به ساعت نگاه کردم. انگار هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود. از مادرم خواستم به خانهی مادربزرگ برویم تا زمان سریعتر بگذرد. به آنجا که رسیدیم، همه بودند. همه خوشحال بودند، ولی قلب من هنوز بیتابی میکرد. بیتابی لحظهی تحویل سال را میکرد.
در همین گیر و دار بودم که یکدفعه پدربزرگم با صدای بلند گفت: «فقط پنج دقیقهی دیگر مانده. بیایید دور سفرهی هفتسین بنشینیم.» من کنار مادرم نشستم و دست به دعا برداشتم. به تلویزیون نگاه کردم. توپ صدا کرد و مردی با صدای آرام گفت: «آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و سهی خورشیدی.»
من در آنلحظه در همهفکر بودم و از هرفکر خالی. به یاد همه بودم و از یاد همه خالی. آنچه از آن پر بودم، یاد خدا بود. قرآن را باز کردم. نوشته بود: بر خدا توکل کن که تو بر حق آشکار هستی.
فرشته محیطیان از تهران
عکس: الهام شفیعی از رودسر