«دی هنگام شب، چون به منزل مراجعت کردیم فرزند برادر خویش را دیدیم که بر زمین نشسته و در ظلمت خاکها را میکاود، به سرانگشت مورها را برمیگیرد و در آبگینه میاندازد. ما با همهی تعجب، سر در گریبان خویش برده، از او گذشتیم و سر به بالش نهادیم. در خواب فردوسی پاکزاد (که رحمت برآن تربت پاک باد) را دیدیم... تا اینجا را بهخاطر داشته باشید تا بعد.
حقیقتاً گاهی بس پروانهای میشویم. دل هوس میکند پی یافتن حیوانی برویم و به منزل آوریم تا باقی عمرش را نزد ما به خوبی و خوشی طی کند، لیکن با خود میاندیشیم چهطور زبانبسته را در سوئیت ۴۰ متری جای دهیم؟ آیسان (۱۳ساله) گویی از زبان ما سخن میگوید که: «قبلاً که توی خونهی ویلایی زندگی میکردیم خرگوش و مرغ و خروس داشتم، اما از وقتی آپارتماننشین شدیم، دیگه هیچ حیوونی نگه نمیدارم. راستش دلم نمیآد حیوونا تو قفس زندونی و تنها باشن.»
سنجاب به آن نازنینی چه دلی میبرد از آدمی که ما باشیم. دل محمدرضا را هم برده که میگوید: «یه بار یه سنجاب خریدم، چون با خودم فکر میکردم باحاله که آدم یه سنجاب داشته باشه. خیلی مراقبش بودم. برنامهی غذایی روزانه داشت، دمای محیطش رو همیشه تنظیم میکردم و ساعتای خاصی از قفس میآوردمش بیرون. اما بعد از چندوقت دیدم که دیگه نمیتونم اونجوری که باید ازش مراقبت کنم و برش گردوندم.»
ما همواره به رسم و رسوم پابند بودهایم. مثلاً نوروز که فرا میرسد، ماهی قرمزی میخریم اینهوا! اما گویا این حرکتمان به مزاج محمدرضا (۱۸ساله) خوش نیامده که میگوید: «ماهی میخریم میندازیم توی تنگ کوچیک بدون غذا و اکسیژن! خب بیچارهها میمیرن دیگه! ماهی بیچاره رو زجرکش میکنیم که چی؟!»
باری... ابروهای فردوسی پاکزاد چونان دو تیر متقاطع در هم فرو رفته بود و در سکوتی سهمگین ما را نکوهش میکرد که چرا گوش برادرزاده را آنچنان که باید نمیپیچانیم؟ سپس پیش از آنکه از خواب بپریم، بیتی برایمان خواند. ما که بیخواب شده بودیم، برادرزاده را از بستر جدا کردیم تا مگر بیت گهربار در گوش پیچیدهی او اثر کند:
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است