- «بیا، هرکدوم رو خواستی بردار بخوون. بعدش هم اگه خواستی نگهشون دار یا بنداز دور.»
از این حرفش خوشم نیامد. چهطور کتاب مظلوم و بیگناه را بیندازم دور؟ اگر جا داشتم همهشان را میبردم و میچپاندم توی کتابخانهام. هرچند پارهپوره و قدیمی بودند، جلدهایشان رنگ و رورفته و کاغذهایشان زرد بود، ولی هنوز کتاب بودند.
جعبهی خالی را برداشت و از اتاق رفت بیرون. همانطور که میرفت، گفت: «من میرم دنبال وانت. هرکدوم رو خواستی ببر. بقیه رو هم همینجا بذار ببینم چیکارشون میتونم بکنم. خواستی بری، در رو پشت سرت ببند.»
صدای بستهشدن در، خیالاتم را پاره کرد. حالا فقط من بودم و کتابها و وسایلی که گوشهی سالن جمع شده بودند و ملافهای رویشان بود. کتابهایش را نمیخواست ببرد. میگفت خانهی جدیدش از اینجا هم کوچکتر است. کتابهای نو و سالم را برده بود و حالا میخواست این قدیمیها را سربهنیست کند.
وقتی رفت، «جین» با ناراحتی دست «ادل» را گرفت و آمد جلو. «سانتیاگو» دستهای زخمیاش را مالید و توی فکر فرو رفت. نگاه همهشان به من بود. از نگاههای سنگینشان خجالت میکشیدم. ادل چیزی گفت که نفهمیدم. به فرانسه گفته بود. جین برایم ترجمهاش کرد: «میگه حالا چی میشه؟» نمیدانستم چه بگویم. «هولدن» جای من جواب داد: «هیچی... میاندازنمون تو جوب.»
چشمهای ادل درشت شد. رنگش پرید. «کوزت» زد زیر گریه. آرام گفتم: «یه چندتاییتون رو میبرم. بقیه رو هم احتمالاً میده به این دستدوم فروشیها.»
برای دلخوشیشان گفتم. میدانستم این کار را نمیکند. مطمئن بودم همه را میریزد توی سطل زبالههای بازیافتی. در این چندسالی که همسایه بودیم، شناخته بودمش.
کوزت با چشمهای اشکآلود گفت: «حالا نمیشه همهمون رو ببری؟»
- «آخه واسهی همهتون جا ندارم. تازه داستان بعضیهاتون رو خوندم.»
هولدن جوش آورد: «چون خوندی باید بگذاری عین آشغال بیفتیم تو جوب؟»
«الیور» آرامش کرد. نگاهم را دادم به پنجره و توی دلم گفتم: «اصلاً چرا به من گفت بیام این کتابها رو ببرم؟!» دلم برایشان میسوخت. هولدن راست میگفت. آخرش میافتادند توی جوب یا لای گل سبزیفروشیها گم میشدند.
همینطوری دست بردم لای کتابها. یکی را بیرون کشیدم. رویش نوشته بود: «دوریت کوچک»، اثر چارلز دیکنز.
گذاشتمش توی کیفم. دختری که رو به پنجره ایستاده بود، قاهقاه خندید. بعد هم دوید و رفت توی داستانش. هولدن زیر لبی بدوبیراه گفت. جین با دستش روی کاشی خاکگرفته نقاشی میکشید. بهش گفتم: «تو بگو جین... من چیکار کنم؟»
بدون آنکه سرش را بلند کند، گفت: «هیچی... هرچندتا میتونی بردار و برو.»
- «چیچی رو بردار و برو... مگه ما...»
الیور جلوی دهان هولدن را گرفت. سانتیاگو دست گذشت روی شانهام و گفت: «چشمهات رو ببند، چند تا رو بردار.»
چشمهایم را بستم. دست بردم لای کتابها. چندتایشان را برداشتم. بدون آنکه چشمهایم را باز کنم، گذاشتم توی کیفم. از اتاق رفتم بیرون. صدای گریهی کوزت و بدوبیراههای هولدن کالفید در اتاق میپیچید و به گوشم میرسید.
دم در که رسیدم، وانت آبیرنگ آمده بود.
آریا تولایی، ۱۷ساله از رشت
عکس: طوبا خارستانی، ۱۷ساله از تهران