تنها دختر خانواده بودم و 4 برادرم همه تحصیلکرده بودند اما پدرم همیشه آرزو داشت من پزشک شوم. برای تحقق آرزوی پدر رشته پزشکی را انتخاب کردم. با هزاران امید و مغرور به تواناییهایم گاهی به گرفتن تخصص فکر میکردم و گاهی به فکر افتتاح مطب و روزهای پر از موفقیت بودم. آن روزها در ابرها سیر میکردم.
بعد از پایان تحصیلاتم برای گذراندن طرح به شهر خودم (سمنان) برگشتم و در درمانگاهی مشغول بهکار شدم. ماههای آخر طرحم بود که یک روز جوانی شیکپوش برای درمان سرماخوردگیاش به درمانگاه آمد، مهندس کامپیوتر بود و زیبا و خوش تیپ. از حرف زدنش معلوم بود که جاهطلب و بلندپرواز است. آن روز نخستین ملاقات ما بود اما آخرینش نبود. چندبار بعد از آن به درمانگاه آمد اما معلوم بود رفتوآمدهایش دیگر بهعنوان یک بیمار نیست. مدام سعی میکرد سرصحبت و بحث را باز کند و از ادامه تحصیل در خارج از کشور صحبت میکرد. میگفت شرایط برای تحصیلات بیشتر در آن سوی مرزها برایش فراهم است و میخواهد پس از ازدواج با همسرش به آلمان مهاجرت کند.
روزها و ماهها از ملاقاتهایمان میگذشت و آن جوان که اسمش «پیمان» بود طی این مدت یکبار به خارج از کشور سفر کرد. دیدارهای ما هم کمابیش ادامه پیدا کرد، هر چه زمان بیشتر میگذشت احساس میکردم علاقهام به او بیشتر میشود. سرانجام پیمان از من خواستگاری کرد و گفت قصد دارد پس از ازدواج به آلمان مهاجرت کند. وقتی صحبت از مهاجرت میکرد در ذهنم به تمام آرزوهایی که در ذهن میپروراندم، میرسیدم. حالا تنها مانده بود رضایت پدرم. مادرم را زمانی که خیلی کوچک بودم از دست داده بودم و پدرم در تمام این مدت نقش مادر را نیز برایم ایفا میکرد. وقتی ماجرای خواستگاری پیمان را با پدرم مطرح کردم نمیدانستم که با واکنش تند او روبهرو میشوم. او به من گفت حاضر نیست تنها دخترش را به خارج از کشور بفرستد اما من تصمیمام را گرفته بودم. هر چه توان داشتم برای تغییر نظر پدرم بهکار گرفتم و در نهایت به پدرم گفتم اگر با ازدواج ما موافقت نکند با پیمان فرار خواهم کرد.
سفر به سرزمین آرزوها
پدرم مرد آبروداری بود و نمیخواست من تهدیدم را عملی کنم و سرانجام با ازدواج ما موافقت کرد و من بیتوجه به او بار سفر بستم تا همراه پیمان عازم سرزمین آرزوهایم شوم. ابتدا به ترکیه رفتیم اما چون کارهای مهاجرت و اقامتمان درست نشده بود مجبور شدیم بعد از 3-2 هفته به ایران برگردیم، با پیشنهاد پیمان به شهر میانه، زادگاه پیمان رفتیم. 2 ماه از زندگی ما میگذشت که متوجه تغییراتی در او شدم. او رفتارش کاملا تغییر کرده بود و ثبات نداشت. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم چیزی را دیدم که هضم آن برایم غیرممکن بود. وسایل استعمال مواد در آنجا بود.
نمیتوانستم درست تصمیم بگیرم. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم سرانجام به پیمان گفتم که از اعتیادش خبر دارم اما او به من اطمینان داد که بهصورت تفریحی مصرف میکند و اعتیادش جدی نیست. چند ماهی به این منوال گذشت اما هنوز کارهای مهاجرت صورت نگرفته بود. با این حال پیمان مصرف موادمخدر را علنی کرده بود. پساندازمانرو به اتمام بود و روی تماس گرفتن با خانوادهام را نیز نداشتم. بر اثر فشارهای عصبی که طی این مدت داشتم دچار سردردهای عجیب و غریب شده بودم، تحمل این سردردها برایم غیرممکن بود و اضطراب و دوری از خانواده هم سردردهایم را تشدید میکرد. نتایج سیتیاسکن و آزمایشهای مختلف هم چیزی نشان نمیداد و همکاران پزشکم معتقد بودند سردردهایم عصبی است و تنها راه خلاص شدن از آن خوردن آرام بخش و مسکن است. یک شب که درد امانم را بریده بود و از قرصهای مسکن هم کاری ساخته نبود پیمان پیشنهادی به من داد که کاش هیچ وقت قبول نمیکردم، پیمان به من گفت که با چند پک دود سردردم آرام میشود. آنقدر سرم درد میکرد که حاضر بودم هر طور شده دردم را آرام کنم. آن شب نخستین بار با هم مواد مصرف کردیم. با مصرف مواد سردردم محو شد. احساس کردم هیچ دلهره و استرسی ندارم و این به من آرامش میداد.
از چاله به چاه
نمیدانم چه شد که از صبح فردای همان روز خودم به پیمان پیشنهاد دادم که با هم مواد مصرف کنیم، شاید ترس از برگشت دوباره سردردهایم بود شاید هم برای فراموش کردن تمام مشکلاتی که داشتم. چند وقت بعد دیگر سردرد عامل استفاده مواد نبود، از خود و شرایطی که در آن قرار داشتم فرار میکردم. هر وقت مصرف میکردم همهچیز خوب بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. کمکم پساندازمان ته کشید و پولی برای خرید مواد نداشتیم. چند وقتی بود کار در درمانگاه را هم به بهانه سردردهایم رها کرده بودم و هیچ محل درآمدی نداشتم.
پس از مدتی پیمان دوباره به ترکیه رفت و من هم از آنجا که هیچ پولی نداشتم با یکی از همکلاسیهایم که در تهران مطب داشت تماس گرفتم و با ته مانده پس اندازم به تهران آمدم. با هم صحبت کردیم و قرار شد در کارهای مطب به او کمک کنم. شبها آنجا میخوابیدم و روزها در کنار او کار میکردم با پول ناچیزی هم که او به من میداد خرج خرید موادم را تأمین میکردم اما این شرایط زیاد طول نکشید. هنوز 10روز از این ماجرا نگذشته بود که همکارم متوجه اعتیادم شد و من را از مطب بیرون کرد. دیگر نه پولی داشتم و نه جایی برای ماندن، روی برگشتن به خانه پدری را هم نداشتم. از همه جا وامانده بودم حالم بد بود و خماری امانم را بریده بود. یک روز در خیابانگردیهایی که داشتم سراز پارک چیتگر درآوردم. جایی خلوت در پارک را انتخاب کردم تا کمی استراحت کنم که متوجه شدم چند جوان که یک زن هم درمیانشان بود مشغول استعمال مواد هستند، بیاختیار به سمت آنها رفتم و از همان روز شدم یکی از آن جمع. روزها تن به هر کاری میدادم از دستمال کشیدن روی ماشینهای عبوری گرفته تا دست دراز کردن جلوی رهگذران و زل زدن به سفره غذای خانوادههایی که برای تفریح به پارک آمده بودند تا شاید دلشان برایم به رحم بیاید و لقمهای غذا و مقداری پول به من بدهند. شبها هم برای خواب به همان پارک میرفتم و جایی برای خواب پیدا میکردم. بعضی شبها در سرویس بهداشتی پارک میخوابیدم و بعضی وقتها گوشه دنجی از پارک را پیدا میکردم تا بتوانم تا صبح راحت بخوابم و مزاحمی دور و برم نباشد.
سرقت؛ تنها راه تأمین پول مواد
چند بار برای تأمین خرج مواد با دوستانم به سرقت رفتیم. وظیفه من پاییدن اطراف بود و سرقت با آنها. معمولا در خودروها را باز میکردند و هر چه داخل آن بود به سرقت میبردند. اوایل این کار برایم خیلی دشوار بود اما چارهای نبود و باید خرج موادم را خودم تأمین میکردم.
شبها که میخواستم روی کارتنها بخوابم حواسم بود که کارتنها خیلیهــــم کثیف نباشند و مواظب بودم جای خیس و نمدار نخوابم مبادا بیماری پوستی بگیرم. با وجود اینکه همه زندگیام را باخته بودم اما گاهی فکر میکردم من از اطرافیانم شرایط بهتری دارم و بالاخره پزشک هستم. اما اینها فقط راهی برای گولزدن خودم بود. من هیچ فرقی با آنها نداشتم. روزهای آخر، مصرفم اینقدر بالا رفته بود که به پیشنهاد دوستانم تزریق میکردم اما حواسم بود سرنگی که استفاده میکنم چندبار مصرف نباشد.
تزریق هم به دادم نرسید
یک شب تصمیم گرفتم که خودم را از شر زندگی کثیفم نجات دهم. آنقدر تزریق کردم تا به قول دوستانم سنکوب کنم و بمیرم. اما وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در بیمارستان دیدم. بعدها شنیدم که یکی از دوستانم وقتی حال نزار من را دیده به نگهبانی پارک اطلاع داده و آنها هم با اورژانس تماس گرفته بودند، از زنده ماندنم خوشحال نبودم با تمام وجود گریه میکردم. چند دقیقه بعد از به هوش آمدنم خانم دکتری بالای سرم آمد و سؤالاتی پرسید اما من فقط انگار حرکات لب او را میدیدم و چیزی از صحبتهایش متوجه نمیشدم، خودم را در لباس او تصور میکردم، آرزوهایی که چند سالی فراموش کرده بودم در ذهنم جان گرفتند. صدای گریهام بلند شد. نمیدانم چرا اما به او اعتماد کردم و تمام زندگیام را برایش توضیح دادم. صبح فردای آن روز از درد خماری از خواب بیدار شدم. بدنم درد میکرد و احساس میکردم اگر مواد به من نرسد از درد میمیرم. شروع به سر و صدا کردم شاید بتوانم از این طریق کادر درمانی را مجبور کنم تا آمپول آرام بخش برایم تزریق کنند اما هنوز دقایقی نگذشته بود که خانم پزشکی بالای سرم آمد. احساس کردم چهرهاش برایم آشناست. کمی که بیشتر دقت کردم متوجه شدم او یکی از هم دانشگاهیهای قدیمیام است. او مرا شناخته بود. در دوران دانشجویی چند باری به سمنان و به خانه ما آمده بود. دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را در خود ببلعد. از یک سو خجالت میکشیدم و از سوی دیگر خماری دیوانهام کرده بود. اما کار از کار گذشته بود. با مسکن به خواب رفتم، چند ساعت بعد که چشم باز کردم پدرم را دیدم که بالای سرم ایستاده بود.
همشاگردی قدیمی باپدرم تماس گرفته و او را از اوضاع من باخبر کرده بود. 2 روز در بیمارستان بودم در این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و موقع مرخصشدن نیز مستقیم من را به کمپ ترک اعتیاد برد. با تحمل دردهای زیادی سرانجام اعتیادم را ترک کردم. در دوران بستری شدنم در کمپ پدرم مدام به من سر میزد و از شرایطم با خبر میشد. پس از گذشت یکماه سر حال شدم و پدر من را به خانه برد. مدتی هم در خانه استراحت کردم تا اینکه پدرم گفت قصد دارد کمک کند تا برایم مطبی اجاره کنیم. حالا از آن روزها بیش از 5سال میگذرد. به همراه پزشکی دیگر مطبی به راه انداختهایم و سعی میکنم اگر بتوانم تخصصم را بگیرم. از یکی از آشناهای قدیمی شنیدم پیمان با تزریق مواد اوردوز کرده و از دنیا رفته است. حالا از دوران اعتیاد تنها جای دندانهای خرابم برایم مانده که آن را هم با ایمپلنت ترمیم کردهام شاید به این ترتیب فراموش کنم روزی من هم معتاد بودهام .