از دو پنجرهی خانهاش که رو به خوشبختی باز شده بود، نور زندگی میتابید. نور خانهی همسایه تمام خیابان را در برمیگرفت و تا بینهایت میرفت. بوی مهربانی میداد این نور. بوی امید و ادامه دادن. من، مشتی از آن نور را در دستهایم گرفتم و برای خودم نگه داشتم. برای روز مبادا. برای روزی که تاریک خواهم شد.
همسایهمان باغچه داشت
همسایهمان یک باغچهی کوچک داشت. یک باغچهی خودمانی و صمیمی. توی آن ریحان کاشته بود و گلهای خوش عطر محمدی. تصویر عجیبی داشت باغچهاش. از کنارش که رد میشدی احساس میکردی بهشت را روی زمین پیدا کردهای. انگار که آدم دوباره از بهشت به زمین آمده بود. از سرِ این باغچه، تمام حیاطش بوی تازگی بهشت میداد. بوی معصومیت و لبخند. من، مشتی از آن عطر در دستهایم گرفتم و برای خودم نگه داشتم. برای روز مبادا. برای روزی که احساس کنم از بهشت دور شدهام.
همسایهمان پروانه داشت
همسایهمان یک پروانهی کوچک و دوستداشتنی داشت. نه در باغچهی بهشتیاش. در جانش. در قلبش و در ذهنش. پروانهای با بالهای رنگینکمانی که هرصبح، بالا رفتن را به یادش میآورد. همین بود که پاهایش روی زمین بود اما دستانش در آسمان. تمام انگشتانش بوی آسمان میداد. بوی لطافتی آبی رنگ. در وجودش کتابی داشت، باز شده رو به آسمان. هرروز از روی آن شعر پرواز میخواند. صدایش حس رهاشدن میداد. من، مشتی از آن حس را در دستهایم گرفتم و برای خودم نگه داشتم. برای روز مبادا. برای روزی که احساس کنم روی زمین پاگیر شدهام.
همسایهمان چای داشت
همسایهمان چای تازهدم داشت، یک چای خوش طعم و عطر. غروبها سماورش غلغل میکرد و چای در قوری اسلیمیاش دم میکشید. در ایوان، روی صندلی ننوییاش مینشست و باغچهاش را عمیق تماشا میکرد. چای مینوشید و از بودنش لذت میبرد. و لابد زیر لب خدا را شکر میکرد که از بین اینهمه آدم، به او فرصت زندگی داده است. من، مشتی از آن حس شکرگزاری را در دستهایم گرفتم و برای خودم نگه داشتم. برای روز مبادا. برای روزی که احساس کنم دلخوشیهایم را گم کردهام.
همسایهمان بهار داشت
همسایهمان در خانهاش همیشه بهار داشت. فرقی نمیکرد پاییز بود یا تابستان یا زمستان. او در دستهای آسمانگونهاش همیشه بهاری برای شکفتن داشت. همیشه جوانه میزد. گل میداد. همیشه بوی اردیبهشت از شمعدانیهایش میآمد. رسم زندگیاش بهار بود. در خانهاش همیشه باران تند بهاری میبارید. حتی وقتی خورشید گرمِ گرم میتابید، او در روح خانهاش از طراوت و خنکی باران بهار، تازه میشد. من، مشتی از این طراوت را در دستهایم گرفتم و برای خودم نگه داشتم. برای روز مبادا. برای روزی که زمستان در من طولانی خواهد شد.
همسایهمان حوض داشت
همسایهمان یک حوض کوچک میان حیاط بهشتیاش داشت. حوض کوچکی که تمام حس به دریازدن را در خودش جای میداد. چهطور حس تمام دریاها در حوضی به آن کوچکی جای می شد؟ اصلاً انگار همسایهمان بهرهای از پیامبری برده بود و معجزه میکرد. خانهاش که نور داشت... باغچهاش که بوی بهشت میداد... پروانهاش که شعر پرواز میخواند... بوی چایاش که آدم را یاد خدا میانداخت... و حوض کوچکش که بزرگترین دریاهای دنیا را در خودش جای میداد... انگار که رسم زندگیاش معجزه بود؛ معجزههای زندگی. گویی او، پیامبر خانهاش بود. پیامبر سرنوشتاش. او، خودش را هدایت میکرد به راه درست. و در جان من، مشتی از عطرها و حسهای ناب کاشت. او بهشت را به یاد من آورد. تاریکیهایم را نور بخشید. رسم رفتن را در گوشم زمزمه کرد. جانم را آرامش داد. دستهای سرمازدهی زمستانهام را برای همیشه در دستان جوانهزدهی بهار گذاشت و نشانم داد چهطور بزرگترینها در کوچکترینها جای میگیرند. همسایهمان یادم آورد کافی است وسیع باشم. عمیق باشم و بیپایان. کافی است ایمان بیاورم به رسالتی که خدا درون وجودم به امانت گذاشته تا معجزهها هر روز ِ زندگیام را مِهرباران کنند. همسایهمان گل محمدی میکاشت و برای جان درختها و ماهیها صلوات میفرستاد!