جایی یک فکر میشود پس ذهن معلمی که به نشانه همدردی با شاگرد بیمارش، موهایش را از ته میتراشد و زمانی ردپایی به جا میگذارد در تصمیم سرنوشت ساز یک آتشنشان که برای نجات دختربچهای، از دروازه ترس میگذرد، شهید میشود تا زندگی ببخشد. شجاعت اینجا با مفهوم فداکاری و از جانگذشتگی گره میخورد، شجاعت اینجا با یک اسم همراه میشود؛ شهید امید عباسی. حالا خیلیها اسم او را شنیدهاند و وصف دلیری این آتشنشان را لابهلای صفحات روزنامهها و در قاب تلویزیون دنبال کردهاند اما حرفها و خاطرههای ناگفتهای از زندگی او به جا مانده است که برای شنیدنش باید به گوشهای از این شهر رفت و مهمان پدر و مادری شد که حالا لحظهلحظه زندگیشان بدون یاد امید نمیگذرد. در سالروز شهادت امید عباسی یادی کردهایم از این آتشنشان فداکار.
در محله شهران، کوچه شهید عباسی آپارتمان کوچکی را سراغ گرفتیم که امسال اهل آن برخلاف بسیاری از مردم شهرعید نداشتند، رخت نو تن نکردند و حتی شور و شوقی برای خانه تکانی عید نداشتند. نوروزی که آمد و رفت، نخستین عیدی بود که بیامید گذشت. مادر امید، ما را که میبیند، بغض میکند و با گوشه روسری نم اشکهایش را میگیرد. میگوید: امید که نیست، مثل اینکه سال تحویل نشده است.
شهید امیدعباسی کاری کرد که چراغ زندگی چند نفر روشن بماند و راه انسانیت با یاد جوانمردی که به دل آتش زد تا جان دختربچه 8سالهای را نجات دهد زنده بماند. این آتشنشان اعضای بدنش را هم اهدا کرد تا به نگرانی مدام چند خانواده پایان دهد و زندگی را به عزیزانشان بازگرداند. امسال بر و بچههای ایستگاه 68 آتشنشانی تهران هم جای خالی فرماندهشان را بیشتر از همیشه حس کردند؛ فرماندهای که حالا الگوی همه آتشنشانان ایران است.مهمان خانواده شهید عباسی شدیم تا خواننده، تصویر روشنی از امید بهعنوان یک همسر، یک فرزند، یک برادر و در نهایت یک آتشنشان در ذهن خود بسازد.
من را بسپارید به خدا
قدیمیها میگویند خاک سرد است اما یک سال گذشته و هنوز خانواده عباسی با شهادت امید کنار نیامدهاند. مادرش رنگ پریده و غمگین است و شانههای پدر خمیده و به سختی راه میرود. بیماری امانش را بریده و از دست دادن امید هم ضربه مهلکی بر جان خستهاش زده. عکس امید را میشود گوشهگوشه خانه دید و انگار او در چارچوب قاب عکس، مثل شاهدی خاموش ما را نظاره میکند. به قول آن نویسنده شهیر آلمانی«فراموش کردن کسی که دوستش داری مثل بهخاطر آوردن کسی است که هرگز او را ندیدهای!»
«شهربانو پاینده» مادر امید درباره اینکه چطور پسرش لباس آتشنشانی را به تن کرد میگوید: «امید به شغل آتشنشانی علاقه زیادی داشت و همیشه حرفش این بود که میخواهم آتشنشان شوم. ما میگفتیم دنبال کارهای خطرناک نرو، میگفت نه! من را بسپارید به خدا». علیرضا عباسی پدر امید هم دنباله حرفهای همسرش را میگیرد و از علاقه پسرش حرف میزند: «پسرم کنجکاوی زیادی درباره کارهایی داشت که حساس و هیجانی بودند. از کودکی عادت داشت که به همه کمک کند. بدون اینکه حرفی به ما بزند یا کسی متوجه شود رفت دنبال اینکه آتشنشان شود. یکی از دلایلی هم که به تنهایی رفت برای نجات آن دختربچه همین شجاعت و علاقهاش برای کمک کردن بود درصورتی که معمولا فرماندهها عملیات را هدایت میکنند نه اینکه خودشان دست بهکار شوند و بدون کمک دیگر نیروها یک تنه به آتش بزنند. 10طبقه توی دود و آتش برای کمک به آن خانواده بالا رفت. آنطور که همکاران امید میگویند وقتی آن حجم دود و آتش را دیدهاند برگشتهاند اما امید دلش سوخته و رفته برای نجات آن دختربچه».
مادر امید ابروهایش را درهم میکشد و با ناراحتی از مادر آن دختر بچه 9ساله گلایه میکند: «مادر آن بچه سهل انگاری کرده. در حال آشپزی بوده که پرده آشپزخانه آتش میگیرد و بدون توجه به اینکه بچه 9سالهاش را نجات دهد از خانه بیرون میآید. بعد هم مدام به امید التماس کرده که بچهام را نجات بده. امید هم 2بار رفته داخل خانه. بار اول بچه را پیدا نکرده و بار دوم موفق شده نجاتش دهد اما خودش دچار دودزدگی شده و از حال رفته است».
پدرامید حرفهای خانم پاینده را تکمیل میکند و میگوید: «امید رفت توی ساختمانی که هیچ امکاناتی نداشته. ما رفتیم دادسرا، گفتند شما شکایتی ندارید؟ گفتیم نه، چه شکایتی؟ فقط اعتراض کردیم چرا کسی به فکر ایمنی این ساختمان نبوده. کپسول آتشنشانیاش کار نمیکرده. مسئولان سازمان آتشنشانی به ما گفتند که امید در بازدیدی که قبلا از آپارتمانهای شهرک شهید باقری داشته درگزارشش نوشته که ساختمانهای این شهرک امکانات ایمنی ندارند».
داغی که هنوز تازه است
امید شهید شد تا ریحانه زنده بماند. این حقیقت تلخ روی دیگری هم دارد که مرهمی است هر چند اندک بر زخم از دست دادن شهید عباسی. او شجاعت و از خودگذشتگی را در شغل آتشنشانی معنا کرد، تصویر بخشید و میراثی به جا گذاشت تا مشق آنهایی شود که پای در این راه پر خطر میگذارند.
با این وصف روبهرو شدن خانواده عباسی با ریحانه، دختر بچهای که جانش را مدیون شجاعت و فداکاری امید است کار آسانی نیست. مادر امید از این دیدار میگوید: «دختر معصوم با مادرش آمد خانه ما. اول نمیخواستند بیایند، نمیدانستند ما چه برخوردی با آنها خواهیم داشت اما بالاخره مادر و دختر آمدند. دختربچه خیلی خجالت کشید و سرش را اصلا بلند نکرد. مادرش هم مدام میگفت ببخشید. من در آن لحظه گفتم این بچه گناهی ندارد. آن لحظه من به فکر بچه خودم بودم، گفتم ببینید شما برای دختر کوچکتان و اتفاقی که برایش افتاده چقدر ناراحتید، حالا تصور کنید من در این مدت چه کشیدهام».
حرفهای شهناز دوستی، همسر امید هم گواهی میدهد داغش هنوز تازه است: «روز اول که دختربچه را آوردند مامان و بابا بغلش کردند و خیلی خوب برخورد کردند. من هم در اتاق ماندم و بیرون نیامدم که مبادا حرفی بزنم که خانواده آن دختر را ناراحت کنم. همیشه نمیشود با مسائل احساسی برخورد کرد و نمیشود راحت گفت ما خوشحالیم که امید شهید شد تا آن دختر را نجات دهد البته اگر همین حالا هم بود میگفتم باز امید برود و آن دختر بچه را نجات بدهد، اما کاش احتیاط بیشتری میکردند، تجهیزات به اندازه کافی بود، همکاران امید باتجربهتر بودند و... کاش اصلا این اتفاق نمیافتاد».
امید من زنده بود، نفس میکشید
«آن لحظه که خبر رفتن امید را آوردند من باور نمیکردم. با خودم میگفتم امید من زنده بود، نفس میکشید».اینها را مادر امید میگوید. خیال میکند جگرگوشهاش یک هفته تمام روی تخت بیمارستان دراز به دراز افتاده و بعد هم خبر رفتنش را اشکهای عروسش مثل قاصدکی به گوش او رسانده است اما همسر امید میان صحبتهای مادر شوهرش میپرد و با مهربانی میگوید: مادر جان امید 2روز هم در بیمارستان نبود تا از میان ما رفت. بعد رو میکند به من و دنباله حرفهایش را میگیرد: «این چند وقت به مادر خیلی سخت گذشته. آن 2روز مثل یک هفته برایش گذشت». غم کنج چشمهای معصوم مادرانهاش لانه کرده است. انگار فرزندش را جایی در این شهر شلوغ گم کرده و با چشمهایی که دو دو میزند پی پاره تنش میگردد. هفتهای 4-3 بار میرود سر مزار امید و مینشیند کنار آن خانه ابدی چهارگوش و صورتش را میچسباند به سنگ سرد و با امیدش حرف میزند اما هنوز باور ندارد امیدش رفته است: «خدا نصیب هیچکسی نکند. دو جا خیلی برای من سخت گذشت، یکی همان لحظه آخر خداحافظی با مردم و یکی وقتی خبر رفتن امید را آوردند. کاش یکبار به من کوچکترین حرفی میزد که من میگفتم از او دلخورم. خیلی به من محبت میکرد. جای امید خیلی خالی است، خیلی».
محال است آتشنشان باشی و عاشق نباشی
زندگی با آتشنشانی که جانش را هر روز کف دستش میگیرد و به دل حادثه میزند نباید کار چندان سادهای باشد اما امید آنچنان شغلش را دوست داشته و درباره آن با خانوادهاش حرف میزده که حتی همسرش بعد از مدتی به این شغل علاقهمند میشود: «امید خیلی دوست داشت که من آتشنشان داوطلب شوم، برای همین جزوههایش را میآورد تا بخوانم. خیلی نکتهها را برای من توضیح میداد. امید عاشق کارش بود. برادرهایش برای امید روز تولدش ماشینهای اسباب بازی آتشنشانی میگرفتند. به مناسبتهای مختلف من و خانواده برایش وسایلی میگرفتیم که به شغلش مربوط باشد چون واقعا به کارش علاقه داشت و این کار را فقط برای پولدرآوردن انتخاب نکرده بود. خودش هم بارها گفته بود که امکان ندارد کسی آتشنشان باشد و عاشق شغلش نباشد. علاقه معمولی هم نه، باید عاشق باشد. من فکر میکردم خیلیها برای هیجانش میآیند و بعد کمکم علاقهشان را از دست میدهند اما امید میگفت نه، اگر اینطور که تو میگویی باشد باید فوری از این کار بیرون بیایند؛ کسی که حداقل 3 یا 4سال در این کار مانده بدان که عاشق کارش است».
خانم دوستی خاطرهای به یاد میآورد که نم اشکی روی گونههایش میدواند و بغض راه حرفش را میبندد: «یک روز امید یک کاغذ بزرگ آورد خانه و گفت تا وقتی بچهدار نشدهایم این را به هیچکسی نشان نده تا وقتی پدر و مادر شدیم این را بزنیم به دیوار اتاق بچه. من مقوا را باز کردم و دیدم رویش نوشته «پدر من یک قهرمان است». امید میخواست فرزندش هم این را بداند و با کار او آشنا باشد. یک کتاب کوچک آتشنشانی برای برادرزادهاش گرفته بود و یکی هم گرفته بود که نگهداشتیم برای بچه خودمان. یک سری از وسایل ما در خانه مثل تلفن شبیه به وسایل آتشنشانی مثل کپسول آتشنشانی یا ماشین آتشنشانی است. من برای سالگرد ازدواجمان ماکتی از یک ایستگاه آتشنشانی برایش گرفتم که یک فرمانده در آن است با لباسی شبیه لباس امید.»
تبریک میگوییم نه تسلیت
مراسم تشییع پیکرشهید «امید عباسی» نمایش قدرشناسی مردم بود. این را جمعیت انبوهی که برای بدرقه آتشنشان فداکار شهر آمده بودند نشان دادند. پدر امید آن روز سرش بالا بود، پسرش مدال افتخار گرفت، مدال افتخاری که مردم روی سینهاش زدند: «به ما میگفتند افتخار کنید، ما به شما تبریک میگوییم به جای تسلیت. میگفتند امید راهش را انتخاب کرده و جایش در آن دنیا مشخص است. آن روز مردم خیلی به ما دلداری دادند. هم مردم غریبه هم خودیهای محل برای تسلیت میآمدند خانه ما.»
امیرعباسی، برادر بزرگ امید هم از روزهایی میگوید که غریبه و آشنا هر کدام به نوعی سعی داشتهاند مرهمی باشند بر درد خانواده آنها؛ «کسی نبود که در این زمینه بیتفاوت باشد. خیلیها که غریبه بودند آمدند دم خانه برای تسلیت گفتن. حتی از کشورهای خارجی کلی پیام داشتیم بدون اینکه کسانی که آنها را فرستادهاند بشناسیم. امید قبل از این حادثه تلخ هم در محل وجهه خیلی خوبی داشت. کسی نبود در محل که امید برایش کاری نکرده باشد. یادم میآید یکبار امید در یکی از ماموریتهایش از روی یک خرک 4یا 5متری سقوط کرد و هر دو دستش شکست. حدود 4ماه هر دو دستش در گچ بود. همان زمان در فلکه شهران یک قنادی بود که دچار حریق شد و 2تا از این سیلندرهای گاز در این شیرینیفروشی آتش گرفت و شرایط خیلی خطرناک بود. من کاسب همین محل بودم، شلوغی را که دیدم رفتم ببینم چه شده. تمام کارگرها و صاحب مغازه فرار کرده بودند و کاری از دستشان بر نمیآمد. امید رفت توی مغازه و با همان دستهای مجروح سیلندر گاز را که آتش از آن بیرون میزد آورد بیرون. تمام موها و گچ دستهایش سوخته بود. سیلندرها را خاموش کرد و بعد از آن آتشنشانی رسید». ساختمانی که خانواده عباسی در آن ساکن هستند به نام امید نامگذاری شده است. دلیل این نامگذاری را جویا میشویم که خانم دوستی میگوید: «ساختمان ما قبل از شهادت امید هم به اسم او بود. همسایهها جلسه برگزار کردند و به امید گفتند که میخواهیم نام ساختمان را به اسم شما بگذاریم. بعد از شهادت همسرم همسایهها اجازه گرفتند و اسم ساختمان به جای امید شد ساختمان شهید امید عباسی. دلیلش هم این بود که او برای همه همسایهها کاری انجام داده بود. مشکلات فنی ساختمان را امید برطرف میکرد چون در این کارها سررشته داشت. اهالی محله خیلی به ما لطف داشتند و حتی یک آقایی پشت در خانه مادرشوهرم چند تا کتاب گذاشته و کتابها را به امید تقدیم کرده بود».
سرنوشت راه خودش را میرود
امید فکر همهچیز را کرده بود. میدانست حادثه خبر نمیکند بهخصوص وقتی کارش طوری بود که هر لحظه بیم این میرفت که آتش بیرحم، دفتر زندگی او را خاکستر کند. به همینخاطر کارت اهدای عضو را پرکرد تا شاید اعضای بدنش انسان دیگری را که تا دروازه مرگ رفته به زندگی بازگرداند. حالا 7عضو بدن امید در جسمهای دیگری زنده است. مادر امید از زمانی میگوید که متوجه شده پسرش کارت اهدای عضو را پر کرده؛ «یک روز از اداره آمد خانه و در پذیرایی دراز کشید و برایش بالش آوردم. گفت نه مامان میخواهم بروم جایی کار دارم. تلفنش زنگ زد و جواب داد و بلند شد کیفش را خالی کرد روی میز. گفتم دنبال چه میگردی؟ گفت مامان یه شماره است. هر چقدر میگردم پیدا نمیکنم. همین کیف را میبینی چندبار خالی کردهام اما پیدا نکردهام. گفتم میخواهی من بگردم؟ به شوخی گفتم دستم خوب است. آمدم شماره را پیدا کنم دیدم که یک کارت را کشید زیر دستش. گفتم امید چی را از من پنهان میکنی؟ گفت به این یکی کاری نداشته باش. من کنجکاو شدم. گفتم امید مگر میشود؟ گفت مامان به این شرط میگویم که توی این کار دخالت نکنی، گفتم امید تا حالا چنین حرفی به من نزده بودی چرا اینطوری جواب میدهی؟ گفت: ببخش اینقدر کنجکاو شدی مجبور شدم این حرف را بزنم. حالا که میخواهی بدانی من میگویم، مامان این کارت، کارت اهدای عضو است. یک روزی اگر اتفاقی برای من افتاد لطفا اگر آمدند از شما درخواست کردند نه نگویید. من خیلی حالم بد شد و دست هایم یخ کرد. گفتم: خدا نکند مادر، این چه حرفیاست که میزنی. گفت ببین مادرفقط من نیستم که این کار را میکنم. کسی هم از فردا خبر ندارد».
امید یکی از اعضای خانواده ماست
پروانه ودیعی یکی از کسانی است که با کبد اهدایی شهید امید عباسی زندگی میکند. ودیعی اصالتا از عرب زبانهای خوزستانی است و به سختی میتواند فارسی صحبت کند. به جای او دخترش افسانه همکلام ما میشود تا از احساس مادرش در اینباره و آنچه طی این چندماه بر خانواده او گذشته است، بگوید.
- از لحظهای که مادرتان در جشن نفس با مادر امید روبهرو شد بگویید.
وقتی قرار شد برای شرکت در جشن نفس به تهران برویم، مادرم استرس زیادی داشت. نمیدانست چطور باید با خانواده شهید عباسی روبهرو شود. نمیدانست باید به یک مادر داغدار چه بگوید، اما از طرفی مصر بود که حتما این ملاقات انجام شود تا بتواند از این خانواده قدردانی کند. با اینکه مسافرت بعد از عمل پیوند برای مادر سخت و مضر بود اما ما برای دیدن خانواده شهید عباسی به تهران رفتیم و مادرم توانست این خانواده فداکار را از نزدیک ببیند. حسی که مادرم و مادر امید در آن لحظه داشتند در کلمات نمیگنجد. لحظه سختی بود اما مادر من بعد از آن آرامش خاصی پیدا کرد. به هر حال آدم باید روح بزرگی داشته باشد که بتواند قسمتی از بدن عزیزش را اهدا کند. امید حالا یکی از اعضای خانواده ماست و ما قدردان خانواده او هستیم و میدانیم که هیچ طور نمیشود فداکاری آنها را جبران کرد. بعد از اینکه از تهران به شیراز برگشتیم، مادرم عکس امید را به دیوار اتاق زد که یادش همیشه در خانه ما زنده باشد.
- اقوام و آشنایانی که به خانهتان میآیند تا به حال درباره عکس شهید عباسی سؤال کردهاند؟
بله و اگر کسی هم چیزی نپرسد، مادر خودش با افتخار ماجرا را برای دوستان و آشنایان تعریف میکند. به هر حال افتخار بزرگی نصیب ما شده که عضوی از بدن یک شهید به مادر ما اهدا شده است.
- الان هم با خانواده عباسی در تماس هستید؟
متأسفانه نه. راستش ما شماره تماسی از خانواده عباسی نداریم و بیشتر برای اینکه آنها اذیت نشوند پیگیر پیدا کردن شمارهشان هم نشدیم اما مادرم خیلی دوست دارد که با آنها در تماس باشیم و از حالشان جویا شویم. به هر حال من یک برادر 21ساله و جوان دارم و میدانم که مادرم به خوبی حال مادر امید را درک میکند. همین حالا هم که شما تماس گرفتید و صحبت این خانواده است، مادرم بغض کرده و توان حرف زدن ندارد. هر بار که حرف امید میشود، مادرم بسیار متاثر میشود.
- بعد از پیوند عضو، گاهی پیش میآید که بهاصطلاح عضو پیوندی پس میزند. مادر شما که مشکلی از این نظر نداشت؟
خدا را شکر عمل پیوند مادرم به خوبی انجام شد و حالا او هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی در وضع خوبی قرار دارد. قبل از عمل حال مادرم خیلی وخیم بود و ما هیچ امیدی نداشتیم اما از برکت وجود شهید عباسی، بعد از عمل حال مادر روزبهروز بهتر میشود و تا به امروز مشکلی نداشته است و این اهدای عضو به قول مادرم برای ما یک معجزه بود.
به همه ما درس اخلاق داد
امیرحسین خلج همان آتشنشانی است که در روز حادثه آتشسوزی در شهرک شهید باقری با نیروهای ایستگاه100 برای مهار آتش اعزام میشود. او امید عباسی را که روی زمین افتاده بوده، میبیند و به کمک همکارانش به بیرون ساختمان منتقل میکند.
خلج از آن روز بهعنوان تلخترین روز کاریاش در آتشنشانی یاد میکند و میگوید: «محل حادثه، بزرگراه همت غرب، شهرک شهید باقری بود. طبقه دهم یک ساختمان 10 طبقه در آتش میسوخت و دود غلیظ سیاهی از پنجرهها بیرون میزد. من و همکارانم فورا دست بهکار شدیم و همراه تجهیزات، پلهها را بالا رفتیم».
درحالیکه شدت حرارت ناشی از آتش بیشتر و بیشتر میشد و دود همهجا را گرفته بوده چشم امیر حسین خلج به امید میافتد؛ «دیدم شهید عباسی افتاده روی پلهها. فریاد زدم و همکارانم را خبر کردم. خواستم ماسک اکسیژن را بدهم امید که خودم از حال رفتم. در بیمارستان به هوش آمدم و حال امید را پرسیدم که گفتند در کماست و 2روز بعد هم شهید شد. آن زمان من تازه 9 ماه بود که آتشنشان شده بودم و 3-2ماهی بود که بعد از گذراندن دوره آموزشی آمده بودم در ایستگاه و درک این اتفاق برایم خیلی سخت بود».
از خلج میپرسیم امید که میدانست با این حجم دود و آتش امکان نجات آن دختربچه کم است و شاید زندگی خودش به خطر بیفتد، چرا به دل آتشزد؟ او پاسخی میدهد که همهچیز را روشن میکند؛ «بعضی وقتها انسان در شرایطی قرار میگیرد که طرف مقابل را با خانواده خودش مقایسه و فکر میکند اعضای خانوادهاش در محاصره آتش قرار گرفتهاند و اگر هرکدام از بچههای آتشنشانی هم در این موقعیت قرار میگرفتند کار امید را انجام میدادند. او به همه ما درس اخلاق داد. شما ببینید پدر و مادر اگر شنا هم بلد نباشند وقتی بچهشان در حال غرق شدن باشد دل به دریا میزنند. شهید عباسی هم همین کار را کرد چون آن دختر بچه را دختر خودش میدانست. او به قیمت جانش آن دختر بچه را نجات و سالم تحویل مادرش داد». خلج از امیدهایی هم میگوید که کمتر نامی از آنها شنیده میشود اما هیچگاه از ارزش کار آنها کمنمیشود؛ «نه فقط شهید عباسی که تمام شهیدان آتشنشانی برای ما الگو هستند. آن کسی که وارد کار آتشنشانی میشود میداند با خطرهای متعددی سر و کار دارد».