مهروز بعد از برنزی که در بازیهای آسیایی دوحه قطر گرفت، به عنوان ورزشکار برتر زنان انتخاب شد و یکی از ورزشکاران برتر سال گذشته هم بود تا به این ترتیب کاملا از زیر سایه هادی، برادر بزرگترش بیرون بیاید.
مهروز ساعی - تکواندوکار جوان تیم ملی، خانهدار، دانشجو و ورزشکار است. عاشق داد و فریادهای هادی، حمایتهای مادر و دلگرمیهای همسر است. شب قبل از مسابقه حتما باید با همسرش صحبت کند و کمی روحیه بگیرد. میگوید امکان ندارد بدون دعای همسرم پا روی شیاب چانگ بگذارم.
مهروز ساعی 2 مدال آسیایی دارد. البته یک مدال برنز هم در مسابقات بینالمللی اتریش گرفته ولی فعلا راضی نیست؛ او وقتی از تکواندو خداحافظی میکند که راضی باشد. حالا کی، خدا میداند!
- اگر هادی بسکتبالیست میشد، تو هم الان تو تیم بسکتبال بودی؟
یعنی چی؟ میخواهید بگویید فقط به خاطر اینکه هادی تکواندوکار است، من هم رفتم سراغ این رشته؟!
- نه، منظورم این نیست. ولی این بحث مطرح است که وجود هادی در تکواندوکار شدن تو خیلی تاثیر داشته؟
بله، تأثیر که داشته، ولی اینطور نبوده که حالا چون برادرم یک ورزشی میکند من هم بروم سراغ همان رشته. علاقه خودم پس چه میشود.
- خب، چرا به رشتههای دیگر علاقه نداشتی؟
تکواندو را دوست دارم برای اینکه تمام انرژیام را تخلیه میکند. من از بچگی در خانوادهای بزرگ شدم که برادرهایم ورزش میکردند. خب، این طبیعی است که به ورزش آنها علاقهمند شوم. هادی در خانه با ما تمرین میکرد. من و برادرم (مهران) حریف تمرینی هادی بودیم.
- پس دیگر نخواستی یار تمرینی باشی؟
بله، کمکم دیدم خیلی این رشته را دوست دارم. برای همین، رفتم باشگاه ثبت نام کردم تا به صورت حرفهای تکواندوکار شوم.
- واکنش هادی چطور بود؟
هادی خیلی دوست داشت من تکواندوکار شوم. البته کمی هم مخالف بود، بیشتر به این خاطر که به درسهایم نمیرسم. هادی میگفت اول به درس و مشقت برس، بعد برو سراغ تکواندو. ولی من به هادی قول دادم درسم را میخوانم. خیالش که راحت شد، گفت برو.
- مادرت چی؟ بالاخره مادرت هادی را داشت که حرص و جوش بخورد؟
وای، وای! مادرم خیلی مخالف بود. چون آسیبدیدگیها و وزن کم کردنهای هادی را دیده بود. برای همین میگفت تو دختری و نمیتوانی این همه سختی را تحمل کنی. ولی بعد که چند مسابقه شرکت کردم و مقام آوردم، مادرم هم راضی شد و دیگر دلش نیامد جلویم را بگیرد. حالا دیگر مشوق من است؛ کمی حمایتم میکند.
- اوایل حضورت در تیم ملی تکواندو، رفتار دخترهای دیگر با تو چطور بود؟ نمیگفتند این خواهر هادی با پارتیبازی ملیپوش شده؟
اوایل نگاه همه کمی غیرعادی بود و مرا با انگشت نشان میدادند که فلانی خواهر هادی ساعی است، ولی کمکم روابط بهتر شد. وقتی نشان دادم به خاطر توانایی خودم است که به تیم ملی دعوت شدهام، نظرها برگشت. حالا همان بچهها، دوستهای صمیمی من هستند، مثل خواهریم با هم.
- با هادی کری میخوانی؟
نه بابا کی جرات میکند با هادی کری بخواند. میزند لهام میکند تو مبارزه هیچ وقت نتوانستهام برایش کری بخوانم، با یک ضربه هادی من میافتم. ولی زبانی که حریفم نمیشود. خودش میگوید با این زبانی که تو داری هیچکس حریف تو نمیشود. اینجور وقتها هادی کم میآورد.
- شبهای مسابقه چطور؟ با هادی که صحبت میکردم، میگفت سر مسابقههای تو تا صبح بیدار است، ولی خودت خونسرد تا صبح میخوابی؟
(میخندد) راست میگوید. بیچاره خیلی برای من حرص میخورد. آخر هادی خیلی روی من حساس است. فقط مسابقهها هم نیست که حرص میخورد. چند وقت پیش یک اردوی تمرینی داشتیم در ترکیه. سر هر ضربهای که من میزدم، کلی حرص میخورد. میگفت این چه جور ضربه زدن است.
سر مسابقات من هم آنقدر داد و فریاد میکند که صدایش میگیرد. هادی، خیلی دلسوز است ولی من داد و فریادهایش را هم دوست دارم. وقتی مبارزه میکنم یک چشمم به حریف است و یک چشمم به هادی. وقتی هادی کوچ میکند خیالم راحت است. خیلی هم به هادی اطمینان دارم. هر چه او بگوید بدون فکر و معطلی انجام میدهم. هر فنی هم که میگوید اجرا کن، قبول میکنم. هادی، بهترین تکواندوکار جهان است. حرف او را گوش نکنم چه کار کنم؟
- تو چی؟ تو هم برای هادی همینقدر حرص میخوری؟
بله، باور کنید چند برابر هادی، ولی من داد و فریاد نمیکنم، فقط گریه میکنم. در دوحه و مسابقات جهانی وقتی هادی به ناداوری باخت، کمی گریه کردم. تا حالا باخت هادی را ندیده بودم. خیلی برایم سنگین بود. اصلا نمیتوانستم باور کنم. در مسابقات جهانی وقتی با رای داور به تکواندوکار افغانستانی باخت، داشتم میترکیدم. البته همه میدانستند هادی روی ویلچر هم بود میتوانست او را شکست بدهد ولی داور نگذاشت. دیدید که خودشان داور را محروم کردند و چه آبروریزیای داشت برایشان.
- و اما زندگی زناشویی؛ زود ازدواج نکردی؟
زود که نمیدانم، ولی بیست سالم بود.
- همسرت هم ورزشکار است؟
قبلا ورزش میکرد. فول کنتاک، ولی دیگر ادامه نداد.
- کجا با هم آشنا شدید؟
از دوستان خانوادگی ما بود. چند سالی بود همدیگر را میشناختیم. بعد هم که آمدند خواستگاری و ازدواج کردیم.
- این وضعیت زندگی، همسرت را خسته نمیکند؟ بالاخره تو برای مسابقات مختلف در اردوهای شبانهروزی هستی، مسافرتها، تمرینها و دوریها ناراحتش نمیکند؟
خب، همسرم از همان روز اول میدانست که من یک ورزشکار حرفهای هستم. همان اول قبول کرد، حالا هم چارهای ندارد. البته سخت است میدانم، زندگی متاهلی شوخیبردار که نیست. من وظیفه خانهداری و همسرداری هم دارم که خیلی دیگر از بچهها ندارند. ولی خوشبختانه همسرم خیلی با مشکلات من کنار میآید.
خودش دوست دارد من موفق شوم. همیشه تشویقم میکند. اگر شکستی باشد کلی روحیه میدهد. تمام بار زندگی هم که روی دوش همسرم است؛ اگر مشکلی باشد خودش بهتنهایی حل میکند. میگوید تو نگران نباش، تو به فکر تمرین و مسابقه باش، من خودم درستش میکنم. تازه، من دانشجو هستم و کلی هم دغدغه درس و دانشگاه دارم.
- شبهای مسابقه حتما کلی با هم حرف میزنید؟
بله، حتما. همیشه با هم صحبت میکنیم. اصلا کلی روحیه میگیرم. امکان ندارد بدون صحبت با شوهرم به روی شیاب چانگ بروم. برایم دعا میکند و بعد برای مبارزه آماده میشوم.
- حرفهای بودن برای یک زن چقدر سخت است؟
حرفهای بودن، زن و مرد نمیشناسد. کسی که میخواهد به جایی برسد، باید ریاضت بکشد. بدن ما همیشه در ریاضت است؛ تمرینهای وحشتناک؛ رژیمهای غذایی؛ یعنی ورزشکار دیگر نمیتواند به دل خودش راه برود.
نه مسافرتی، نه تفریحی. دیگر درست و حسابی نمیتوانی با خانواده باشی. وقتی هوس میکنی یک غذای خوشمزه بخوری، یکدفعه یادت میافتد رژیم غذایی داری. تمام فکر و ذکرت باید تمرین و مبارزه و پیروزی باشد. خیلی سخت است، باور کنید.
- خسته هم شدی؟
خب، آدمیزادم، یکدفعه میبرم. خیلی وقتها پیش آمده که با خودم گفتم دیگر خسته شدم، دیگر سراغ تکواندو نمیروم. ولی یک روز که میگذرد، میبینم فقط حرف زدهام. دلم که نمیآید، علاقه دارم. بهخدا نمیتوانم به این راحتی کنارش بگذارم. این همه سختی کشیدم. بعضی وقتها فکر میکنم از خستگی میمیرم ولی همین سختیها لذتبخش است.
- تا کجا میخواهی ادامه بدهی؟
والله نمیدانم تا کجا! ولی خودم خیلی دوست دارم روزی که با تکواندو خداحافظی میکنم، روزی باشد که به تمام آرزوهایم رسیدهام. میخواهم راضی بیرون بروم.
- راضی بیرون رفتن یعنی چی؟
یعنی اینکه مدال جهانی داشته باشم. المپیک هم که دیگر بزرگترین آرزوی من است. دوست دارم در تکواندو به ردههای بالا برسم؛ جایی که دیگر از آن بالاتر نیست و بعد خداحافظی میکنم.
- راستی وقتی در دوحه جایزه گرفتی، مسئولان تربیت بدنی قول دادند یک جایزه ویژه به تو بدهند. چی شد؟
هیچی به خدا. هنوز که خبری نیست. البته هیچ وقت دیگر هم فکر نمیکنم خبری شود.
- چرا؟
ای بابا ما دیگر عادت داریم. اینقدر از این وعده وعیدها شنیدهایم ولی هیچکدام عملی نشده. البته من که برای این جایزهها تکواندوکار نشدهام و فقط به خاطر دل خودم است. با این حال، میدانم که از جایزه خبری نیست.